بخش پنجم: درون زندگی او

78 30 0
                                    

پارک سونگهوا دستهاشو به طرف بند کوله پشتی روشنش میبرد و اماده میشد تا به سمت مدرسه حرکت کنه وقتی فرم مدرسه اش رو توی تنش مرتب میکرد تگ اسم وفامیلش بهتر به چشم میخورد

وقتی یه خواب رو یه باردیده باشی فرصت اینکه تمام جزئیاتش رو به خاطر بسپاری نداری اما کیم هونگ جونگ مدتی بود که توی این خواب زندگی میکرد اون وقت زیادی داشت تا تمام جزئیات رو به خاطربسپاره همه چیز به جزاسم اون پسر که حالا به لطف این اتفاق مرگبار مثل تابلویی نورانی درشب توی ذهنش میدرخشید

بی اختیاراشکهاش جاری شدند دکتر برای چک کردن وضعیتش وارد اتاق شد وخانوادش بافکر به اینکه هنوزتوی شوکه به خاطر معاینه های پزشک اتاق رو ترک کردند اون رگه های نگرانی رو روی صورت پدرش دید ولی هیچ چیزی حتی درد سوزنهایی که توی دستهاش فرو کردند هم نتونست اونو از فکر خوابش دور کنه چرا اون نمیتونست پارک سونگهوا رو که مثل اسمش یه ستاره درخشان به نظر میرسید رو جایی بیرون رویاهاش ببینه؟

اون خواب چه معنایی میتونست داشته باشه و چرا اون مردهای سیاهپوش میخواستند بهش صدمه بزنند وچرا اونو سونگهوا خطاب میکردند؟


سونگهوا روزعادی رو توی مدرسه میگذروند و با دوستهاش وقتشو توی حیاط صرف روزمرگی ها میکرد ولی نمیتونست به پسری که توی قبرستان دیده فکرنکنه وقتی به خونه برگشت سکوت اونو دراغوش گرفت درحالیکه با خستگی لباس عوض کرد غذاش رو توی ماکروفر گذاشت تا گرم بشه و دوباره به فکر فرو رفت چی باعث شد با دیدن اون صورت اشک بریزه وقتی به هیچ نتیجه ای نرسید بیشتر کلافه شد وباعصبانیت موهاشو بهم ریخت وباخودش زمزمه کرد: فقط فراموشش کن

وقتی با بوی سوختگی سرش رو بالا اورد با نگرانی به سمت ماکروفر دوید ودرحالیکه غذای سوخته رو بیرون اورد ناله کرد: نباید این اتفاق میوفتاد .


پسرترسیده دیگه نمیتونست بی تفاوت بمونه به محض اینکه به خونه برگشت سراغ لپ تاپش رفت تا اسم وفامیل پسرموقرمزرو جست وجو کنه ولی نتایج خیلی ناامیدکننده به نظر میرسند توی کره هزاران ادم به این اسم وفامیل وجود دارند بعد از یه جست وجوی بی هدف یکساعته از خستگی به تختش پناه برد وتاثیرداروهای ارام بخش باعث شدند چشمهاش روی هم بیوفتند

پدر ونامادریش با دیدن رفتار عجیبش ترسیده بودند و هونگجونگ نمیخواست پای دکتر روان پزشک رو به زندگیش باز کنه پس باید تلاش میکرد تا اعتماد پدرش رو دوباره بدست بیاره و بهش نشون بده حالش کاملا خوبه بنابراین یه تصمیم مهم گرفت نباید اجازه میداد اون پسر بیشترازاین زندگیشو تحت تاثیرقراربده پارک سونگهوا باید به فراموشی سپرده میشد یکبار برای همیشه .

فقط یک هفته طول کشید تا هونگجونگ فهمید خاطرات پسرموقرمز قرار نیست رهاش کنند و وقتی دوباره خودشو بعد یه خواب عجیب دیگه بیدار روی تخت پیدا کرد به فکرفرو رفت اون موقع فکر کرد شاید حرف زدن بایه روان پزشک اونقدر هم فکر بدی به نظر نیاد

دیگه فقط به سه شنبه ختم نمیشد فقط کافی بود چشمهاشومیبست و یه قدم از این دنیا فاصله میگرفت تا اونو ببینه این بار نه فقط روبه روی قبرستون ؛ سونگهوا به خونه اش نفوذ کرده بود اون گاهی توی پارک پیش خونه پیادرویی میکرد وبا اهنگ توی گوشش لب میزد وهونگجونگ دیگه تعجب نمیکرد وقتی در اتاقش رو باز میکرد و اونو پشت میز درحالیکه اخم بامزه ای روی صورتشه ودرگیرحل مسائل ریاضی اه میکشید پیدا میکرد.

اما قشنگترین لحظات برای پسرغرق درخاطرات زمانهایی بودند که سونگهوا به زیبایی میخندید وبا ظرافت توی اتاق میرقصید حرکات بدن باریک وبلندش در هنگام رقص واقعا چشمگیربودند وچشمهای بسته اش ولبخند معصومش نشون میدادن که جایی دورتر از این دنیا درحال گشت وگذاره

اما پسرمومشکی همیشه اونقدر خوش شانس نبود تا چنین صحنه هایی رو تو خواب ببینه سونگهوا از درون ادم غمگینی بود ادمی که توی مدرسه یا درمقابل دوستهاش بی نقص به نظر میرسید پرازامیده وبه همه اطرافیانش انرژی مثبت هدیه میداد ولی وقتی به خونه برمیگشت اون پوسته شاد ودوست داشتنی با جاری شدن قطره های داغ مذاب روی صورتش ازهم میپاشید ومحو میشد

هونگجونگ وقتی اونو درحال گریه به خاطردعوای والدینش پیدا میکرد ته دلش خالی میشد و دلش میخواست بتونه دلداریش بده اما دیوار نامرئی بین اون دو وجود داشت و اون از اینکه نمیتونست هیچ کمکی به سونگهوا بکنه و فقط شاهد برشی از زندگی اون بود به کلافگی رسیده بود پدرومادر پسرموسرخ هردو بیشتر وقتشون رو بیرون سپری میکردند ، ادمهای مشغولی که کاربراشون همیشه اولین انتخاب بود

پدرش قد بلند بود وچهره جدی داشت معمولا عینکی با فرم مشکی روی صورتش بود وفقط درحدی توی خونه میموند تا کت وشلوارهاشو تعویض کنه ولی مادرش چهره مهربونتری داشت قد متوسط واندام لاغری داشت بیشتر پیراهن های رنگ روشن و طرح شلوغ میپوشید و موهای بلند و مشکیش رو همیشه با گیره سر طلایی پشت سرش جمع میکرد هرباری که لبخند میزد هونگجونگ به یاد پسرموقرمزش میوفتاد اون قطعا لبهای برجسته وخنده قشنگشو ازمادرش به ارث برده بود .

امروز اشکهای سونگهوا به خاطر مردی که توی کلبه دیده بود جاری شدند اون تعجب نکرد وقتی پسرکوچیکتر برادر خطابش کرد وبه سختی دستشو توی دستش فشرد وبهش التماس کرد از خونه نره صحنه دلخراشی بود چون پدرومادر باعصبانیت پسربزرگتر رو ازخونه بیرون انداختند وتهدیدش کردند که دیگه هیچ وقت به اونجا برنگرده .

وقتی از خواب بیدار شد جادو کم کم از بین رفت برای مدتی روی تختش نشست وبراش سخت شده خواب وبیداری رو ازهم تشخیص بده ولی سختتر از همه ی اینها این بود که ازدریچه دیگه ای شاهد همه ی این اتفاقات بود انگار که از پشت ایینه زندگی پسرموقرمز رو مرور میکرد بزرگترین خواسته قلبیش این بود که بتونه توی دنیا عادی با اون در ارتباط باشه اما حتی حالا مطمئن نبود همه ی این اتفاقات از کی شروع شدند انگارسالهاست شخصی که پارک سونگهوا خطاب میشه رو میشناخته ولی بعد از همه ی این اتفاقات به فکر فرو رفت چرا اون پسرموقرمز توی این دنیا وجود خارجی نداره یا چی میشه اگه پارک سونگهوا به همون سرعتی که به خوابهاش نفوذ کرده از زندگیش محو بشه؟

این افکار برای خودشم عجیب بودند وحالا میترسوندنش ازکی پسرموقرمز انقدر زندگی اروم و بی هیجانش رو تحت تاثیرقرار داده بود؟


AuthorNimChan⚘

Lost In The DreamsOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz