خودش خوب میدونست حسش به جنو از سر دوستی نیست ولی میترسید. اینجا قاعدتا مثل امریکا نبود که مردم راحت قبولش کنن و اینکه جنو...قطعا استریت بود.
کلافه از فکرای سر و تهش از روی زمین بلند شد و رو به جنو گفت:
قهوه میخوری؟
جنو بدون اینکه به جمین نگاه کنه بلند شد و به سمت اتاق رفت و تو همون حال خطاب به جمین گفت:
نه ممنون..میرم یکم استراحت کنم
بی حوصله سمت آشپزخونه رفت و مشغول درست کردن قهوه برای خودش شد.
بعد از اماده کردن قهوش به سمت مبل های راحتی رفت و مشغول کار با گوشیش شد.
@Jisungi:هیونگ بیداری؟
@Jisungi: هی این چیه دیگه؟ نام کاربریتو تغییر دادی؟
@NaNa: ببینم بچه مگه تو الان نباید خواب باشی؟
@Jisungi:یا هیونگ یجوری میگی انگار دو سالمه..نمیتونم بخوابم
@NaNa: چرا؟ بکپ فردا باید بری سر کار
@Jisungi: سرما خوردم..گلوم خیلی درد میکنه
@NaNa: تو باز لباس گرم نپوشیدی؟ بلند شو شیر گرم کن با عسل بخور..بعدشم بلافاصله چای و زنجبیل بخور
@Jisungi: هیونگ زنجبیل رو کجا گذاشتی؟
@NaNa: بگرد خو...تو کابینت بالایی که بغلش یه حوله صورتی هست.
از صفحه چت خارج شد و مشغول خوردن قهوش شد.
با زنگ خوردن گوشیش با تعجب تماس تصویری رو وصل کرد
+ چیهه
^ یا هیونگ یکم مهربون تر باش لطفا... ببینم اصلا دلت تنگ نشده برام نه؟ رفتی اونجا اصلا خبری از من نمیگیری
+ نو نو..جیسونگی خیلیم برای من مهمه..فقط خودت میدونی که برای چی اومدم کره..درگیر پرونده بودم.
^ خب؟ خوب پیش میره؟
+ همم بدک نیست...بیخیال این حرفا..تو چطوری؟
^ در کل خوبم...عاا راستی هیونگکک دوماه دیگه دوره کارآموزیم تموم میشه.
+ چینجا؟( همون واقعا خودمون) ..مثل اینکه جیسونگی من داره بزرگ میشه
^ یا هیونگ من خیلی وقته بزرگ شدم فقط تو نمیخوای درک کنی
+ باشه باشه زیادی حرف زدی...اون جانی نکبت که اذیتت نمیکنه؟ مرتیکه خودش از شرایط من خبر داره اونوقت منو فرستاده اینجا مجبور شدم تورو تنها بزارم
^ جانی هیونگم پشیمونه به گفته خودش بهترین مامورشو دستی دستی فرستاد رفت.. ولی نگران نباش خودش خیلی هوامو داره
________________________________
با سر و صدایی که از بیرون اتاق میومد چشماش رو باز کرد. از اول هم قرار نبود بخوابه فقط داشت به افکارش نظم میداد.
از تخت اومد پایین و از اتاق رفت بیرون.
به سمت آشپزخونه خونه رفت و وقتی جمین رو اونجا ندید با تعجب صداش زد. بالاخره جمین رو داخل تراس درحالی که داشت تلفنی با یکی حرف میزد پیدا کرد.
+ جمین؟
_ عا ..جنو اینجایی
^ هیونگ اون کیه پشت سرت؟ به این زودی دوست پسر پیدا کردی؟ واقعا که..من دارم اینجا میپوسم بعد تو اونجا رفتی خوش گذرونی؟
با تعجب به جمین و پسری که داشت باهاش حرف میزد نگاه کرد.دوست پسر؟ منظورش چی بود؟
_ عا..جیسونگی خیلی حرف زدی فکت الان میوفته برو دیگه مزاحم نشو انقدم چرت و پرت نگو یکمم دستمال خیس بزار تا تبت بیاد پایین.
و بلافاصله تماس رو قطع کرد.
_ جنو کی بیدار شدی؟ سرو صدای من بیدارت کرد؟ ببخشید این بچه خیلی حرف میزنه
+ نه نه اصلا خواب نبودم..دیدم داری با یکی حرف میزنی کنجکاو شدم.
_اهان..جیسونگ دونسنگمه یکم مریض شده بود نمیتونست جای داروهارو پیدا کنه
+ هوم..وایسا نگفته بودی دونسنگ داری
_ اره با جیسونگ از بچگی دوستیم یجورایی مثل برادرمه..وقتی چهار سالم بود اوردنش پرورشگاه و هم اتاقیم شد برای همین از همو_
+ وایسا..گفتی پرورشگاه؟
_ هوم..من پدر و مادرم رو وقتی دوسالم بود توی یه تصادف از دست دادم برای همین بردنم پرورشگاه
+ مگه فامیلی چیزی نبود؟ یعنی عمه یا خاله یا دایی یا عمو
_ من فامیل زیادی ندارم...فقط یدونه خاله دارم که هیچ وقت ندیدمش و نمیدونم کجاست هیچ وقتم خبری ازش نشد.
واقعا باورش نمیشد پسر رو به روش همچین زندگی سختی داشته باشه.
با به یاد اوردن اینکه هنوز داخل تراس هستن و لباس مناسبی هم تنشون نیست جمین رو به سمت داخل هل داد.
+ خب دیگه هوا سرده سرما میخوریم
_____________________________________
# یااا پیرمرد خرفت من که گفتم تا هفته دیگه پولتو میدم
~دو ماهه داری دست دست میکنی..اگر میخواستی بدی همون ماه اول میدادی.. فکر کردی من خرم؟ الانم یه مشتری بهتر پیدا کردم میخوام به اون اجاره بدم پس گورتو گم کن.
با بسته شدن در رو به روش محکم لگدی بهش زد.
#عوضی اشغال..تقاصشو پس میدی پیری
لبه جدول نشست و کلافه دستشو برد توی موهاش. حالا باید چه غلطی میکرد ؟ مطمئن بود سازمان حقوق این ماهش رو زودتر نمیده.
به وسایلش که وسط کوچه بودن نگاه کرد.اه کلافه ای کشید.هیچ راهی نبود؟ شاید میتونست برای مدتی بره خونه جمین تا وقتی که بتونه یه جای دیگه پیدا کنه.
گوشیش رو از جیبش در اورد تا به جمین زنگ بزنه ولی همزمان شماره مارک روی صفحه نمایش پدیدار شد.با تعجب تماس رو وصل کرد.
& الو؟ هچانی؟
#ماکگولی چی شده ؟
& قرار بود بریم خونه جنو.. میخواستم بگم من نزدیک خونتم بیا باهم بریم
#اوه یادم نبود..ببین من امشب نمیتونم بیام یه مشکلی برام پیش اومده تو خودت برو
& چی شده؟
#چیز خاصی نیست تو برو منم بعد به جنو زنگ میزنم
& باشه ولی من رسیدم.
با تعجب سرشو بلند کرد و هیوندا مارک رو دید که کمی اونطرف تر پارک شده بود. محکم زد تو سرش.بهتر از این نمیشد..الان همکارش داشت اونو تو همچین وضعیتی میدید.
مارک از ماشینش پیاده شد و به سمت هچان اومد.. با تعجب به وسایل وسط کوچه کرد و از هچان پرسید:
اینا..اینا مال توعن؟
اروم سری تکون داد
# صاحب خونه بیشعورم خونه رو داده به یکی دیگه بعدم بدون اینکه خبر بده خونه رو تخلیه کرده.
& این کار غیرقانونیه.. میتونی ازش شکایت کنی
#بیخیال ..یجور دیگه تلافی کردم سرش
و با سر به ماشین قدیمی که لاستیکاش کامل پنچر شده بود و جلوی در خونه بود اشاره کرد.
مارک ناباور خندید و به ماشین اشاره کرد
& نگو که...نگو که تو این کارو کردی؟
#معلومه که خودم کردم..لاستیک برای این مدل ماشین همه جا گیر نمیاد یا اینطور بگم که خیلی کمیابه.. برای همین خیلی ازش مواظبت میکنه.. حالا هم باید چند ماه بدون ماشین باشه.٫
& وااو.. پسر تو دیگه کی هستی؟
# ای ام سانشاین
هردو باهم خندیدن.با به یاد اوردن موقعیتشون مارک با نگرانی رو به هچان کرد و گفت:
حالا میخوای چکار کنی؟ جایی برای رفتن داری؟
# نمیدونم.. امیدم به جمین بود میخواستم برم خونه اون
& ولی اون که خودشم خونه جنو میمونه
#عاه درسته
& بیا خونه من
# چی؟
& فقط امشب بیا خونه من تا فردا درست تصمیم بگیریم باشه؟
#ولی وسایلم چی
& میگم بزارنشون تو حیاط..خب؟ چی میگی؟
# اوکی پس.. ولی فقط همین امشب
& باشه..پس سوار شو
_______________________________
با بستن اخرین دکمش از اتاقش خارج شد. الان دقیقا شش روز بود که خونه بود و حتی تو. خونه هم جمین بهش اجازه کار کردن نمیداد و از نظرش این حجم از استراحت دیگه کافی بود.
وقتی جمین رو غرق خواب روی کاناپه دید تصمیم گرفت خودش صبحانه رو حاظر کنه.
مشغول درست کردن صبحانه بود که با صدای بلندی سریع از آشپزخونه اومد بیرون. با تعجب به جمینی نگاه کرد که روی زمین نشسته بود و داشت باسنشو ماساژ میداد ( این اتفاق دردناک برای خودمم زیاد افتاده😔😂)
به سمتش رفت و جلوش زانو زد
+ جمین؟ خوبی؟
جمین فقط سری تکون داد
_ دارم نابود میشم مگه نمیبینی
خیلی سعی میکرد جلوی خندشو نگیره ولی اصلا موفق نبود
+ اخه بچه تو خوابم باید فعال باشی؟ زدی خودتو ناکار کردی
_جنو هیچی نگو اول صبحی ریده شد بهم..اییی باسن قشنگمم.. وایی کمرم.. خدایا سوسک شدم
همونطور که به غر زدنای جمین میخندید بلندش کرد و نشوندش روی کاناپه و مشغول ماساژ دادن کمرش شد.
+ صدبار گفتم بیا رو تخت بخواب ولی انقدر لجبازی کردی که اخرش اینجوری شد
_جنو انقدر نصیحت نکن اولی صبحی ریده شد بهم تو بدترش نکن
+اوکی..من دیگه زیپ دهنمو میکشم
_ ببینم تو چرا کت شلوار پوشیدی؟ میخوای بری بیرون؟
جمین با نشنیدن جوابی از سمت جنو با تعجب بهش نگاه کرد
_ لالی؟ چرا حرف نمیزنی؟
سعی کرد به صورت پانتومیم به جمین نشون بده که بهش گفته بود زیپ دهنشو ببنده.
_ چی میگی ؟ بیخیال جنو حرفتو بزن دیگه
+عاه..خب خودت گفتی ساکت باشم منم زیپ دهنمو بسته بودم.
با برخورد دست سنگین جمین با شونش اخش در اومد و با دست دیگش مشغول ماساژ دادن شونش شد
_مرض بامزه جواب منو بده
خندید و جمینو بلند کرد و به سمت آشپزخونه خونه رفت
+ اول بشین تا صبحونه رو بیارم بعد
و بعد از اینکه تمام مخلفاتی که برای صبحانه اماده کرده بود رو روی میز چید خودش هم رو به روی جمین نشست.
_ خب؟
+ امروز میرم سازمان..از امروز دوبارع کار رو شروع میکنم
_ دیوونه شدی؟ هنوز یک هفته هم نشده
+ بیخیال چه فرقی داره..فردا یک هفته میشه
_بازم فرق میکنه
+ جمین من یه مامور هستم..قاعدتا خیلی از این موقعیت ها داشتم و بار اولم نیست و الان کاملا خوبم...از جهتی نمیتونم بزارم کارمون عقب بیوفته نباید وقتو تلف کنیم
_اوکی..پس منم میرم اماده شم
+ صبحانه چی پس؟
_ بعد یه دوتا لقمه میخورم ازش
__________________________________
+ جنویا میدونی ماهیا به خواهرشون چی میگن؟
_نه نمیدونم
+ میگن ابزی..ولی خارماهی هم میشه ها
_ هوم
+ وایییی دیدی چه سگ نازی بوود؟ خیلی شبیه تو بود
_ بله؟ الان به من توهین کردی؟
+ نه اصلا ببین هر انسانی به یک حیوونی شباهت داره..مثلا تو پاپی هستی یا مارک هیونگ شبیه بچه ببره
_ اونوقت تو چی هستی؟
+ هوم..نمیدونم..گربه؟ یا شایدم خرگوش ؟
+اینارو بیخیال واییی نگفتم برات..
_ جمینا میدونستی خیلی فعالی؟تو زندگیم ادمی به پر حرفی تو ندیدم حتی مارک هم انقدر نمیتونه حرف بزنه
+ وایسا.. تو از ادمای پر حرف خوشت نمیاد؟
_ هوم.. بستگی داره ..اصولا خودم خیلی حرف نمیزنم و دلم میخواد توی ارامش کارامو انجام بدم..پس دوست دارم محیط اطرافم ساکت باشه
جمین بغض کرد و توی صندلی فرو رفت. خودشم نمیدونست چرا بغض کرده. شاید چون این حقیقت که جنو یه استریت لعنتیه و اون هیچ شانسی نداره همش مثل پتک میخوره تو سرش.
********
از اون موقع تا الان خیلی با جنو حرف نزده بود و همش خودشو مشغول کار نشون میداد. اکثر همکاراشون وقتی بعد از شش روز دوباره برگشتن سر کار استقبال خیلی گرمی ازشون کردن مخصوصا رئیس کیم.
تا یک ساعت دیگه میتونست بره خونه و اطلاعات رو جمع بندی کنه.
یادش اومد که امشب دیگه باید برگرده خونه خودش و باید به جنو هم خبر بده.
ناچار از پشت میزش بلند شد و از اتاق بیرون رفت. با اجازه جنو وارد اتاقش شد.
_ جمین؟ چیزی شده؟
+ هوم... امشب دیگه باید برگردم خونه خواستم بهت خبر بدم
_ امشب؟ چقدر زود
+ از اولم قرار بود تا موقع بهبودیت پیشت بمونم و اینطور که معلومه دیگه حالت خوب شده.
_ هم.. باشه..خیلی ممنون که توی این مدت پیشم بودی واقعا کمک بزرگی بهم کردی..امیدوارم بتونم برات جبران کنم
+ شاید بتونی
_ چجوری؟
+ نمیدونم اونشو خودت باید بفهمی
از اتاق جنو بیرون رفت و وارد اتاق خودش شد.هچان رو دید که منتظر روی صندلیش نشسته
+ هچان؟
# جمینا امشب خوش گذرونی داریم
+ خوش گذرونی؟
# اره..نمیدونم میدونی یا نه ولی ما بعد از هر موفقیتی میریم با همکارا و رئیس مینوشیم..و امروزم قراره بعد از کار یعنی حدودا نیم ساعت دیگه بریم
+ اوه نمیدونستم..عم جنو هم میاد؟
# اف کورس مِن..شما گل مجلسید اصن کلا داریم برای شما میریم
_________________________________
بعد از برداشتن کیف و سوییچش از اتاقش رفت بیرون. همزمان با اون جمین هم از اتاقش اومد بیرون.
+ جمینا..بیا باهم بریم
_ نه نه من خودم ماشین دارم
+ ماشین داری؟ ولی تا جایی که یادمه با ماشین من اومدی
جمین محکم زد تو سرش
_ اره راست میگی حواسم نبود..به هر حال مشکلی نیست خودم میام
+ باشه
و بدون توجه به حرف جمین بازوشو گرفت و به سمت ماشین رفت.
تو طول راه هردوشون سکوت کرده بودن و این برای جنو عجیب بود.. خودش عادت نداشت زیاد حرف بزنه ولی اینکه جمین هم ساکت بود عجیب بود براش.
+ جمین؟ خوبی؟
_ اره عالیم چطور ؟
+ هوم هیچی.
با رسیدن به رستوران مورد نظرشون ماشین رو پارک کرد.
+ پیاده شو
*******
از وقتی اومده بودن هرکس به نحوی لیوان جمین رو پر میکرد و جمین هم نمیتونست مخالفتی داشته باشه
بالاخره بعد از نیم ساعت بنظر میرسید که مست شده
یکدفعه از روی صندلیش بلند شد و به سمت دستشویی رفت.
تمام این مدت دنبال فرصتی بود تا باهاش حرف بزنه..میدونست که از حرفهای صبحش توی ماشین دلخور شده.
متقابلا از جاش بلند شد و به دنبالش رفت.
__________________________
حس میکرد مست شده و این اصلا خوب نبود..فردا صبح باید زود میرفت سرکار و این یعنی کل روز قرار بود سردرد وحشتناکی داشته باشه.
کمی اب به صورتش زد تا حداقل بتونه یکم هوشیار تر بشه و بعد بره خونه.
_ جمین
+ اوه جنو..این جا چکار میکنی؟
_ باید باهم حرف بزنیم
+ هوم؟ درباره چی؟
_ صبح من یکسری رفتارای بدی داشتم..یعنی ناخواسته بود
+ چه رفتاری؟
_ عوم خب اول اینکه درسته گفتم من از سروصدا و ادمای پر سروصدا خوشم نمیاد ولی بستگی به اون شخص داره... درواقع من شخصیت پر سروصدای تورو دوست دارم چون برام خاصی...و اینکه شاید از نظرت مسخره باشه ولی فکر میکنم تو هم شبیه گربه باشی...نانا
سکوت سنگینی بینشون برقرار شد. باورش نمیشد جنو همچین چیزی رو بهش گفته بود یعنی درواقع هرکس دیگه ای بود همچین مسئله ای براش مهم نبود و اینکه... اون دوباره با اون اسم صداش زده بود..نانا
حس میکرد دیگه نمیتونه خودشو کنترل کنه...تا همین الانشم زیادی خودشو کنترل کرده بود.
فاصله بینشونو از بین برد.روی انگشتاش ایستاد و لباشو روی لبای دوست داشتنی پسر بزرگتر گذاشت و اروم بوسیدشون.
حس میکرد بهشتشو پیدا کرده. چند وقت بود در حسرت چشیدن این لبا بود؟ حس میکرد دیگه نمیتونه بدون هیچ حسرتی بمیره.سلام قشنگاا✨
چطورید؟
این هم از پارت ششم امیدوارم دوسش داشته باشین.از پارت بعد میشه گفت داستان اصلیمون شروع میشه.
راستش الان اومدم و دیدم دتکتیو به رنک 15 نومین رسیده و واقعا باعث شد تمام خستگی این چند مدتم در بره.
مرسی از شما که دتکتیو رو به اینجا رسوندید❤️
امیدوارم خیلی زود با حمایتای شما رنک دتکتیو بالاتر بره❤️✨
YOU ARE READING
✷ DETECTIVE ✷
Romanceزندگیش از همون جایی که سر و کله باند مافیای روسی توی کره پیدا شد،تغییر کرد. هیچ وقت فکرشو نمیکرد که دوباره بتونه از ته دل بخنده و احساس گرما وجودشو فرا بگیره. همیشه براش سوال بود که اون فرد کیه؟ چرا انقدر با بقیه فرق داره؟ چرا انقد خاصه؟ چطوری باعث...