بخش هفتم: درجست وجوی حقیقت تو

68 24 4
                                    

پسرمومشکی نفهمید برای شام چی خورد وبه بهانه درس خوندن سریع میز رو ترک کرد چون درحال حاضر هیچ چیزی براش جذابتر از خوندن اون دفترچه نبود

وقتی یه صفحه روبه صورت رندوم باز کرد شروع به خوندن کرد:

« امروز به خونه 26 واقع در خیابون یونبین اسباب کشی کردیم خیلی برای خونه جدید ذوق داشتم امسال سال اخردبیرستانه واین خونه به مدرسه نزدیکتره با کلی سختی مامان وبابا رو راضی کردم اجازه بدن برای رشته دانشگاهی رقص رو انتخاب کنم البته که اونا با انتخابم خوشحال نشدن وهنوزم میتونم تاسف رو توی صورتشون ببینم ولی میخوام بهشون ثابت کنم میتونم موفق بشم وباعث سربلندیشون باشم برادر بزرگترم نتونست اونطوری که اونا میخوان زندگی کنه وحالا تمام نگاهشون به منه این حس مسئولیت روی شونه هام منو میترسونه ولی باید قویی بمونم امروز به خاطر اسباب کشی خسته ام پس بهتره زودتر بخوابم » 

هونگ دفتر رو بیشتر ورق زد تا به اخر دفتر نزدیکتربشه نمیتونست صبر کنه وهمه ی خاطرات رو بخونه میخواست زودتر میفهمید چه اتفاقی برای پارک سونگهوا افتاده از اینکه تاریخ یادداشتها مال ده سال پیش وادرس خونه یکی بود

تعجب کرد یعنی سونگهوا ده سال پیش تو این خونه زندگی میکرده؟ ناگهان به فکر خوابهاش افتاد

خوابهایی که پسر موقرمز رو توی خونشون دیده بود و حالا متوجه شد که اون پسر واقعا مدتی رو تو این خونه زندگی کرده واون خوابها به خاطر تصوراتش نبودند

اتفاقی یادداشت دیگه ای رو باز کرد:

« امروز مامان وبابا برادر بزرگ رو از خونه بیرون انداختن اون قول داد دیگه سمت مواد مخدر نره اما قولش رو شکست امروز مامان یه پاکت کوچولو ومشکوک توی شلوارش پیدا کرد بابا خیلی عصبانی شد هیچ وقت اونو انقدر ترسناک ندیده بودم از خونه بیرونش کرد امروز به خاطرفارغ التحصیلی من قرار بود جشن بگیریم ولی به خاطر داداش همه چیز خراب شد الان خیلی ناراحتم ونمیتونم جلوی اشکهامو بگیرم پس بهتره همینجا تمومش کنم »

پسرمومشکی باناراحتی اخم کرد وبه یاد خوابهایی که دیده بود افتاد اون این صحنه رو توی خواب دیده بود دیدن گریه های بی وقفه پسرموقرمز اصلا صحنه قشنگی نبود حتما اون موقع وضعیت سختی داشته

با این فکر خاطره ی دیگه ای رو باز کرد:

« سلام دنیا!
امروز روز خوبیه چون تولدمه مامان وبابا یه جشن کوچیک گرفتند واجازه دادن موهامو رنگ کنم امروز به سن قانونی رسیدم وحس میکنم یه قدم به بزرگسالی نزدیکتر شدم برای همین حس خوبی دارم موهای قرمز صورتمو خیلی عوض کرده احمقانه است اما هنوزم وقتی به خودم توی ایینه نگاه میکنم حس عجیبی دارم شاید رنگ احمقانه ای به نظر بیاد ولی دوستش دارم چون متفاوته امروز خوشحالیم چندبرابر شد چون تونستم دوستهای دوران دبیرستانمو تو کافه ببینم وبه خاطر نتایج کنکور باهم جشن گرفتیم حالا میتونم نتیجه درس خوندنمو ببینم ودانشگاهی که دوست دارم رو انتخاب کنم کاش میشد روزهای خوب همیشگی باشند دورهمی دوستانمون خیلی بزرگ ومجلل پیش نرفت ولی همینکه تونستم بعد مدتها ببینمشون لذت بخش بود تاچند روز دیگه باید برای اخرینباربه مدرسه برم تا مدارکم رو تحویل بگیرم پوشیدن یونیفرم مدرسه برای اخرینبار حس عجیبی داره مطمئنم دلم برای خاطرات مدرسه تنگ میشه اما حالا یه مسیر جدید روبه روم دارم وتنها دلتنگی اخیرم به خاطربرادرمه کاش اونم بود وتو لحظات خوشیم شریک میشد 
به امید اون روزدوباره مینویسم » 

Lost In The DreamsHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin