ویمینکوک🍓پارت ششم

1K 183 23
                                    

جیمین با خستگی خاصی توی بدنش بیدار شد...انگار خیلی بیش از حد خوابیده بود..

چشماشو باز کرد و کمی پلک زد تا چشماش به نور اتاق عادت کنه.
با احساس اینکه دستش سنگین شده نگاهی بهش کرد و با دیدن سوزن سرم کوچولویی داخل دستش بغض کرد
با صدایی با تعجب نگاهشو به مردی که داشت به طرفش میومد چرخوند...متوجه حضورش توی اتاق نشده بود
":عه چه به موقع بیدار شدی کوچولو...میدونی چند روزه خوابیدی؟فکر کردم خودم کم کم باید بیدارت کنم"
جیمین بی توجه به حرفش فقط برای بیشتر حس کردن بوی خوبی که انگاری از مرد روبه روش ساتع میشد نیم خیز شد و بی توجه به درد شکمش دماغ کوچولوش رو تند تند تکون داد و باعث خنده مرد روبه روش شد...

مرد تکخندی کرد و با نوک انگشتش به ارومی سر همستر روبه روش رو نوازش کرد...و وادارش کرد تا دراز بکشه و اون بتونه زخمش رو چک کنه...جیمین بدون هیچ مقاومتی و با حس امنیت و ارامشی که از فرد روبه روش میگرفت به ارومی دراز کشید و با چشماش کارای مرد رو دنبال کرد.

کوک با احتیاط ظرفی که دستش بود رو روی تخت گذاشت و تیکه ای کاهو از توش برداشت و بادیدن نگاه همستر کوچولوش که داشت کاهوی تو دستش رو دنبال میکرد خنده پر ذوقی کرد و کاهو رو داد دستش با مهربونی سرشو نوازش کرد ": خب خب ما اینجا ی همستر شیکمو داریم...

به سرم توی دستش نگاه کرد دیگه اخراش بود
پنبه کوچولویی برداشت و پیچ سرم رو بست و خواست سرم رو از دست جیمین خارج کنه که همستر روبه روش با مظلومیت خاصی از کاهو خوردن دست کشید و بهش نگاه کرد

کوک بی توجه به چشمای خر کننده جفت کوچولوش سوزن رو به ارومی در اورد و با دیدن چشمای بسته شده از دردش با مهربونی لبخندی زد و با نوک انگشتش به نوک بینی همستر کوچولوش زد":خوب از پسش براومدی بیبی"

نگاهی به شکم جیمین که پانسمانش رو چند ساعت پیش باز کرده بود انداخت و با دیدن ی زخم خشک شده تقریبا سطحی نفس عمیقی کشید...خداروشکر میکرد که امگاش خوب شده...اون کوچولوی کیوت قوی تر از اونی هست که نشون میده...

با دستش اروم جیمین رو از رو تخت برداشت و با دیدن تموم شدن کاهوی دست همسترش با دست دیگش تیکه دیگه ای کاهو از توی بشقاب برداشت و جلوی همسترش گرفت...جیمین با خوشحالی کاهو رو از دست مرد مهربون گرفت و توی دستش خودشو از راحتی زیاد ولو کرد و با تمام وجودش شروع کرد به خوردن کاهوش...

کوکی با دیدن تکیه با اطمینان همستر به خودش خنده ای کرد": چه پسر خوبی داریم اینجا"
کوک به سمت در گوشه اتاق رفت و درشو باز کرد و با دیدن وان حمامی که از قبل اماده کرده بود لبخندی زد...بالاخره میتونست کالبد انسانی همسترش رو ببینه...

همستر کنجکاوشو روی لبه ی نسبتا بزرگ وان گذاشت و به همستری که کنجکاو نگاهش میکرد لبخند خرگوشی زد": فکر کنم دیگه قایم شدن بسه کوچولو...اجازه میدی بدن فوقالعادت رو ببینم؟

همستر روبه روش چند لحظه ای بهش زل زد و بعد یهویی خودشو پرت کرد داخل وان پر از اب...
کوکی با هیجان خندید و کمی عقب رفت و به وان زل زد

لحظه ای بعد این کوک بود که با بهت محو چهره الهه مانند فرشته روبه روش شده بود
پسر روبه روش نیشخندی به جفتش زد و زبونشو روی لبش کشید": چیزی که میبینی میپسندی ددی؟

اهم...ممنون بابت حمایت کردناتون میوشده هام🍓❤️
ببخشید دیر شد...ولی هنوز به اپ سر موقع عادت ندارم...یکم بگذره عادت میکنم...میو...
میشه کامنت بذارین؟

Little DevilNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ