Part 2

5.4K 797 24
                                    

تهیونگ با ناباوری و ترس به پسر رو به روش خیره شد
چندباری لباشو از هم فاصله داد تا چیزی بگه
ولی صدایی از دهنش خارج نشد
با چشمای درشت شدش به پسر رو به روش نگاه کرد
پوست رنگ پریده و موهای مشکی رنگ و زخم متوسطی که پایین چشمش بود
چشماش رو چرخوند و به بازوهای پسر که بخاطر وجود رکابی توی تنش کاملا قابل دید بود
تتو های تو هم تو هم روی جفت دستاش و گردنش
نفس عمیقی کشید و سعی کرد یه جوری از این وضعیت فرار کنه
دستشو روی دست کوک گذاشت و با اخم گفت :
- فکر کنم اشتباه گرفتی
کوک یه تای ابروشو بالا داد و تکخندی زد
چونه ی تهیونگو بیشتر توی دستش فشار داد و سرشو بالا اورد و کنار گوش تهیونگ لب زد :
" اوه ... تو واقعا یه احمقی اینطور نیست ؟! چیشد که فکر کردی میتونی اینطوری بپیچونیم ؟! من قاتل خواهرمو با کسی اشتباه نمیگیرم بچه "
تهیونگ پوزخند زد و با تخسی به کوک نگاه کرد و لب زد :
" منظورم این نبود ... منظورم این بود که با قاتل خواهرت اشتباهم گرفتی یادم نمیاد من خواهرتو کشته باشم "
کوک انگار با شنیدن این حرف بیشتر از هرچیزی عصبانی شده بود ...
بدون مکث مشتشو محکم توی شکم تهیونگ کوبید که به دلیل غیر منتظره بودن این کارش تهیونگ با چشمای گرد شده سرفه ی بلندی کرد و به عقب پرت شد
روی زانوهاش افتاد و دستشو روی شکمش گرفت و ناله ی ارومی از سر درد کرد
کوک جلو تر رفت و موهای پسر کوچیک تر رو توی دستاش گرفت و محکم کشیدشون تا سر تهیونگ بالا بیاد و تو چشمای پسر رو به روش زل زد و پوزخند زد و لب زد :
" فکر کردی اگه جلوم وایسیو مثل یه سگ دروغ بگی ... باور میکنم؟معلومه که نه ! "
تهیونگ لباشو از هم فاصله داد و خواست حرفی بزنه که مشت بعدی کوک توی صورتش فرود اومد و باعث شد تهیونگ داد بلندی بزنه
کوک قهقه ی بلندی زد و موهای تهیونگ رو بیشتر کشید
" اینجا فقط من حرف میزنم ! یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم اون دهن کوفتیتو باز کنی "
از توی جیب شلوارش چاقوی کوچیک دسته طلاییش رو دراورد و چاقورو کنار چونه ی تهیونگ نگه داشت و لب زد :
" البته مشکلیم نیست ... میتونی بدون اجازم صحبت کنی تا دهنتو از دو طرف پاره کنم ! "
تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشمای پر از ترسشو به کوک داد
باورش نمیشد از چاله درومده بود و حالا افتاده بود تو چاه
باورش نمیشد با این مرتیکه ی روانی تو یه سلول بود ...
مطمئن بود خانواده ی جئون اونقدری توی این دولت نفوذ داشتن که تک پسرشون مجبور نباشه تو یه همچین جایی زندانی بشه ...
حتی اگر یه قاتل سطح اس باشه !
کوک فقط و فقط افراد سیاسیو ترور میکرد ...
برای همینم تبدیل به یه قاتل سطح اس شده بود
که البته تنها کسایی که از این داستان خبردار بودن تهیونگ و خواهرش و پدر و مادرش بودن ...
تهیونگ سرشو اروم تکون داد
کوک با دیدن تایید تهیونگ بدون این که چاقورو از صورتش فاصله بده نیشخند محوی زد و سرشو جلو برد و کنار گوش تهیونگ لب زد :
" آفرین لیل ... اگه همینطوری ادامه بدی شاید بتونیم باهم کنار بیایم هوم ؟!
تهیونگ به سختی اب دهنشو قورت داد و سرشو تکون داد
داشت به این فکر میکرد که باید تو اولین فرصت یه جوری از شر این سلول خلاص شه
مطمئن بود که صد در صد قراره به دست این عوضی کشته بشه ...
ته هیچ مدرکی نداشت که اون کسی نبوده که خواهرشو کشته ...
هیچ خری به حرفش گوش نمیداد
چه برسه به این قاتل روانی
کوک چاقوشو عقب کشید و بی توجه به اطرافش خیلی اروم روی صندلی چسبیده به دیوار نشست و تهیونگ هنوز جرعت نمیکرد از روی زمین بلند شه
با دادی که چند دقیقه پیش کشیده بود براش تعجب اور بود که چرا هیچ نگهبانی سراغشون نیومده بود ...
و خب جواب این سوال اونقدراهم سخت نبود
" اینجا منطقه ی جئون جونگکوک بود "
کوک با ندیدن حرکتی از سمت تهیونگ خنده ی کوتاهی کرد و لب زد :
" زود یاد میگیری ... این خوبه میتونی بلند شی. "
تهیونگ با ذهن اشفتش از روی زمین بلند شد و شروع به تمیز کردن لباسش با دست شد و اروم و بی حرف به سمت تخت دو طبقه ی گوشه ی اتاقک رفت و اروم روش نشست
احساس سرگیجه ی شدیدی میکرد
شاید بخاطر این بود که یه هفته ای بود که درست و حسابی چیزی نخورده بود ...
اون سه تا عوضی توی این یه هفته نزاشته بودن چیزی بخوره ...
و با گشتن توی جیب بقیه ی زندانیا وقتی که توی حموم بودن تونسته بود برای خودش شکلات و اینطور چیزا پیدا کنه ...
و تموم این یه هفته با اون کوفتیا زنده بود !
ناخوداگاه جسمشو بیشتر روی تخت کشید و دراز کش شد
احساس میکرد چیزی نمونده تا بالا بیاره
نمیدونست چرا داشت اینطوری میشد
از این وضعیت خسته شده بود ... بخاطر جرمی که انجام نداده بود داشت مجازات میشد
هر روز مجبور بود با یه ادم سرو کله بزنه
باید برای زنده موندن میجنگید
همین چیزا باعث شد که به این فکر کنه
چقد توی گذشتش برای چیزایی که ارزش نداشتن خودش رو ناراحت کرده
انگار هرچی بزرگ تر میشد زندگی بیشتر اون روی دیگشو بهش نشون میداد
دنیا دیگه براش مثل بچگیاش رنگی نبود ...
الان تنها رنگی که میتونست دنیارو بهش تشبیه کنه ...
مشکی بود !
سیاه و تیره ...
با صدای کوک از افکارش بیرون اومد و سعی کرد نگاهش کنه
ولی با باز شدن چشماش احساس حالت تهو شدیدی کرد
با چشمای گرد شده دستشو روی دهنش گذاشت و اوق زد
سریع از جاش بلند شد و سمت سرویس کوچیک توی اتاق رفت و روی دوتا زانوهاش نشست و شروع به بالا اوردن کرد
تعجب برانگیز بود ...
اون حتی چیزی نخورده بود و فقط داشت اب بالا میاورد
بعد این که کارش تموم شد دست و صورتشو شست و از سرویس بیرون رفت
کوک بی حرف بهش خیره شده بود
تهیونگ با صدای گرفته ای گفت :
" ب..بخشید و..وسط حرفت "
کوک یه تای ابروشو بالا داد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت و لب زد :
" تا موقع ناهار نیم ساعت مونده ... تا اون موقع صبر کن انگار هم اتاقیات اونقدراهم باهات مهربون نبودن "
بعد زدن پوزخند صدا داری نگاهشو به دفتر رو به روش داد
تهیونگ از این که کوک فهمیده بود مشکلش چیه متعجب بود ...
ولی خب یه جورایی حوصله ی اینو نداشت که بهش بیش از اندازه فکر کنه
دوباره روی تخت رفت و تا اخرین لحظه سعی کرد چشماشو باز نگه داره
دلش نمیخواست بخوابه ...
خوابیدن تو یه اتاق با ادمی که فکر میکنه تو قاتل خواهرشی
دیوونه کنندست !
ولی در اخر موفق نشد و تسلیم خواب شد ...

. . . . 🤍❕

699 |  KOOKVNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ