کوک اروم رفت پیش تهیونگ نشست و سعی کرد سکوت ترسناکو بشکنه
+بیبی چی میبینی ؟
تهیونگ انگار که ذهن کوکو خونده باشه جوابشو نداد و دوباره خیره شد به تلویزیون
کوک لباشو جلو داد و به طرز کیوتی گفت
- ته بخدا غلط کردم ، ببخشید دیگه تکرار نمیشه ولی تو از صبح خودتو ازم محروم کردییییی
قطعا اگه ته زودتر نگاهشو از تلویزیون به کوک نمیداد برق اشک داخل چشماش حلقه میزد
+ من هنوز دماغم درد میکنه
کوک که فهمید بخشیدتش بزرگترین لبخند و درخاشن ترینشو زد و بیبی شو کشید تو بغل خودش دماغشو وارد گردن خوش بوی تهیونگ کرد ، چقدر توی این چند ساعت دلش برای مکان امن همیشگیش تنگ شده بود کنترلو برداشت و تلویزیون خاموش کرد
با صدای خمار و مستی که از دلتنگی بود گفت
- دیگه هیچوقت، هیچوقت حق نداری منو از خودت محروم بکنی فهمیدی
تهیونگ از رو بهت و تعجب خندید و گفت
+ و چرا وقتی خودمه نباید این کارو کنم
- چون تو متعلق به منی!
با این حرف کوک ته زیر دلش پروانه زد و لبخندی از سر رضایت زد ، کوک اونو برگردوند طرف خودش و دماغشو به دماغش چسبوند و با صدای کیوتی گفت
- ببخشید دماغ کوچولو ولی اخه تو خیلی خوشمزه ای
تهیونگ اخم بازی کرد
+ چون خوشمزم باید بخوریم؟
- بیبی من تورو هزار بار خوردم ولی هنوزم تموم نشدی
با این حرف کوک ته صورتش شبیه گوجه شد با داد گفت
+ یا خیلی منحرفی
و سعی کرد قرمزی صورتش رو با دستاش بپوشونه
کوک خندید
- فقط برای تو منحرفم (پ ن: خدایا یه رل لاس زن اطا بفرما ولی برای خودم🥲) الانم بیا بریم که خیلی گشنمه ممکنه بیبیمو به جای شام بخرما!
+ یااااا تو داری شبیه پیرمردای منحرف میشی
البته جمله اخرش در حد زمزمه بود ولی باز کوک شنید و به سختی سعی کرد جلوی قهقه شو بگیره
- بیبی من حتی اگه پیرمرد باشم فقط برای تو منحرفم!
ته خندید و پش سرش راه افتاد
مرسی ازتون 💜 من فکر نمیکردم انقدر سریع به همچین مقامی برسه بوکم عاشقتونممممممم👈🏻👉🏻💜🥺🫀✨چیزه این چند پارتیه تموم شد🙂 ولی فیکشن ادامه داره هاااا😂😂😂😂 من کلی ایده دارم الکی که نیست
بوص بهتون💜✨به عنوان تشکر چیزی ندارم ولی خب
*وی از خجالت آب میشود و فرار میکنود
YOU ARE READING
My Little Angle
Short Storyوانشات تهکوک و کوکوی اولین بوکیه دارم مینویسم اگه خواستید برای بوکاتون ایده بگیری بهم بگید بخونم خوشحال میشم✨