کوک :هیونگ اومدن
تهیونگ نگاه سردی به جونگکوک کرد و سرشو به نشونه تایید تکون داد
"نا امیدم کردی"
آیو :بریم..
ماشین استارت خورد و همگی به دنبال ماشینیک داخلش نامجون و جیمین و یونگی و هوسوک بودن رفتن
جونگکوک :دارم میرن به سمت هتل ساحلی
تهیونگ :میتونیم اونجا بمونیم
تهیون :دروغگو...
جونگکوک :چی؟
تهیونگ نیشخندی زد و سر تکون داد
"این بچه هم فهمید یه عده ادم عوضی دور خودم جمع کردم "آیو :کلمه ایه ک تازه یاد گرفته
جونگکوک خندید :اها
تهیونگ :فکر میکنن کجاییم؟
جونگکوک : دوبی
تهیونگ سر تکون داد ک به بیرون خیره شد
" امروز قرار نیست چیزی عایدم بشه.."
تجین روی پاش خوابیده بود
اروم موهای دخترشو نوازش کرد
تهیونگ :جین منو به چه روزی انداختی..
آیو نگاهش روی تهیونگ مونده بود
و با خودش میگفت ک این مرد چقدر درمونده به نظر میرسه
اگه این اتفاقا نمیوفتاد هنوزم با فکر اینکه جونگکوک طرفشه و اثری از جین نیست چیکار میخواست بکنه..کوک :رسیدیم اونا رفتن داخل یکم صبر کنیم بعد بریم
تهیونگ چیزی نگفت و دخترشو تو اغوشش گرفت
خاطرات بدی براش تداعی میشد
وقتی با جونگکوک مثله احمقا همه جارو میگشت و از اینو اون میپرسید ک کجا باید بره و هیچوقت نتیجه نمیگرفت
جونگکوک هم به ظاهر تمام مدت کمکش میکردحسی ک بهش القا میشد باعث حس بوی خون داخل گلوش میشد
"کسی اینجا نیست ک قدرتو بدونه کیم تهیونگ شی.."
تنها تر از هر وقت دیگ از ماشین پیاده شد و سرشو به طرف اسمون گرفت
"دارم دیوونه میشم"بعضی وقتا انقد رد میداد ک ببا خودش دعوا میکرد
"باید قیدشو بزنم؟"
ولی یادش نمیره ک هرچی بین اون بوده به اندازه سالها تلاش ارزش داره..
دوباره ترس...
این دل لعنتیش ک باعث میشد کلتشو روی سر تک تکشون نگیره...از همه خسته بود... دلخوشیش فقط دخترش بود..
آیو :داری به چی فکر میکنی؟
ته :سوال جالبیه تو داری ب چی فکر میکنی؟
آیو :درست میشه..
ته :میدونی..برام کاری نداره ک همین الان همشون رو نابود کنم ولی هنوزممنتظر یه دلیل قانع کنندم ...
نه اینکه دلم برای اونا بسوزه..دلم برای خودم و اعتمادم میسوزه ک اینجوری بی اهمیت بودم...
من نمیفهمم چرا انقدر بی رحم بودن نسبت به منجونگکوک :هیونگ..اروم باش همچی درست میشه
تهیونگ :درست میشه؟
جونگکوک :اره..
تهیونگ :تو داری ب چی فکر میکنی؟
جونگکوک :به هیچی..
تهیونگ ؛ تو میخوای ارامشت رو بهم تحمیل کنی...
میدونی بهم ثابت شده فنرم در میره اگه کیفم خیلی کوک شه..جونگکوک :پیداش میکنیم
"دلم میخواد کلتمو بزارم رو سرت..و سه تا گلوله حرومت کنم"
تهیونگ :حتی اگه مشکلی بود باید بهم میگفت تا باهم حلش کنیم ولی حالا با این موضوعی ک پیش اورد من نمیتونم دید مثبتی داشته باشم...
"باید یاد بگیرم ک دلم سنگ بشه"
آیو :الان میخوای چیکار کنی؟
تهیونگ:بابت هیچی از من توضیح نخواه نمیدونم
آیو:باید ی فکری بکنی
تهیونگ:نمیتونم به روش قبل کاری بکنم..
اونا دوستامن.."اونا دوستاتن..؟"
آیو:میتونیم
تهیونگ :شاید تو بتونی..
جونگکوک از قسمت پذیرش به طرفشون اومد:میگه دوتا سوییت بیشتر خالی نیست
تهیونگ :آیو و پسرش یجا باشن منو تو یجا..
جونگکوک :اوکی آیو نونا بفرمایید
کلید رو توی دست آیو گذاشت و چمدونش رو برداشت و به سمت اسانسور حرکت کرد
ته :قول نمیدم امشب زنده ازون اتاق خارج ش
آیو :سعی کن خودتو کنترل کنی
ته :من با این حال بد و ضربان تند لعنتی قلبم رفیقم
آیو :حست رو درکمیکنم
تهیونگ :برو خواستی بری بیرونخبر بده همراهت بیام
اگه اوناهم دیدنت مهم نیستآیو :نه...بهتره مارو نبینن یه نقشه ای دارم..
ته :اوکی..میبینمت
از هم جدا شدن و هرکس به طرف سوییتش رفت
جونگکوک :با نامجون هیونگ تماس گرفتم گفت بعد اینکه استراحت کنن میرن بار
تهیونگ :ممنونم کوک
کوک :من تمام تلاشمو میکنم هیونگ
"مشخصه.."
-_-_-__-_-_-_-_-__'
سلاااام
حضور آیو رو خودم دوست داشتم شما چطور؟کااااامننننتتتتت
وووووت یادتون نره ک ریدرای قدیمی میدونن چقد قهروئم
یهو میرم بخاطر ووت ۶ ماه نمیااااماودافظ