Four

1.5K 308 9
                                    

صبح روز بعدی که از خواب بیدار شدم، سریع با صدای دراکو توی سرم مواجه شدم.

'صبح بخیر! اتاق غذاخوری خالیه. پایه یه صبحانه روز شنبه قبل اینکه بریم شکار یه جای جدید برای خوشگذرونی هامون، هستی؟'

قبل اینکه لباس بپوشم و برم پایین تا با دراکو صبحانه بخورم، یه باشه ساده بهش گفتم.
سریع غذامونو خوردیم، تنها کسایی که اونجا بودند گروه کوچکی از هافلپاف های سال اولی بودند. وقتی تموم کردیم به سمت دریاچه سیاه رفتیم.

"فکر کنم حالا میتونیم واقعا حرف بزنیم."

دراکو با دهان بسته خندید و من با تکان دادن سرم بدون حرفی موافقت کردم.

دراکو:"کلاس هات اخیراً چطور پش رفته؟"

شونه هامو بالا انداختم
آروم جواب دادم:"خوب، برای تو چطور؟"

دراکو شروع کرد درباره اینکه چطور این ترم کلاس هاش میگذره. بنظر میرسید واقعا کلاس هاشون خیلی بهتر از منه.

"خیلی خوبه دراکو، خوشحالم که خیلی خوب میگذرن‌. ببخشید، عجیبه که آزادانه حرف زد."

با تکون دادن سرم خندیدم، دراکو هم موافقت کرد چون برا اون هم همینطور عجیب بود. ما ساعت ها درباره هرچیز و همه چیزی حرف زدیم.

سعی کردم ذهنمو از هر افکاری درباره احساساتم برای دراکو تمیز نگه دارم. نمیتونم ریسک کنم که بفهمه.

یک لحظه، سکوت بینمون ایجاد شد. نشستم و به دریاچه خیره شدم، دراکو هم همین کارو کرد. بعد بیست دقیقه سکوت، دراکو دهانش رو باز کرد.

پرسید:"تا حالا راهیو پیدا کردی که افکارمونو از همدیگه مخفی کنیم؟ مثلا میخوایم به یه چیزی فکر کنیم و اون یکی نشنوتش؟"

سرم رو تکان دادم.

"همینجوریشم با خودم فکر میکنم. میدونم احمقانست ولی به جای فکر کردن به هدفش، با خودم فکر میکنم. وقتی تو افکارمو می‌شنوی، من دارم با(برای) تو فکر میکنم نه اینکه حتما به تو فکر کنم. امتحانش کن."

بلند شدم و ده قدم برداشتم و از دراکو فاصله گرفتم و نشستم.

"با خودت فکر کن، به دریاچه نگاه کن و فکر کن‌."

همونجوری که گفتم انجامش داد. بعد از پنج دقیقه، هیچی نشنیدم.

پرسیدم:"انجامش دادی؟"

سرشو تکون داد.

"این جوریه که کار میکنه، حالا دوباره امتحان کن ولی ایندفعه به دریاچه نگاه کن و با(برای) من فکر کن."

سرشو تکون داد و به سمت دریاچه نگاه کرد، بعد از چند ثانیه صداشو توی سرم شنیدم که بهم سلام کرد. خندیدم:سلام برتو.

نیشخندی زد.

"اینجوریه که کار میکنه."

"باحاله، ممنون هری. میدونم که برای هردومون عجیب غریب بوده اما خوشحالم که این تویی که میتونی افکارمو بشنوی نه کسِ دیگه ایی."

بهم لبخندی زد و منم پا شدم تا برگردم کنارش بشینم. سرمو آروم تکون دادم. 'منم خوشحالم از اینکه تویی.'

با اون فکر کردم و اون لبخند مهربونی زد. نشستیم و دریاچه رو برای ساعت ها تا زمانیکه وقت شام فرا برسه، نگاه کردیم و بعد برگشتیم به سرسرا جدا از هم توی گروه هامون شام بخوریم. وقتی داشتیم غذا میخوردیم، صدای دراکو رو شنیدم که وارد سرم شد.

'چقدر دیگه باید دوستیمون رو پنهان کنیم؟ از کرب و گویل متنفرم.'

با خودم خندیدم که باعث شد رون و هرماینی گیج بشن.

'خیلی طول نمیکشه، دراکو. قول میدم.'

هرماینی افکارمو بهم زد و پرسید:"چی خنده داره هری؟"

با تعجب بهش نگاه کردم، شونه هامو بالا انداختم و خودمو برای خشم گرنجر آماده کردم وقتی میخواستم بهش حقیقت رو بگم.

"فکر کردن به یه چیزی که دراکو زودتر بهم گفت."

من من کردم و  به خوردنم ادامه دادم انگار که هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده. وقتی بالاخره با خودش حرفمو کنار هم گذاشت، بلند شد کنار میز ایستاد و بهم خیره شد.

داد زد:"چی؟؟!!"

دراکو از میز اسلیترین نگاهی کرد و چشم هاش با چشم هام قفل شد.

"از کی تو و مالفوی با هم حرف میزنید؟ و از کی اونو دراکو صدا میزنی؟"

با خشونت زمزمه کرد و برگشت نشست انگار که اصلا پا نشده بود.

شنیدم:بهش گفتی؟

گفتم:آره.

موفق باشی.

هرماینی با عصبانیت غرغر کرد:"هری!!$

"از موقع مسابقات جهانی کوییدیچ. جیز، هرماینی. شماها اونجا بودید، یادتون نمیاد؟"

قهقه ایی زدم و اروم بلند شدم. توضیح دادم:"بعد از اون یجورایی شروع کردیم به حرف زدن. حالا هم باهم دوستیم."

"اوه میشه بهش نگاه کنی؟ من خوردنم تموم شد. خداحافظ."

از سرسرا فرار کردم، دراکو هم پشت سرم به دنبالم خارج شد. هرماینی و رون هم بهمون نزدیک بودند، سرمون داد میزدند تا قضیه رو توضیح بدیم.

فکر کردم:'حداقلش الان میدونن.'

دراکو قهقه ایی زد و به فرار کردنمون ادامه دادیم.

Strange [Drarry Persian Translation]Where stories live. Discover now