JENNIE:"لیسا"
در حالی که دستمو روی رونش میذاشتم با هیجان صداش زدم.داشتیم سمت خونه جدیدمون که والدین ما برامون خریده بودن میرفتیم، بالاخره میتونیم باهمدیگه زندگی کنیم.
"چیکار میکنی؟ دستتو بکش!"
صداش غافلگیرم کرد."م-متاسفم."
لکنت کردم. وقتی دستمو برداشتم روی پای خودم گذاشتم نمیدونستم چیکار کنم."نیازی نیست متاسف باشی، فقط دیگه اینطوری بهم دست نزن."
بدون اینکه حتی نگاهم کنه به جاده خیره شده بود. باید اعتراف کنم وقتی همسرم اینطوری رفتار میکنه آزاردهندست اما من میگذرم احتمالا باید شب عروسیمون خسته شده باشه.درحالی که به این موضوع فک میکردم اینکه چقدر منتظر این روز بودم تا بتونم با کسی که از بچگی دوستش داشتم ازدواج کنم و خانواده بسازم، لبخند زدم. با وجود اینکه اون هیچوقت بهم توجه نشون نداده بود قلبم قبل از همه اینا تصمیم گرفته بود همیشه متعلق به اون باشه.
وقتی به خونمون رسیدیم با تعجب اطرافم نگاه کردم. انقدر زیبا بود که حتی چشمامم باور نمیکرد. اینجا برای خانواده های کوچک خیلی خوب به نظز میرسید چون یه آشپزخونه فوق العاده برای آشپزی من و یه اتاق غذاخوری برای تماشای فیلم تو آخر هفته ها داره. من عاشق خونمون شده بودم تا اینکه متوجه شدم لیسا با انزجار تو چشماش داره بهم نگاه میکنه، طوری که انگار کار اشتباهی انجام دادم.
"خیلی دلت میخواد متاهل باشی، هان؟ بخاطر همینه به محض اینکه از نیوزلند برگشتی فورا ازدواج کردی!"
روی مبل نشست و صورتشو بین دستاش گرفت. در عین ترسناک بودن زیبا به نظر میومد."ا-اوهوم."
از خجالت لنکت گرفتم.میدونم خیلی مشتاق ازدواج شدم اما از طرفی هم مامانم خیلی اصرار کرد چون گفت من 23 سال دارم و لیسا الان دو سال از من بزرگتره پس اونا ازمون خواستن هرچه سریعتر یه خانواده تشکیل بدیم.
"تو نمیخوای؟"
با اکراه پرسیدم."شبیه کسایی هستم که میخوام، هان؟"
آهی کشید.
"نمیخوام. من یه تجارت دارم که باید ازش مراقبت کنم و یه زندگی دارم که باید ازش لذت ببرم."جوری حرف میزنه انگاز نمیتونه از زندگیش با من لذت ببره! چطوری اشتباه فکر کردم که اون به همون اندازه که دوستش دارم منو دوست داره؟ اون منو توی محراب جلوی یه عالمه آدم بوسید! شرایط خیلی ناامید کنندست. شاید من اشتباه تعبیر کردم اون اصلا منو دوست نداره.
"تو میتونی به تجارتت ادامه بدی و از زندگیت لذت ببری. قرار نیست همیشه تو رو کنار خودم نگه دارم، بالاخره منم میخوام کار کنم."
روی کاناپه مقابلش نشستم و لبم رو عصبی گاز گرفتم."خوش بحالت."
زمزمه کرد."شاید بتونم تو محل کارت بهت کمک کنم. تجارتت شوخی نیست، خیلی بزرگه به کاذمندای زیادی نیاز داره پس من میتونم-"
"خودت میفهمی چی میگی؟ این یه شوخی نیست پس من مطمئنم که تو تجارتم شوخی ندارم."
طوری بهم پوزخند زد که انگار من چیزی حالیم نیست."شوخی نمیکنم! مدرک دارم و تازه زمانی که تو دانشگاه بودم کاراموزی داشتم. میتونی بهم اعتماد کنی."
لبخند زدم و به موفقیت خودم بالیدم. شاید باعث افتخارش باشه که من همسرشم. تمام تلاشمو میکنم تا خوشحالش کنم."اهمیتی نمیدم. بهت اعتماد ندارم. چطوری باید بهت اعتماد داشته باشم وقتی تو باعث این ازدواج مزخرف شدی و منو ناخواسته واردش کردی؟ تو حتی از من نپرسیدی که اصلا دوستت دارم یا اینکه دلم میخواد باهات باشم؟ فقط خیلی راحت قبول کردی باهام ازدواج کنی."
قبل از اینکه جرات جواب دادن بهش رو داشته باشم حرفاش مثل چی تو اعماق قلیم فرو رفت.
"تو فکر کردی این مسخره بازیه؟ متاسفم اگه باعث این شدم اما بهرحال مجبورت نمیکنم، میتونی انکار کنی."سعی کردم خودمو اروم کنم چون نمیخواستم باهمدیگه دعوا کنیم درحالی که همین چند ساعت پیش ازدواج کردیم.
خشک خندید.
"میخوای انکار کنم. در حالی که داری برای چیزی که میخوای بدست بیاری تلاش میکنی قصد داری منو جلوی والدینم بد کنی و خودت براشون دختر خوبی باشی، هر کاری که بهت گفتن و قبول کردی-""بدست اوردن؟ چی؟"
حرفشو قطع کردم، از طرز افکارش نسبت به خودم گیج شدم."نمیدونم. تو به نظر راضی میای. همه وقتی چیزی رو که میخوان بدست میارن راضی به نظر میرسن."
قبل از اینکه نگاه نامفهومش رو سمت من بچرخونه چشماشو کمی بست.درحالی که این حرفارو میزد ناگهان فهمیدم که اون همون دختریه که من میشناختم. اون از همون اول بهم توجه نمیکرد و میدونم که هیچوقت قرار نیست توجه کنه. فقط اگه قبل موافقت همه چیز اول ازش میپرسیدم، الان صدمه نمیدیدم.
به هرحال ازدواج انجام شده. من تمام تلاشمو میکنم تا اونو مثل خودم عاشق کنم. به ندرت. از زمانی که این کشورو ترک کردم هرگز فراموشش نکردم و الان که باهاشم از صمیم قلب اونو مال خودم میکنم.
"لیسا بیا بریم بخوابیم. من نمیخوام دعوا کنیم، مخصوصا امروز."
اروم گفتم، بلند شد و بدون هیچ حرفی به اتاق خوابمون رفت.رفتم دوش گرفتم و زمانی که برگشتم دیدم لیسا روی تختمون خوابیده. ویژگی هاش خیلی زیباست. چشماش درشته. رفتار جدیش رو از زمانی که با مادرم به خونشون رفتیم دوست داشتم. اونی که آرزوشو داشتم همین الان پیشمه.
کنارش دراز کشیدم و از پشت بغلش کردم. میدونستم اگه بیدار بشه منو پس میزنه پس بلافاصله چشمامو بستم و سعی کردم زودتر بخوابم.
امیدوارم رویایی که همیشه داشتم براورده بشه. روزی برسه همونطور که من عاشقشم، عاشقم بشه. همسر من.
************
PLZ VOTE 💚
![](https://img.wattpad.com/cover/293028426-288-k107289.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Unwanted bride |JENLISA TRANSLATED|
Fanficعروس فوق العاده زیبا جنی کیم، کسی که همه آرزشو دارن، با یک میلیاردر جوان، معشوقه دوران بچگیش ازدواج میکنه. اون از این بابت هیجان زدست اما تلخه ازدواج با کسی که ادعا میکنه هرچی باشه در قلبش جایی نداره... قلبش شکسته. رویاش از بین رفته. همه چیز اونطو...