2

86 23 13
                                    

سلانه سلانه طول کوچه را پیمود وجلوی در خانه رسید .کمی مست بود وامیدواربود پدرش درخواب باشد ومتوجه دیرکردن ومستی او نشود .کلید رادراورد واهسته در را بازکرد .چراغ هال روشن بود وصدای کشیده شدن وسایل خانه به اینور وانور می امد.بناگه یادش امد فردا قراراست خانواده جدید اسباب کشی کنند.خشمی ناگهانی به اوجسارت داد دررا بکوبد وحضورش را به این نحو اعلا کند. پدرش باشنیدن صدای در دست ازکارکشید": جهیون تویی؟"
"آره"کفشهایش را عوض کردو بدون پیدا کردن پدرش باقدمهای تند به سمت پله ها راهی شد تابه اتاقش فرار کند که پدرش از اتاق خواب صدا کرد":میشه یه دقیقه بیای کمک ؟"
تعجب کرد.یعنی بخاطر دیرکردنش عصبانی نبود؟ خب شاید
اگرمتوجه مستی اش شود حسابی نق بزند!راهش راکج کرد و
به اتاق خواب پدرش رفت.
جلوی کمدش چمپاتمه زده داشت کشویش را خالی میکرد ":کمک کن اینو ببریم بالا"
جهیون باتعجب جلو رفت":بالا کجا؟"
اقای جانگ ازجا بلند شد ویک طرف کمد را گرفت":اتاقی که
روبروی اتاق توست"
جهیون نگران رفت وطرف دیگرکمد را گرفت":چرا؟...نکنه"...
پدرش کمد را بلند کرد و او هم مجبور شد طرف دیگر رابلند کند..
"واسه وسایل پسره یه کمد نیازه خب"
باخشم کمد را دوباره زمین گذاشت":میخوای اون اتاقو بدی به اون نیم وجبی؟ روبروی اتاق من!؟"
پدرش هم کمدرازمین گذاشت":چه اشکالی داره؟ اتفاقا فکرکردم بهتره چون"...
جهیون غرید":چیش بهتره بابا؟ !اون بچه ۱۶ سالشه"!!!
اقای جانگ با ترحم به چشمان عصبانی پسرش خیره
شد": جهیون...اون بچه خیلی سختی کشیده !سالها بی پدرمونده ومادرش مجبورشده بره کارخونه و تنهاش بذاره"!
ازاین اشاره بی مقدمه تعجب کرد":چی؟ حالا انتظار داری همبازیش بشم؟"
"نه ولی ازفردا ما یه خانواده میشیم و"...
خونسردانه اهی کشید ":قرارمون چی بود بابا؟"
اقای جانگ از کلمه قرارناراحت شده بود":ماهیچوقت خانواده نبودیم جهیون!مادرت همیشه مریض بود ومن سرکار
الان یه موقعیتی پیش اومده مزه خانواده واقعی روبچشیم"
جهیون نیشخندزد":باشه دوماه!اونم بخاطرتو"!چون میدانست بعد از ماه عسل پدرش انقدر بدهی بالا خواهد اورد که نتواند هزینه سالن او را پرداخت کند و میترسید این بهانه ای برای لغو کامل قرارداد بشود!
پدرش ته دل امیدداشت امدن خانم کیم وپسرش و تشکیل خانواده دادن شخصیت و عقیده او را تغییر بدهد پس سرتکان داد":بشرطی که باهاشون خوب باشی و"...
حوصله این تذکرات تکراری را نداشت به سمت دربرگشت":من خیلی خسته و مستم !بمونه فردا"
واتاق را باقدمهای جسور ترک کرد.
**********
نمیتوانست نگاهش را از چمدانش که پشت در گذاشته بود
بگیرد.خیلی زود تر ازمادرش باشوق وسایلش را جمع کرده اماده ترک این خانه تنگ و ترسناک بود .ساعت دو نیمه شب را گذشته بود ولی او هنوزهم بیدار بود و درتختش وول میخورد.
فکراینکه فرداصبح قراراست به خانه جدید بروند وباخانواده جدید زندگی شروع کنند هیجان نامعلومی به دلش انداخته بود.شاید برای قضاوت کردن زود بود ولی با اینکه از نابرادری جذابش خوشش امده بود نگاه و رفتار ولحنش او را ترسانده بود وامید نداشت زندگی زیر یک سقف این مشکل را حل کند ولی میخواست تمام تلاش خود را بکند نه بخاطرخودش بلکه
بخاطرمادرش تا همیشه لبخند رضایت بخش از تصمیم درستی که گرفته بود برلبهایش ببیند وشاید به این نحو دین سالها زحمتی که برای او کشیده بود تاحدودی ادا کرده باشد.
میتوانست صدای قدمهای مادرش را بشنود .میفهمید درتلاش است بدون ایجاد سروصدا وسایل را بسته بندی کند .درواقع
نمیدانست قراربود چه چیزهایی را ببرند وچه چیزهایی را بفروشند. ازتخت خارج شد تا به کمک مادرش برود
"فکرمیکنی بهم اتاق بدن؟"
خانم کیم با صدای پسرنازنینش سر برگرداند.با آن پیژامه های راه راه سفید صورتی درلنگه در ایستاده بود.لبخندزد":اومدی کمک مامان؟"
تیونگ با اشتیاق داخل رفت":هان مامان؟چی فکرمیکنی؟"
مادرش داشت یکی دیگر از چمدانهای لباسش را میبست":البته که میدن !دوتا اتاق مهمون داشتند مطمئنم یکیش مال توست"
تیونگ به منظور کمک به مادرش روی چمدان نشست تا درش
پایین بیاید چفت شود":حیاط هم دارن؟"
مادرش درحال بستن قفلهای چمدان بود":من فقط یه بار رفتم ولی یادمه یه حیاط خوشگل پشت خونه هست...با دوتا تور بسکتبال"
تیونگ باشوق ازجابلند شد":یعنی ممکنه باهام بازی کنه؟"
خانم کیم فهمید منظورش جهیون است":اگر بچه خوبی باشی"...به سمت کمد برگشت تا اینبار کشوهایش را خالی کند تیونگ آه نا امیدی کشید":قول میدم بچه خوبی باشم...بهش بی احترامی نمیکنم... شوخی نمیکنم...بازیگوشی نمیکنم...توی کارا کمکش میکنم"...
مادرش به سویش برگشت":و کم حرف بزن "!نیشگونی ازگونه صاف پسر خوشگلش گرفت .تیونگ ازپرحرفی اش شرمنده لبخندزد":اتاقاشون چی؟ قشنگن؟ طبقه اولن یا دوم؟فکرمیکنی میذارن پوسترامو بزنم دیوار؟یعنی ممکنه اگر"...
مادرش نگاه کجی به اوانداخت":چی گفتم یه ذره پیش؟"
تیونگ شرمنده تر سرتکان داد":ازهمین حالا شروع شد "!و لبایشورا با انگشت بهم قفل کرد!
**
"جهیون؟...جهیون؟"!
"هممم؟ "!سرش را روی بالش چرخاند بلکه ازشر صدای پدرش خلاص شود ولی صدای پدرش نزدیکتر و بلندترشد":وسایل رو اوردند بیاکمک"پای تخت رسیده بود.
"بابااااا"!نالید و اینبارصورش را دربالش نرم فرو کرد.چطور
میتوانست اورابرای انجام چنین کار نفرت انگیزی بیدارکند؟!
"به من مربوط نیست "!!!پتو را برسرش کشید.
درواقع اقای جانگ به کمک او نیازنداشت اما میخواست درهمه دقایق شیرین حضور داشته باشد بلکه این ازدواج مورد رضایتش قراربگیرد":قرارمون چی بود!؟"
بنظرمی امد جهیون دوباره بخواب رفته بود اینبار پتو را از رویش عقب کشید واندام نیمه لخت پسرش درون ملافه های جمع شده نمایان شد. جهیون خوابالود من من کرد":حمالی جزو قرارمون نبود "!ودرون ملافه ها مچاله شد.
هرچی من بگم جزو قراره"!اقای جانگ به سمت در راه افتاد":حالا پاشو بیا وگرنه میکنمش سه ماه"
جهیون بالاخره لای چشمانش راباز کرد ونفس پرخشمش را با یه فوت بلند خارج کرد.
********
وسایل زیادی نداشتند ولی همین وسایل هم برای او که استخوان بندی ظریف داشت و جثه اش هنوز رشد نکرده بود سنگین بود با این حال کوله پشتی را که ازکتابهایش پربود به کمر انداخته قوطی بزرگی که وسایلش را درونش جاسازی کرده بود به اغوش گرفته سعی میکرد به داخل حمل کند.
******
اولین چیزی که به محض پایین امدن دید یک قوطی بزرگ بود با دو پای لرزان که داشت نفس زنان وارام طول راهرو را
میپمود (این فسقلی چیو میخواد اثبات کنه؟ خیلی هرکوله؟)!
تیونگ چیزی نمیدید سعی کرداز بالای قوطی نگاه کند ولی گردنش نمیرسید از پهلو که سرخم میکرد قوطی هم خم میشد و میترسید انرا بیندازد پس همانطور که باقدمهای ریز جلو میرفت صدا کرد":کجا بذارم؟ "!و به این طریق کمک طلبید.
جهیون نیشخند زد":بیاجلوتر بگم...بیا"...یک پله کوچک سرراهش بود ولی نگفت تابیفتد!
از شنیدن صدای نابرادری اش هیجان زده لبخند زد":خیلی سنگینه"!
جهیون سرتکان داد":معلومه "!و پای پسرک بدبخت به پله گیرکرد وافتاد !قوطی به زمین پرت شد وبعد از یک دور چرخ
زدن درش بازشد .پسرک روی سینه کف چوبی هال افتاد و کوله پشتی برسرش برگشت" !آآآخ"!
جهیون راحت تر خندید و باخود زمزمه کرد":دست وچلفتی"!
زانویش وحشتناک درد گرفت امابدترازان کوله پشتی سنگین بود که سرش را هل داده بود وفکش را به زمین سخت کوبیده بود"!چرا نگفتی پله هس؟ "!سعی کرد بنشیند.
جهیون نیشخند زد":خواستم کمی بخندیم"!
تیونگ کوله پشتی را طرفی انداخت و نشست ":هیچ خنده دارنبود"!
جهیون متوجه قوطی شد.درش بازشده وسایل پسرک
بیرون ریخته بود":چرا بود"!
تیونگ حالا داشت زانویش را مالید":من نخندیدم"!
جهیون به سمت قوطی راه افتاد":اما من خندیدم"
تیونگ نمیتوانست نگاهش را از نابرادری جذابش بگیرد.با اینکه سرصبح بود وموهایش شانه نکرده روی شانه هایش پخش بود زیباترین مرد دنیا بنظرمی آمد.
"این خرت پرتا چیه میاری خونه مردم "!جهیون به قوطی نزدیک شد و بانوک پا درش رابیشتر باز کرد.یک عروسک سفید و‌ تپل خرسی بیرون غلتید و جهیون را شوکه کرد !تیونگ با شرم ازجاپرید" :اون...اون یادگاریه واس همین نگه داشتم"!
جهیون باخشم به ان لگد زد !عروسک طرفی شوت شد":لوس"!
تیونگ فهمید منظورش اوست و دلش گرفت":میخواستم بیندازمش دور ولی مامان گفت"...
جهیون دوتا سیم از دورگردنش بالااورد و درون گوشهایش فروکرد .
تیونگ فهمید دارد اهنگ گوش میدهد وساکت شد.
جهیون بدون کمک به او ؛اورا دور زد و برای کمک به بقیه بیرون رفت. "اتاقتو پسندیدی؟"
تیونگ باورش نمیشد" !واقعا...واقعا اینجارو به من
میدید؟"!چشمان ازحدقه درامده اش به دیوارهای بلند،تخت بزرگ و ایوان درازی که دوپنجره بلند را از بیرون بهم میرساند میچرخید
اقای جانگ یک دستی شانه های پسرک را بغل کرد":البته!ازاین به بعد تو هم پسرمنی مگه نه؟"
تیونگ نالید":اینجا عالیه اقای جانگ"
اقای جانگ سرپسرک را که تازه به شانه اش میرسید بوسید ":توهم باید بهم بابا بگی"
ورود نابهنگام جهیون حرفشان را برید":بابا من دارم میرم
سالن"....هردو رو به جهیون چرخیدند .زیپ کاپشن قهوه ای رنگشورابالا میکشید":و امشب میخوام پیش دوستم بمونم"
اقای جهیون عصبانی شد":منظورت اون پسره الدنگه؟"
جهیون زیرچشمی نگاهی به تیونگ کرد .زیبایی اش خیره کننده تر از ان بود که بتواند چشمانش را کنترل کند": اسمش کریسه"!
:و نمیخواد شبو بمونی... زود برگرد"!
باتمسخرگفت":چطور؟برای برادرکوچولو بد اموزی داره؟"
تیونگ از کنایه او چیزی نفهمید .نگاهی به صورت ناپدری اش کرد .
اقای جانگ به سمت درراه افتاد":بعد دوماه ازادی
هرجاخواستی بری و هرغلطی خواستی بکنی "!وبه این روش قرارشان را متذکر شد.
باخروج پدرش باز بی اختیار به این بچه نحیف نگاهی تیونگ
ازچشمان اخموی برادرش هول کرد و لبخند زد":اتاقامون
روبروی همه"!
جهیون دهانش را کج کرد":فکرکردی خیلی جالبه؟"
لبخند تیونگ خشک شد":نیست؟"!
"نیست"!و بایک قدم ناگهانی به اونزدیک شد و سرش را جلوی صورتش اورد.تیونگ هول کرد ولی ترسید سرپس
بکشد.نفس گرم جهیون صورتش را احاطه کرد":تایادم نرفته!حق نداری بهش بابابگی!همونطور که قبلا صداش
میکردی...اقای جانگ"!!
تیونگ فکرنمیکرد نابرادری اش اینقدر بدجنس باشد":اما
چرا؟...خودش گفت میتونم"!
جهیون سرپس کشید":همین که گفتم"!
تیونگ جرعت مخالفت نداشت.به مادرش قول داده بود بچه خوبی باشدسرتکان داد(باشه)و جهیون به سمت درراه افتاد.
**
تاشب خودش را دراتاق جدید وقشنگش مشغول کرد .کتابهایش را یکی یکی در قفسه چید لباسهایش را تک تک در کمد اویخت. اطراف را دکور کرد وپوسترهایی را که دوست داشت به دیوار میخکوب کرد .اوهمیشه موافق ازدواج دوباره مادرش بود.پدرش درحقشان ظلم کرده با زن دیگری به تایلند فرارکرده بود واین خوشبختی حق مادرش بود.
وقتی کارهای اتاقش تاحدودی تمام شدبیرون درامد تا خانه را بررسی کند .دراتاقش به یک راهروی تنگ باز میشد که
ازروبرو به اتاق جهیون واز انتها به توالت وحمام ختم میشد .ازسمت چپ به یک هال بزرگ بایک ردیف پله به پایین
میرفت.نمیتوانست نگاهش را از دراتاق جهیون بگیرد کنجکاوی خفه اش میکرد دوست داشت داخل برود وسرک بکشد ببیندونابرادری جذابش کجا میخوابد چه لباسهایی میپوشد چه عکسایی به دیوار زده وچه کتابهایی میخواند ولی میدانست این حرکت خیلی زشتی بود پس باوجود انکه دلش نمیرفت خودش ازپله ها پایین رفت .صدای صحبت پدرمادرش را ازسمت دیگرخانه شنید .انطرف باید اتاق خوابشان باشد .پای پله ها ازسمت راست به در شیشه ای حیاط میپیچید و ازسمت چپ به هال مبله که
به دیوار‌کوتاه اشپزخانه میرسید ! همین نگاه سرسری به خانه کافی بود دمپایی پوشید وبه حیاط رفت.سبکش غربی بود.همه جا چمن یکدست بود و همانطور که مادرش گفته بود دو تور بلند بسکتبال داشت.کمی چرخ که زد متوجه درخت بزرگی پای بالکن اتاقش شد .ساقه های قوی وبلندی داشت و دوطناب کثیف یکی بلند ترازانیکی ازبزرگترین ساقه اش اویزان بود.بنظر می امد قبلا تابی انجا نصب بوده...
**********
"واقعا اینقدر شرایط بده که بخوای مست کنی؟"
صدای خشک کریس مثل پتک روی سرش فرود امد":توروخدا
ارومترحرف بزن کریس!صدات توی سرم میپیچه"!
کریس بطری نیمه پر را ازدستش بیرون کشید تاخودش قبل ازانکه رفیق بی جنبه اش مست کند انرا تمام کند":فقط یه پسر داره؟"
سرتکان داد .میدانست سوال بعدی کریس چه خواهد بودو...
"خوشگله؟"
دوباره سرتکان داد .نیازبه دروغگویی نبود بالاخره روزی ملاقاتشو خواهدکرد.
کریس بطری خالی راروی میزجلوی مبل گذاشت":چندسالشه؟"
جهیون بیاد سن کم تیونگ غرید":نمیخوام درموردش حرف بزنیم"!
کریس ارام کنارش لمید":میدونم هنوزم به تیفانی
فکرمیکنی"...جهیون سکوت کرد .حق باکریس بود هنوز نتوانسته بود خیانت تیفانی را هضم کند.
جهیون با صدای گرفته اش گفت" من دیگه میرم"
کریس باتعجب بازویش راگرفت":کجا میری؟بدجوری مست کردی اینطوری بری خونه بابات میکشدت"!
جهیون زمزمه کرد":نرم هم میکشه"!
********
جهیون برای شام نیامد وجای خالی او انگارکه همیشه برسرمیزشان بوده دل تیونگ را فشرد .این اولین شبشان دران خانه و درجمع خانواده جدید بود و او دوست داشت درکنارهم باشند و آنشب را خاطره انگیز کنند .چه بد که نابرادری اش برعکس تصورات او از اوخوشش نیامده بود وبنظرهم نمی امد چنین قصدی داشته باشد.
درطول شام صحبت چگونگی عروسی بود.تاریخ و محل
مراسم...مدت ماه عسل تعداد مهمانان و ...ولی تیونگ نمیتوانست تمرکز کند.چندبارکه درطول روز ازجلوی اتاق جهیون رد شده بود هوس کرده بود داخل برود و یک سرک کوتاهی اطراف بکشد ولی هربار با سختی مقاومت کرده دور شده بود حالا دیگرنمیتوانست ازپس کنجکاوی اش بربیاید.فکرنمیکرد یک نظر کوتاه مشکلی داشته باشد خصوصا که ساعت یازده را گذشته بود و اقای جانگ عقیده داشت بازهم جهیون خانه دوست نابابش مست کرده بخواب رفته بود پس خطراحتمالی روبرویی با او به صفر رسیده بود.
بعد شام با اینکه اقای جانگ پیشنهاد تماشای فیلم داد ولی تیونگ به‌وبهانه اینکه ازاسباب کشی خسته است ومیخواهد زود‌ بخوابد بالارفت.
********
"همینجا نگه دار نمیخام بابابفهمه باتو بودم"!
کریس به حرف دوستش ماشین را سرکوچه نگه داشت ":وقتشه‌ازاون خونه دربیایی"
جهیون ازدور به پنجره های روشن خانه نگاه میکرد ":بخاطر مراسم‌فعلا بابا بدهی بالا اورده مجبورم یه مدت صبر کنم!شرط گذاشتم اگر اوضاع خوب پیش نره بهم پول بده سالن بازکنم"
کریس سری تکان داد و بعد از خداحافظی و پیاده شدن جخیون به سمت خانه اش راند
**********
ارام لای در را باز کرد و داخل قدم گذاشت .اتاق تاریک بود
وچیز زیادی نمیدید ولی نمی توانست بی احتیاطی کند وچراغ روشن کند.جلوتر رفت ودر را پشت سرش بازگذاشت تا نور راهرو دردیدن اطراف کمکش کند.اتاق جهیون بزرگتر از اتاق او بود .عجیب که از وسایل خالی بود .یک تخت دو نفری گوشه اتاق باکمی کتاب ریخته شده دررویش و کمدلباس درگوشه دیگر .وسط خالی ازهرگونه وسیله و زیرانداز .ویک ضبط بزرگ در سکوی پنجره!البته!او رقاص بود و اتاق را به همین منظور اماده کرده بود .روی دیوار یک پوستر بود فقط یک زوج درحین رقص....بالای پوستر نوشته شده بود قهرمانان تانگوی آسیا .پس هدفش این بود؟قهرمانی آسیا؟ یعنی‌جهیون هم زوجی داشت؟
"بازم مست کردی؟"اقای جانگ بازویش را از شانه همسرجدیدش‌برداشت. جواب پدرش را نداد به سمت پله ها رفت وباقدمهای تندوقوی خود را بالا رساند.ان تابلوی نفرت انگیز اشکش را دراورده‌ بود .انجا روی مبل کنار پدرش جای مادر او بود نه زن دیگری!
طول راهرو را به سرعت طی میکرد که متوجه درنیمه باز اتاقش شد وقدمهایش را کندتر کرد .چه کس دیگری میتوانست باشد جز ان بچه فضول؟ !جلوی اتاق رسید .بله درست حدس زده بود.وسط اتاق ایستاده بود و پوستر را تماشا میکرد .داخل شد. صدای جرجر در و عریضتر شدن خط نور اورا ترساند.سر برگرداند. جهیون امده بود!
انقدرعصبانی بود که میتوانست او رابکشد":تو توی اتاق من چه غلطی میکنی ؟"
باوحشت وشرم نالید":من...من معذرت میخوام "!وبه سمت در دوید تابه سرعت انجا را ترک کند ولی جهیون چنگ انداخت و بازوی باریکش را گرفت":فکرکردی میذارم مثل یه موش فرارکنی؟"!
گوشت بازویش از فشار انگشتان قوی نابرادری اش به درد
امد":آآآه !اه لطفا جهیون!ببخش"!
"جهیون؟ "!باناباوری چشمانش را گرد کرد و ناخونهایش را به‌بازوی این بچه فضول فروکرد ":من ازت چهار سال بزرگترم
حق نداری اسممو خالی صدا کنی"
تیونگ فکر نمیکرد نابرادری اش اینقدر رسمی باشد.دلش
گرفت":من گفتم چون قراره برادر بشیم"...
جهیون او را یک دستی تکان داد":نشدیم!ماهنوز برادر نشدیم و‌ هیچوقت نمیشیم!نه حرفای یه کشیش و نه دوتاامضا هم مارو برادر نمیکنه" !
درد بازوی تیونگ بیشتر شد ولی ناله اش را خفه کرد و زمزمه
کرد":پس ...پس چی صدات کنم؟ "چشمان خیره وخشمگین
جهیون درتاریکی او را انقدرترساند که بغض کرد ":جهیون شی خوبه؟"!
لحن تلفظش برای جهیون خوشایند بود پس سرتکان داد":خوبه"!
تیونگ فکر میکرد حالا دیگر رهایش میکند ولی جهیون چنین قصدی نداشت .یا ازمستی بود یا از خشمی که دنبال کسی برای خالی کردن برسرش میگشت یا هم...ازاین عطر دلپذیری که بطور عجیب ازموهای پسرک به مشامش میرسید خوشش امده بود،نمیخواست ولش کند !نه لااقل به این زودی!دوباره تکانش داد اینبار ضعیف تر":حالا بگو بینم توی اتاقم چه غلطی میکردی"!با تکان دادن او موهای خوشرنگ پسرک روی چشمهایش ریخت وزیباییش را دوچندان کرد!
تیونگ به انگشتان سفت او چنگ زد":ببخش جهیون شی!دیگه تکرارنمیشه"!
ولی جهیون محکمتر فشرد وحتی به سمت خودکشید.عطر قوی ترشد و لذتی بی دلیل او را وادار کرد نفس عمیقی بکشد":مثل بچه آدم بایست وحقیقت رو بگو"!میتوانست اسم این رفتار خشنش را بگذارد تربیت!
با نزدیکتر شدن ترسش بیشتر شد .تاریکی اتاق و بوی الکل ودستی که بازویش را خفه میکردو ازهمه بدتر نگاه تیز نابرادری
نامردش اورا میلرزاند ": من...من فکرکردم برگشتی ... اومدم بگم یه... یه درخت هست حیاط...اگر...بشه تاب درست کرد"...
جهیون نیشخند زد":این حقیقت نیست"!
تیونگ دیگر بازویش را حس نمیکرد انگارخون نمیرسید وانگشتانش جزجز میکرد .چشمانش ازبغضی که غلیظتر میشد خیس شد":داشتم فضولی میکردم...معذرت میخوام"!اعتراف زشتی بود ولی چاره نداشت.
جهیون گفت:این شد!حالا میذارم بری ولی...اولین و اخرین باره که میبخشمت!فهمیدی؟"!تیونگ باعجله چند بار سرتکان داد.میخواست قبل از انکه مادرش بفهمد همین روز اولی خرابکاری کرده به اتاقش پناه ببرد.
باید ولش میکرد برود ولی... چرا نمیخواست؟ !همین تماس ساده برایش خوشایند بود.باید قبول میکرد این پسر به طرز
مسخره ای خواستنی بود!پس برای باراخر اورا به سمت
خودکشید.شانه کوچک بچه به سینه اش خورد وموهایش به لبهایش کشیده شد .برای اخرین بار هوا را استشمام کرد وبه سمت درهلش داد":گم شو"!
تیونگ درحالی که دستش را تکان میداد تاحسش برگردد به اتاقش فرارکرد

...................

خب اینم از ورود نحس کریس🤦‍♀️
انقدر متنفرم ازش که حد ندارههه
حالا بعدا خودتون متوجه می شین چراا
ووت فراموش نشه✨

Dance with me(jaeyong)Where stories live. Discover now