*part 2*

23 9 0
                                    

با پیدا شدن صورت مرد چشاش اندازه نعلبکی شد.
اون اینجا چکار میکرد؟
+ یا تو دیگه اینجا چکار میکنی؟
با پرسیدن سوالی که توی ذهنش مطرح شده بود اسلحشو اورد پایین و مشکوک به پسر رو به روش نگاه کرد.
_ اومدم واسه تحقیق خودت اینجا چکار می‌کنی جنو‌لی؟
یک ابروشو انداخت بالا و گفت:
+ منم اومدم واسه تحقیق... بهت نمیخورد انقد محتاطانه عمل کنی
پسر رو برو هم متقابلا ابروشو انداخت بالا دستاشو زد زیر بقل
_ ولی بیشتر از من به تو نمیخوره انقد محتاطانه عمل کنی، به هرحال چیزی هم پیدا کردی؟
+تو همه اتاقهای قبلی ردی از خون خشک شده بود و تنها
دکور اتاق ها تخت و بعضی زنجیر هایی که وسط اتاق رها شده بودن،هست.ولی دکور این اتاق با همشون فرق داره و علاوه بر این من یکسری اسناد رو پیدا کردم.
جمین سری به نشونه تایید تکون داد و مشغول خوندن برگه هایی که جنو بهش داد شد.
+توشون هیچ نشونه واضحی از فرد یا گروهی نشده فقط چندتا عکس و یکسری مشخصات کوتاه هست.
جمین اخمی کرد و گفت:
اکثرا بچه بودن. رنج سنیشون ۶ تا ۱۲ ساله.
جنو سری به نشونه موافقت تکون داد . همون لحظه صدایی از انتهای راه رو به گوششون رسید. هرچند صدا کم بود ولی باز هم توی اون سکوت به راحتی میشد شنیدش.
جمین سریع برگه های تو دستشو توی کوله ای که همراهش داشت کرد و پشت سر جنو اسلحه به دست به سمت در رفت.
بعد از اینکه جنو سرکی به بیرون کشید، خیلی اروم و بی صدا به سمت بیرون رفتن.
هیچ کس رو راه رو نبود.
_ احتمالا گربه ای چیزی بوده.
+ شاید...
به حالت آماده باش قبلی برگشتن و از ساختمون خارج شدن..
_ خب دیگه شب خوبی بود..
پشتشو سمت پسر بزرگتر کرد و خواست بره که جنو بازوشو گرفت.
+ کجا؟
جمین ابروشو بالا انداخت و جواب داد:
میرم خونه دیگه؟
+ مدارک ... بدشون
کامل برگشت سمت پسر بزرگتر.
_ چرا اونوقت؟
+ واضحه... چون من پیداشون کردم و میخوام دربارشون مطالعه کنم.
_ مسلما منم میخوام دربارشون مطالعه کنم.
جنو کلافه دستشو برد تو موهاشو گفت :
جمینا لطفا لجبازی نکن و همین الان بدشون به من... تو میتونی فردا بخونیشون
_ نمیخوام... چرا تو فردا نخونیشون؟
جنو پوف کلافه ای کرد و در یک حرکت سعی کرد برگه رو از دست پسر تخس رو به روش بگیره ولی نمیدونست جمین زرنگ تر از این حرفاس و قبل از اینکه دست جنو بهشون برسه ، دستشو برد بالا.
کشمکششون چند دقیقه ادامه داشت، وقتی هردو خسته شدن دست از لجبازیشون برداشتن و جنو گفت:
خیلی خب، امشب دوتامون باهم میخونیمش.
_ اونوقت چجوری؟
+ میریم خونه من.
پشت به پسر کوچک تر کرد و به سمت ماشینش حرکت کرد.
_____________________________
ابروهاشو از تعجب برد بالا.
+ اون الان منو به خونش دعوت کرد؟ لی جنو؟
با خوشحالی سمت ماشین رفت و سوارش شد. خودش هم نمیدونست چرا ولی دوست داشت جنو رو بهتر بشناسه. کنجکاو بود که بدون ایا واقعا مارک هیونگ راجب شخصیتش درست میگه؟
کل راه و تو سکوت سپری شد.
با ایستادن ماشین و شنیدن رسیدیم از جانب جنو از ماشین پیاده شد.
پشت سر جنو سوار اسانسور شد.
نگاهش به جنو افتاد که داشت نگاهش میکرد.
+به چی نگاه می‌کنی؟
_ به فرد پشت سرت
با تعجب به پشت سرش نگاه کرد که دید این قسمت هم اینه کار شده.
از پرویی بیش از حدش حرصش گرفت.
از آسانسور پیاده شد و وارد آپارتمان جنو شد.
آپارتمان بزرگی بود
دکوراسیونش ترکیبی از رنگهای مشکی،سفید و خاکستری بود.
_تو بشین تا من برم لباسمو عوض کنم
با رفتن جنو به سمت کاناپه های راحتی رفت و نشست.
_ خب... چی میخوری؟
+ قهوه لطفا
به اشپزخونه رفت و به کابینت کناری پسر بزرگتر تکیه داد.
+ تنها زندگی میکنی؟
با نگاه پسر بزرگتر فهمید چقدر سوالش چرت بوده.
+ عم .. یعنی منظورم اینه که خانوادت..‌.
_ سئول زندگی میکنن ولی من تصمیم گرفتم جدا از اونا زندگی کنم
+ هوم خوبه... آپارتمان قشنگی داری
_ ممنون... خب بیا قهومون امادس
به سمت نشیمن رفتن و روی کاناپه ها نشستن.
اسناد رو از داخل کیفش دراورد و روی میز وسطشون گذاشت .
جنو برشون داشت و مشغول خوندنشون شد.
_ عجیبه... تقریبا همه بچه ها پرورشگاهی بودن.
برگه ای رو از دست جنو بیرون کشید
+ اره اینجارو ببین..مشخصات یک دختر ۱۰ سالس، انگار فقط مشخصات این بینشون بوده.
جیان لینگ می
۱۰ سالش بوده
از وقتی نوزاد بوده توی پرورشگاه زندگی می‌کرده.
مثل اینکه یه روز یک خانومی اونو جلوی در خونش پیدا کرده و بعد تحویل پرورشگاه دادتش.
_ کیم هه ری
با شنیدن صدای جنو نگاهشو ار روی برگه به اون داد و سوالی نگاهش کرد.
_ کیم هه ری اسم زنیه که اونو به پرورشگاه تحویل داده. شوهرش یه ماهی فروش سادس و خونشون توی حومه شهر هست.
+ نزده مربوط به چه سالیه؟ فکر نکنم تازگی اتفاق افتاده باشه
_ جیان لینگ می رو سال ۲۰۰۷ به پرورش بردن.
+ پس یعنی این اتفاق حدود سال ۲۰۱۷ افتاده.
_ هوم...قهوتو بخور سرد میشه
به تبعیت از حرف جنو لیوان و برداشت و با خوردن اولین قطره قیافش توهم رفت.
+ لی جنو تو هرروز خودت واسه خودت قهوه درست می‌کنی؟
_ بعضی وقتا ...ولی هرروز صبح اجومایی که میاد واسه نظافت برام درست می‌کنه.. چطور؟
+ باید بگم که واقعا افتضاح قهوه درست می‌کنی
_ یااا چطوری میتونی...
+ ولیی الان خودم میرم یدونه خوشمزشو درست میکنم.
و با برداشتن فنجون جنو بهش چشمک زد و به سمت اشپزخونه رفت.
___________________
روی اوپن خم شده بود و به حرکات ظریف دستاش نگاه میکرد.
خودش هم میدونست خوب نمیتونه قهوه اماده کنه ولی بازم نمیتونست به مهمونش که ازش تقاضای قهوه کرده بگه بلد نیستم.
ولی اینجور که معلومه برعکس اون پسر کوچیکتر تو قهوه درست کردن ماهر بود البتع امیدوار بود طعمشم خوب باشه.
_ خبببب... امادس
جمین با ذوق اینو گفت و به همراه دو فنجون به سمت کاناپه ها رفت.
_ بیا ... بخورش.
جنو مشکوک نگاه کرد و فنجونو نزدیک لبش برد.
با مزه مزه کردن قهوه واقعا به وجد اومد... تا به حال هیچ قهوه ای انقد خوشمزه نبود درواقع واقعا طعم خاصی داشت.
به جمین که شیطون نگاهش میکرد نگاه کرد.
_خبب..؟
+ خوبه
_ فقط خوب؟ این خداسس
با تعریف جمین از قهوه خودش ابروشو بالا انداخت.
بعد از خوردن قهوه هاشون چند ساعت دیگه کار کردن و موقعی که جنو رفت تا شارژر لپ تابشو بیاره جمینو دید که روی کاناپه خوابش برده.
به ساعتش نگاه کردن و با دیدن زمان ابروهاش بالا رفتن.
ساعت ۵ صبح بود و تقریبا دو ساعت دیگه باید میرفتن شرکت.

✷ DETECTIVE ✷Where stories live. Discover now