به دخترش ک مثله پرنسس ها شده بود نگاه میکرد
تنها جایی که نگاه و فکرش به یک چیز مشترک فوکوس میکرد..دخترش بود
دخترش بین جمعیت داشت اروم ب سمت پدرش میومد
جیمین اوپاش اونو گذاشته بود رو زمین تا راه بره
و پدرش با لبخند به حرکات دخترش چشم دوخته بود"چقد قشنگ راه میری تجین من..تجینا.."
با نگاهش افتادن دخترش رو دنبال کرد
پسر بچه ای شتابزده به دخترش تنه زده بود و خودش هم روی زمین افتاد..
سریع به سمت تجین رفت و بلندش کرد و نگاهش کرد
تهیونگ:خوبی دخترم؟
تجین با گریه از گردن تهیونگ اویزون شد
تهیونگ ب پسرکی ک خودشم خورده بود زمین نگاه کرد و بلندش کرد
تهیونگ:خوبی؟
پسرک اروم سر تکون داد و ارومتر معذرت خواهی کرد
تهیونگ دستی به سرش کشیدتهیونگ:مشکلی نیست مراقب خودت باش
_چی شده پسر؟؟ چرا خوردی زمین
تهیونگ:خوردن بهم
_عح..چرا مراقب دختر دستو پا چلفتی احمقت نیستی اگه پسرم کاریش میشد چی؟
پسرک ب طرف پدرش رفت و گفت:من داشتم میدوییدم..خوردم بهش..
_هرچی...مراقب خودت باش اقا..شانس اوردی پسرم کاریش نشده..
تهیونگ به زانوی دخترکش نگاه کرد و پوزخند زد و سر تکون داد
زانوی تجین خونریزی داشت و پسر کوجولو سعی میکرد با دستمال سفیدی زانوی تجین رو تمیز کنهتهیونگ:مشخصه که این بچه..حاصل تربیت شما نبوده...مطمئنم مادر خوبی داشته...
_چی داری برای خودت میگی
تهیونگ:تو زیاد از حد مسئله رو بزرگ کردی پسرت قبلش با تربیت درست و ارامشش همه چیو حل کرده بود
..
ولی انگار خودت علاقه ای به درست کردن ماجرا نداری..._تو کی هستی ک اینجوری باهام صحبت میکنی...مردتیکه بی سروپا....
تهیونگ نگاهی به ایینه کنار سالن کرد..
شاید اون مرد درست میگفت..تهیونگ زیاد ب خودش نمیرسیدهمه ترسیده بودن..
اکثر افراد حاضر توی سالن تهیونگ رو میشناختن و از ارامشش به شدت میترسیدن
تنها کسی ک میتونست جلوی این ارامش قبل طوفان رو بگیره جونگکوک بود..که اونم ملوم نبود کجا غیبش زده...
تهیونگ:درست میگی..تازگیا وقت ندارم زیاد به خودم رسیدگی کنم
_شنیده بودم ...ولی باورم نمیشد..انقدر پست و حقیری..