《7》

268 91 38
                                    

کوک :هیونگ اومدن

تهیونگ‌ نگاه سردی به جونگکوک کرد و سرشو به نشونه تایید تکون داد

"نا امیدم کردی"

آیو :بریم..

ماشین استارت خورد و همگی  به دنبال ماشینی‌ک داخلش نامجون و جیمین و یونگی و هوسوک بودن رفتن

جونگکوک :دارم میرن به سمت هتل ساحلی

تهیونگ :میتونیم اونجا بمونیم

تهیون :دروغگو...

جونگکوک :چی؟

تهیونگ‌ نیشخندی زد و سر تکون داد
"این بچه هم فهمید یه عده ادم عوضی دور خودم جمع کردم "

آیو :کلمه ایه ک تازه یاد گرفته

جونگکوک خندید :اها

تهیونگ :فکر میکنن کجاییم؟

جونگکوک : دوبی

تهیونگ سر تکون داد ک به بیرون خیره شد

" امروز قرار نیست چیزی عایدم بشه.."

تجین روی پاش خوابیده بود

اروم موهای دخترشو نوازش کرد

تهیونگ :جین منو به چه روزی انداختی..

آیو نگاهش روی تهیونگ مونده بود
و با خودش میگفت ک این مرد چقدر درمونده به نظر میرسه
اگه این اتفاقا نمیوفتاد هنوزم با فکر اینکه جونگکوک طرفشه و اثری از جین نیست چیکار میخواست بکنه..

کوک :رسیدیم اونا رفتن داخل یکم صبر کنیم بعد بریم

تهیونگ چیزی نگفت و دخترشو تو اغوشش گرفت

خاطرات بدی براش تداعی میشد

وقتی با جونگکوک مثله احمقا همه جارو میگشت و از اینو اون میپرسید ک کجا باید بره و هیچوقت نتیجه نمیگرفت
جونگکوک هم به ظاهر تمام مدت کمکش میکرد

حسی ک بهش القا میشد باعث حس بوی خون داخل گلوش میشد

"کسی اینجا نیست ک قدرتو بدونه کیم تهیونگ شی.."

تنها تر از هر وقت دیگ از ماشین پیاده شد و سرشو به طرف اسمون گرفت
"دارم دیوونه میشم"

بعضی وقتا انقد رد میداد ک ببا خودش دعوا میکرد

"باید قیدشو بزنم؟"

ولی یادش نمیره ک هرچی بین اون بوده به اندازه سالها تلاش ارزش داره..

دوباره ترس...
این دل لعنتیش ک باعث میشد کلتشو روی سر تک تکشون نگیره...

از همه خسته بود... دلخوشیش فقط  دخترش بود..

آیو :داری به چی فکر میکنی؟

ته :سوال جالبیه تو داری ب چی فکر میکنی؟

آیو :درست میشه..

ته :میدونی..برام کاری نداره ک همین الان همشون رو نابود کنم ولی هنوزم‌منتظر یه دلیل قانع کنندم ...
نه اینکه دلم برای اونا بسوزه..دلم برای خودم و اعتمادم  میسوزه ک اینجوری بی اهمیت بودم...
من نمیفهمم چرا انقدر بی رحم بودن نسبت به من

جونگکوک :هیونگ..اروم باش همچی درست میشه

تهیونگ :درست‌ میشه؟

جونگکوک :اره..

تهیونگ :تو داری ب چی فکر میکنی؟

جونگکوک :به هیچی..

تهیونگ ؛ تو میخوای ارامشت رو بهم تحمیل کنی...
میدونی بهم ثابت شده فنرم در میره اگه کیفم خیلی کوک شه..

جونگکوک :پیداش میکنیم

"دلم میخواد کلتمو بزارم رو سرت..و سه تا گلوله حرومت کنم"

تهیونگ :حتی اگه مشکلی بود باید بهم میگفت تا باهم حلش کنیم ولی حالا با این موضوعی ک پیش اورد من نمیتونم دید مثبتی داشته باشم...

"باید یاد بگیرم ک دلم سنگ بشه"

آیو :الان میخوای چیکار کنی؟

تهیونگ:بابت هیچی از من توضیح نخواه نمیدونم

آیو:باید ی فکری بکنی

تهیونگ:نمیتونم به روش قبل کاری بکنم..
اونا دوستامن..

"اونا دوستاتن..؟"

آیو:میتونیم

تهیونگ :شاید تو بتونی..

جونگکوک از قسمت پذیرش به طرفشون اومد:میگه دوتا سوییت بیشتر خالی نیست

تهیونگ :آیو و پسرش یجا باشن  منو تو یجا..

جونگکوک :اوکی آیو نونا بفرمایید

کلید رو توی دست آیو گذاشت و چمدونش رو برداشت و به سمت اسانسور حرکت کرد

ته :قول نمیدم امشب زنده ازون اتاق خارج ش

آیو :سعی کن خودتو کنترل کنی

ته :من با این حال بد و ضربان تند لعنتی قلبم رفیقم

آیو :حست رو درک‌میکنم

تهیونگ :برو خواستی بری بیرون‌خبر بده همراهت بیام
اگه اوناهم دیدنت مهم نیست

آیو :نه...بهتره مارو نبینن یه نقشه ای دارم..

ته :اوکی..میبینمت

از هم جدا شدن و هرکس به طرف سوییتش رفت

جونگکوک :با نامجون هیونگ تماس گرفتم گفت بعد اینکه استراحت کنن میرن بار

تهیونگ :ممنونم کوک

کوک :من تمام تلاشمو میکنم هیونگ

"مشخصه.."

-_-_-__-_-_-_-_-__'

سلاااام
حضور آیو رو خودم دوست داشتم شما چطور؟

کااااامننننتتتتت

وووووت  یادتون نره ک ریدرای قدیمی میدونن چقد قهروئم
یهو میرم بخاطر ووت ۶ ماه نمیاااام

اودافظ

lostWhere stories live. Discover now