《2》

540 109 25
                                    

" توی زندگی ادم اسیب هایی میبینه که مثل خوره   روح ادم رو اروم و اروم میخوره و میتراشه ..
این درد ها و سختی هارو نمیشه به کسی گفت چون ادما عادت دارن این زخمای عمیق و کمی عجیب رو جز چیزایی ببینن که هرگز اتفاق نمیوفته واگه کسی اینارو بگه..
با پوزخند و نکاه پر از شک بهش نگاه میکنن..
چون...هنوز دارویی برای این دردها پیدا نشده....
شاید تنها چیزی که باعث میشه کمی ازش فاصله بگیری..مشروب..و خواب بیخوده..تظاهر به خوابیدن..و هوشیار نبودن...
همش موقته..این درد..تا کی قراره ادامه داشته باشه؟!"

دفترچه خالی رنگش رو گوشه ای از میز به خاک نشسته اش گذاشت..

تهیونگ:اخرین بار..خودش اینجارو تمیز کرد..

دلش نمیخواست بعد از اون کسی وارد اتاق بشه..
دلش نمیخواست کسی ... به وسایل خاکیه رنگ‌پریدش دست بزنه..

معتقد بود..انگشتای ظریف جین....روی تک تک قفسه های کتاب خورده..روی میزش..و روی تمام دوربین های داخل اتاقش....پس...تمیز کردنو پاک کردن اخرین خاطراتش براش ..یه شوخیه محض بود

به قلم توی دستش نگاه کرد..

سبک‌ترین چیزها هم وقتی به این فکر میکرد ک دیگه اون کنارش نیست به سنگینیه یک وزنه میشد..

اون‌جسم سنگین رو اروم روی میز انداخت تا می از فشاری که روشه برداشته شه..

باید..مثل گذشته..با خنده از اتاق نیمه تاریکش خارج شه و بروی خودش نیاره ک نیمی از خودش رو از دست داده..
یا....کُلتشو برداره و با نفرت تمام باعث و بانی های  این وضعیتش رو ...بفرسته اون دنیا..

خنده کوتاهی کرد و به سمت در قدم برداشت..

منشی:رئیس...اقای جئون میخوان باهاتون صحبت کنن

تهیونگ اروم سرتکون داد و روی صندلی های انتظار رو به روی اتاقش نشست..
خیلی وقت بود ک هر کسی میخواست ملاقاتش کنه..باید دم در اتاقش ملاقاتش میکرد..

جونگکوک:سلام ...

تهیونگ سر تکون داد

جونگکوک:ام...تهیونگ..هیونگ

تهیونگ نگاه دردناکشو از زمین گرفت و با لبخند به جونگکوکی نگاه کرد ک سعی داشت باهاش ارتباط برقرار کنه..

تهیونگ:هوم؟

جونگکوک:امروز..تولد جیمینه..

تهیونگ:لوکیشن بفرست

جونگکوک:باشه..فقط..یونگی هیونگ و هوسوک هیونگم..هستن..

تهیونگ نیشخند دردناکی زد..:خب؟

جونگکوک:گفتم اگه میخوای..

تهیونگ:اوووووه مستر جئون.. یک سالو ۲ ماهو ۱۵ روز از اونروز میگذره..
چرا باید از اون دو نفر دوری کنم؟
مقصر کیه؟
یونگی یا هوسوک؟
مگه اونا جینو فراری دادن؟
مگه اونا...از من دورش کردن؟
مگه اونا منو نابود کردن...
چجوری...توقع داری که ناراحت باشم؟؟
اونم از اون دوتا؟؟؟
چرا باید از کسایی ک مثله برادر پشتم بودنو هستن...
با نیشخند ادامه داد:و خواهند بود ناراحت باشم؟

جونگکوک سرشو از ناراحتی تکون داد..
دلش نمیخواست تهیونگ رو توی اون وضعیت ببینه..
دلش میخواست این حرفا حقیقت بود..
و اون دو نفر کاری نکرده بودن..و همچی..و همه کس خوب بودن

جونگکوک:پس..منتظرم

تهیونگ موهاشو بالا داد و به قصد بیرون‌رفتن از ساختمون‌ بلند شد ....

...................

تهیونگ:تجینااااا اروم باش بابایی

تجین بی توجه به تهیونگی‌که سعی میکرد تل پاپیونیو رو سرش تنظیم کنه خودشو تکون میداد

تهیونگ:تجینا..میدونی اپا جین خی

ساکت شد و به تجین نگاه کرد که تا اسم جین میاد سروپا گوش میشع..

مشاوری ک میرفت بهش گفته بود که نباید دیگه درباره جین با تجین صحبت کنه...
بزرگترین اشتباهش این بود ..که وقتی حضانت تجین رو گرفت..
هر روز ک هر شب درباره جین باهاش حرف میزد..و گریه میکرد
به طوری که تجین با اینکه جین رو ندیده بود حس میکرد یکی از والدینش رو از دست داده و با اومدن اسمش بغض میکرد..

تهیونگ:چقد بابایی رو دوست داری؟

تجین:اپا جین

تهیونگ :میاد..حالا بیا بریم  تولد جیمین اوپا...

تجین رو توی بغلش گرفت و با انگشتای کشیدن پشتش رو نوازش میکرد

تهیونگ:دختر لوس بابا...چقد قرمز بهت میاد..

تجین اروم ذوق کرد

تهیونگ:قرمز به بابایی میاد؟

تجین چیزی نگفت ولی تهیونگ مطمئن بود که قرمز بهش میاد..

تهیونگ:به نظرت به جیمین اوپا چی هدیه بدیم؟

تجین با ذوق به خودش اشاره کرد

تهیونگ چشماشو گرد کرد و گفت:تو؟؟؟؟ تورو کادو بدم به جیمین؟

تجین خندید و گردن تهیونگو محکم چسبید

تهیونگ:من تورو به خداهم نمیدم...

-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_

تبریک فراوان بابت پیجای اینستاییی اعضاااا
میدونم کمه..
ولی دارم از خستگی میمیریم
بوس پس کلتون
نظر بدین...

lostWhere stories live. Discover now