Prologue

746 100 113
                                    

در حالی که خبرنگارا مثل زنبور خودرویی رو تعقیب میکردن، یه خودروی مشکی کاملا جدید نمایان شد. ناگهان ماشین ایستاد بعد یک زن زیبا و خوش استایل از ماشین پیاده شد. کت شلوار مشکی و هاله سردش نشون میداد که اون یه تاجره.

با برداشتن عینک آفتابیش لحظه ای بی حرکت موند تا محافظاش اونو به جایی راهنمایی کنن که هیچ تمایلی برای رفتن به اونجا نداشت اما انتخابی هم برای فرار نداشت. سرونوشت قبلا براش تصمیم گرفته بود.

"میس مانوبان، چه احساسی به روز عروسیتون دارید؟"

"از اونجایی که شما یکی از ادمای برتر کره جنوبی هستین چرا عروسیتون انقدر سادس؟"

"عروس شما کیه؟"

به هیچ سوالی جواب داده نشد چون اون در حقیقت وارد کلیسا شد و به اصطلاح عروسش رو با حجابی که صورتشو پوشونده بود دید.

"لیسا باورم نمیشه حتی تو روز عروسیت هم دیر اومدی!؟"
بهترین دوستش بم‌بم به شونش زد و درهمین حال لیسا نگاه کینه توزی بهش انداخت.

بم‌بم رفیق قدیمیشه پس اون خوب میدونست چقدر از این عروسی متنفره. از همه چیز اینجا متنفر بود. هوا، فضا و عروس‌. 

"حداقل سعی کن لبخند بزنی لیسا، عروست خیلی هیجان زدست که تو همسرش بشی. اون حتی از ازدواج با یه زن خجالت نمیکشه." (مث خودمونن 🙄)
جیسو یکی دیگه از دوستای صمیمیش همراه با همسرش چه‌یونگ تو این عروسی شرکت کرده بود.

از طرف دیگه عروس باشکوه به همراهی برادرش کیم تهیونگ، دست اونو گرفته بود چون پدرشون تو جوونی ترکشون کرده بود و اونا با مادرشون که بهترین دوست خانم مانوبان بود زندگی میکردن.

این چیزیه که لیسا از مادرش شنیده بود. بخاطر همین اون میخواد که لیسا از دختر بهترین دوستش مراقبت کنه، حتی با این وجود لیسا از اینکار امتناع میکرد چون اون هیچوقت جنی رو انقدر نمیشناخت که بخواد باهاش رابطه برقرار کنه.

با وجود اینکه جنی قبلا به همراه مادرش بارها به عمارتشون رفته لیسا هیچوقت بهش توجه نکرده چون این دختر مو مشکی خیلی جدیه. مستقل، جدیه و حتی با وجود اینکه یه زنه مثل مرداست. اون کاملا با جنی که پرحرفه متضاده. در مجموع لیسا دلش نمیخواد کارایی که تو زندگیش براش مهم نیست رو انجام بده. لیسا خیلی مارکو مانوبان رو دوست داره. اونو به عنوان الگوش قبول داره چون اون مرد خوبی با قلب بزرگه، وفادار به کار و خانوادشه، اون در تجارتش خیلی خوبه، لیسا متوجه این موضوع شده و میخواد روزی مثل اون یه تاجر بزرگ بشه.

از روز اولی که پا به مدرسه گذاشت همیشه نفر اول بوده. لالیسا مانوبان به عنوان یه زن 25 ساله، قبلا به یه مدیرعامل قابل تحسین در شرکت پدرش تبدیل شده و این باعث شده مارکو مانوبان واقعا بهش افتخار کنه. اونو به حدی میپرسته که حتی با وجود اینکه تنها وارث خانوادشه، میتونه با یه دختر ازدواج کنه نه پسر و خانوادش هیچ مشکلی با این موضوع ندارن. به همین سادگی، اونا به غیر از شادی دخترشون به بقیه هیچ اهمیتی نمیدن. لیسا خوشحال شد چون شخص دیگه ای رو برای ازدواج با خودش انتخاب کرده بود اما الان خیلی ناراحت و غمگینه چون حق انتخاب اون زن رو به تنهایی نداره.

"لیسا بیا اینجا. اگه کسی اینجا نبود همین الان به صورتت سیلی میزدم. درحالی که عروس اینجا منتظرته روز ازدواجت دیر میای؟ لطفا بیشتر مسئولیت پذیر باش من از این طرز رفتارت خوشم نمیاد، میدونی که."
مادرش درحالی که سعی میکرد برای چند مهمان لبخند بزنه تا خجالتشو مخفی کنه، بهش زمزمه کرد.

قبل از اینکه سمت محراب بره با لبخند از مادرش عذرخواهی کرد.

عروسی شروع شد.

وعده ها گفته شد.

بعد...

"بوس"

"ببوسش"

"ببوسش"

ظاهر پدر و مادرش نشون میداد که باید همین الان اینکارو انجام بده و از هرگونه توهین به خانوادش دوری کنه بنابراین با دیدن منظره روبروش تور روی صورت عروس رو برداشت.

'فاک! من حتی چند ساله ندیدمش و اون انقدر بزرگ شده؟'

لیسا با خودش فکر کرد. از اونجایی که عروسش چند سالی غیبش زده بود که تو نیوزلند تحصیل کنه این اولین باره که متوجهش میشه.

'و اون واقعا انقدر دلش میخواد ازدواج کنه؟'
از خودش پرسید. بهرحال نمیدونست چرا جنی میخواد باهاش ازدواج کنه.

قبل از اینکه گردن عروسو بگیره چشماشو کمی بست، اونو ناامیدانه تر از چیزی که در نظر داشت بوسید و تمام خشمش از بین رفت. حتی اگه یه ذره اونو دوست داشته باشه، فک کرد عروسش طعم بهشتی داره.

عروسی وقتی تموم شد که دوستاش مشتاقانه ازش خداحافظی کردن و چند پوزخند شیطنت آمیز بهش زدن.

"لیسا، از ماه عسلت لذت ببر!"
جیسو به طور وسوسه کننده ای بهش زمزمه کرد.

چه‌یونگ قبل از گرفتن دست همسرش بهش خندید.
"هی تو الان مستی بیا بریم خونه، باشه؟ خوشبخت بشی، لیسا."
قبل از رفتن با بهترین دوست همسرش مودبانه خداحافظی کرد.

"خداخافظ لیسا، اگه خواستی در مورد چیزی درد ودل کنی فردا بهم زنگ بزن."
بم‌بم پوزخند زد.

"میخوای همین الان به اونجات یه لگد بزنم؟"
لیسا هلش داد و در همین حین حال اون با صدای بلند خندید چون بیشتر مهمونا رفته بودن‌. 

"لیسا سعی کن درکش کنی، به نظر میاد خیلی دوستت داره. اگه دوستش نداری که مطمئنم نداری زیاد نفرتت رو نشون نده‌، این بهش آسیب میزنه."
بم‌بم یهویی جدی شد.

"من ازش متنفر نیستم بم."

"میدونم نیستی اما عاشقش هم نیستی."

لیسا آه بلندی کشید و جوابی نداد.
"سعی میکنم بم. فردا یه جلسه داریم و من-"

"خفه شو لیسا. امروز عروسیته، میشه یه لحظه در مورد کار حرفی نزنی؟ حتی اگه چند ماه دیگه هم سرکار نری شرکتت همچنان کار میکنه. من مراقبم. فقط از روز خاصت لذت ببر."

بم‌بم تو شرکت با لیسا کار میکرد چون پدرش یکی از مهمترین سرمایه گذارای اونجاست. 

لیسا برای تشکر سرشو تکون داد.

"خب، مواظب خودت باش خداحافظ."
اون بعد از اینکه لیسا رو در آغوش گرفت رفت.

************

یه ترجمه دیگه از جنلیسا داریم، گایز راستش بعد از اون همه حواشی من به جنلیسا مثل سابق اعتقاد ندارم اما شیپشون رو دوست دارم و امیدوارم خوشتون بیادددددد

PLZ VOTE 💚

Unwanted bride |JENLISA TRANSLATED|Where stories live. Discover now