همراه مارک به بندر سیاه رفتن.همونطور که مارک گفته بود اونجا پر از قاچاقچی بود برای همین خودش و مارک لباس عادی پوشیدن علاوه بر جلیقه که خیلی معلوم نبود.
قرار بود راس ساعت سه وقتی اومدن اول مارک و جنو برن جلو و بعد نیروهاشون
& هی جنو ده دقیقه دیگه وقت داریم..وایسا..اون چیه رو صورتت.
+ ماسکه..نمیخوام فعلا قیافمو ببینن..حالاحالا ها باهاشون کار دارم.
مارک سری به نشونه فهمیدن تکون داد.
~ قربان..اومدنشون.
با صدای یکی از افرادشون به سمت جایی که اشاره کرده بود نگاه کرد. یه عده مرد سیاه پوش داشتن به سمت بزرگترین کشتی ای که اونجا بود میرفتن.
+ به گروهی که به بندر اینچئون رفتن بگید بیان این سمت .
با اتمام حرفش اروم به سمت کشتی حرکت کرد و گوشه ای تاریک قایم شد
•قربان محموله هارو چک کردیم همشون امادن تا بیست دقیقه دیگه همشون رو سوار کشتی میکنیم.
° خوبه..پلیسا چی؟
• نگران اونا نباشین... مثل همیشه با کمی پول با چاشنی تهدید عقب کشیدن.
° خوبه..زودتر کارارو انجام بدید.
مطمئن بود اون فردی که قبلا صداش رو شنیده بود این ورا نمیاد..قطعا خیلی ادم مهمیه که هیچ اسم و ردی ازش نیست..پس انگاری یک فرد جدید رو برای مدیریت انتخاب کرده.
مرد سیاه پوش از کشتی دور شد و به سمت ساختمونی رفت.
پشت سرش اروم و بی صدا حرکت کرد و وارد ساختمون شد.
یه دفتر کوچیک که چندتا صندلی و یک میز بزرگ وسطش بود و هیچ کس داخلش نبود.
اسلحشو گذاشت روی کمر مرد و با صدای دو رگه ای گفت:
بهتره از جات جم نخوری و مثل آدم بشینی.
مرد ترسیده به تبعیت از حرف جنو روی یکی از صندلی ها نشست و دستشو بالا برد.
° تو..تو کی هستی؟
+ هویت من درواقع خیلی مهم نیست...الان تو مثل یک ادم بالغ میشینی و به سوالات من جواب میدی..در ازای هر حرکت اضافی یه گلوله حرومت میکنم فهمیدی؟
° هه .. فکر کردی کی هستی ؟ هان؟ اصلا هیچ میدونی من کیم؟ اون بیرون پر از ادمه که اگر صدای گلوله بشنون سه سوته میان میکشنت.
خیلی ریلکس به سمت مرد رفت و اسلحه رو روی شقیقش فشار داد.
+ تو رئیس این تشکیلاتی؟
با سکوت مرد محکم اسلحه رو محکم زد به سرش که باعث شد مرد بیوفته زمین.
با سری خونی با ترس به جنو نگاه کرد و سرش رو تکون داد.
° ا.اره
+ نام و نام خانوادگی؟
° مین سانگ وو
+ سر دستتون کیه و زیر نظر چه باندی کار میکنید؟
° هه دیوونه شدی؟...ما یه باند مستقلیم.
مشتی به صورتش زد
+ هردومون میدونیم اینطوری نیست..پس به نفعته راستشو بگی چون کم کم وقتشه بجای مشت بریم سراغ گلوله.
° ب..بخدا نمیدونم من خودم قاچاق مواد میکردم یروز یه اقای شیک پوشی اومد و بهم پیشنهاد گسترش کارمو داد منم از خدا خواسته قبول کردم.
+ خب..اون فرد چه شکلی بود؟
° کت و شلوار مشکی پوشیده بود مثل بقیه بادیگارداش.
یکی از ابرو هاشو بالا داد..اون جانگ هرکسی که بود خیلی ادم مهمی بود که خودشو قاطی این کارا نمیکرد.
با شنیدن صدای گلوله از بیرون به سمت مرد رفت و اونو به یکی از صندلی ها بست و بعد از بستن دهنش بیرون رفت .
بیرون مثل یک میدون جنگ بود.. هر دو طرف درحال تیر اندازی بودن.
سریع به سمت مارک و افرادش رفت.
& خب؟ چیزی دستیگرت شد؟
سری تکون داد و پرسید.
+ گروه اول اومدن؟
& تا یکم دیگه میرسن.
درحال تیراندازی بود که یکدفعه حس کرد شونه سمت چپش میسوزه.
سریع برگشت و فردی که بهش شلیک کرده بود رو نشونه گرفت و پهلوش شلیک کرد.
& لعنتی...جنو تیرخوردی
از درد اخمی کرد. بخاطر وجود جلیقه درد بیشتری هم حس میکرد
+ خوبم چیزی نیست.
_ جنو!
با فریاد زدن اسمش به جمینی که داشت به سمتش میدوید نگاه کرد
_ جنویا خوبی؟ خدای من خیلی خون ازت رفته...
+ خوبم خوبم نگران نباش
_ حرف مفت نزن مرتیکه کجای حال تو خوبه؟
از ضعف و بیحالی روی زمین افتاد.
جمین با وحشت نگاهش کرد و رو به هچان گفت:
سریع بگو آمبولانس بیاد.
تکه ای از آستین پیرهنش رو کند و محکم شونه جنو رو بست.
+ جمینا..حواست به عملیات باشه..منم چیزیم نیست خوب میشم
_ انقدر نگران این عملیات کوفتی نباش..من حواسم هست
به نفس نفس افتاده بود و هر لحظه حس میکرد الانه که چشماش سیاهی برن.
چهره نگران و گریون جمین آخرین تصویری بود که قبل از بیهوش شدن دید.
________________________________
خسته و کوفته روی صندلی نشست و پیشونیشو ماساژ داد. امشب واقعا شب پر ماجرایی بود. بعد از اینکه آمبولانس جنو رو به بیمارستان منتقل کرد، اکثر افراد اون باند به ویژه مین سانگ وو رو دستگیر کردن و به پلیس تحویل دادن.
الان هم روی صندلی همراه نشسته بود و به جنو که بیهوش روی تخت افتاده بود نگاه میکرد. با هزار بدبختی مارک رو راضی کرد کارای دستگیری قاچاقچی هارو انجام بده و خودش بیاد بیمارستان پیش جنو.
با اومدن دکتر و پرستار از جاش بلند شد.
دکتر بعد از چک کردن وضعیت رو به جمین کرد و گفت:
شما همکارشون هستید؟
+ بله.
~ خوبه پس پسرم لطفا بیا اتاقم باید درباره وضعیتش حرف بزنیم.
سری تکون داد و پشت سر دکتر از اتاق بیرون رفت.
~ خب.. میدونم این اتفاقا برای شغل شما عادیه و اکثرا با همچین موقعیتی مواجه شدین...خوبه که به موقع رسوندینش بیمارستان.. مقدار خونی که ازش رفته نسبتا زیاد بود که خوشبختانه گروه خونیش رو داشتیم و درحال حاضر بهش خون وصل کردیم ..طی دو هفته اینده اصلا نباید خیلی از دست چپش استفاده کنه همچنین اصلا نباید وسیله سنگینی رو حمل کنه..هرروز هم باید پانسمانش عوض شه..من چندتا داروی تقویتی هم براش مینویسم که روند درمانش زودتر انجام شه.
تعظیمی به روی دکتر کرد و گفت:
خیلی ممنون جناب دکتر...کی میتونه مرخص شه؟
~ قاعدتا باید سه روز بمونه
+ نمیشه بجاش توی خونه استراحت کنه؟ هرچیزی هم که لازم باشه براش فراهم میکنیم.
~ خیلیه خب..ولی تا فردا باید بستری باشه حتما..فردا صبح میام وضعیتش رو چک میکنم بعدش میتونین ببرینش.
+ خیلی ممنون..خسته نباشید
از اتاق اومد بیرون. با حس ویبره گوشیش از جیبش درش اورد و با دیدن اسم مارک تماس رو وصل کرد.
& الو جمینا..خوبی؟. جنو خوبه؟
+ خوبیم هیونگ جنو هم خوبه فعلا بخاطر مسکن هایی که بهش دادن خوابه
&خوبه منم تازه کارام تموم شدن..الان با هچان میخوایم بیایم اونجا
+ باشه هیونگ میبینمت
وارد اتاق شد. یه راست به سمت صندلی رفت و نشست و چشماشو بست. شدیدا خوابش میومد و سرش درد میکرد.
_ خسته نباشی مامور نا
با صدای جنو سریع چشماشو باز کرد و به طرفش رفت.
،+ جنویاا..خوبی؟ شونت درد نمیکنه؟
_ خوبم خوبم..شونمم یکم درد میکنه ولی چیز خاصی نیست.
یدفعه چهرش پوکر شد و زد توی پیشونی جنو که باعث شد اخش دربیاد
_ چرا میزنی خب؟
+ حقته.. مگه نگفتم مراقب خودت باش؟ هان؟ اگر مث ادم مراقب خودت بودی الان با خیال راحت توی تختت داشتی استراحت میکردی نه اینکه بیوفتی رو تخت بیمارستان.
_ جمینا جدیدا وحشی شدی
+ اوی مرتیکه به کی میگی وحشی؟ بیام شتکت کنم؟ ..حیف که حالت بده وگرنه نشونت میدادم.
& بسه بسه خجالت نمیکشین تو این موقعیت هم کل کل میکنین؟
با اومدن مارک و هچان از جنو دور شد.
& جنویا خوبی؟
_ ای بابا ..خوبم بخدا صدبار پرسیدین.
با این حرف جنو هر چهار نفر خندیدن.
# بیا برات کمپوت گرفتیم.
کمپوتا رو از هچان گرفت و روی میز گذاشت.
مشغول گفتن و خندیدن بودن که با اومدن پرستار ساکت شدن. پرستار بعد از چک کردن سرم جنو رو به سه تا پسر گفت:
وقت ملاقات تموم شده..فقط یک نفر میتونه همراه بیمار بمونه.
+ خبب مارک هیونگ..هچانی شما دیگه برید من خودم میمونم
& نه جمینا تو برو خسته ای من امشب پیشش میمونم
# اوکی جمینی مواظب خودتون باش ما رفتیم.
هچان همونطور که مارک رو میکشوند بیرون رو به جمین گفت و در رو بست.
_ من کمپوت میخوام.
+ خب بردار
_ اخه دستم چلاقه نمیتونم بازش کنم
پوفی کشید و در کمپوت رو باز کرد و به سمت جنو گرفت
+ بیا الان دیگه بازه
_ آخه من با یه دست که نمیتونم بخورم.
سری تکون داد و صندلی رو کنار تخت گذاشت.
+ بیا خودم بهت میدم
_______________________________
با حس درد توی شونه چپش از خواب بیدار شد..اثر مسکن ها تقریبا رفته بود و دردش غیر قابل تحمل شده بود.
به جمین نگاه کرد گه روی صندلی خوابش برده بود. حتی توی خواب هم زیبا بود. از نظرش جمین باید مدل میشد نه یک مامور دو جانبه.
با تن نسبتا لرزونی جمین رو صدا زد.
_ جنو چی شده؟ درد داری؟
سری تکون داد.
_ الان به پرستار میگم بیاد.
کمی بعد جمین به همراه پرستار اومد داخل و پرستار بعد از تزریق مسکن به سرمش بیرون رفت.
_ اوه ساعت ۷ صبحه..کم کم باید اماده بشیم.
+ اماده بشیم؟
_ اره دکتر ساعت ۷:۳۰ میاد وضعیتت رو چک کنه بعدش هم مرخص میشی.
سری تکون داد
+ دیشب، بعد از اینکه بیهوش شدم چه اتفاقی افتاد؟
_ همونطور که گفتع بودی عملیات رو ادامه دادم و دستگیرشون کردیم
+ خوبه...
هردوشون سکوت کرده بودن و هیچ کدوم تمایلی برای شکستن این سکوت نداشت.
بالاخره با ورود دکتر سکوت حاکم بر اتاق شکسته شد.
~ سلام اقای لی..امروز چطورید؟
+ مشکل خاصی به غیر از کمی درد ندارم.
~ خوبه..من به همکارتون هم گفتم.. لطفا تا دو هفته زیاد از دست چپتون استفاده نکنید و چیزی حمل نکنید..چندتا تقویتی براتون مینویسم همچنین هرروز باید پانسمانتون رو عوض کنید.
دکتر بعد از گفتن این حرف شروع به معاینه جنو کرد.
~خب میتونید مرخص بشید...قبلش برید بخش حسابداری و صورت حساب رو پرداخت کنید لطفا..روز خوش
_ جنویا من میرم حسابداری تو میتونی خودت لباستو بپوشی؟
+ اره مشکلی نیست.
_ اوکی پس من زودی بر میگردم
____________________________________
از ماشین پیاده شد و در رو برای جنو باز کرد و کمکش کرد پیاده شه.
+ کلید؟ بده تا در رو باز کنم
کلید رو از جنو گرفت و در اپارتمان رو باز کرد.
+ جنویا برو تو اتاق لباساتو عوض کن منم صبحونه رو اماده میکنم. و اینکه امروز نمیتونی دوش بگیری از فردا میتونی بری دوش بگیری.
_ اوکی
با رفتن جنو گوشیش رو از جیبش درآورد و به هچان زنگ زد
+ الو هچانی..
#بله جمین جنو مرخص شد؟
+ اره تازه رسیدیم خونه.. میشه لطفا بری خونه من و چند دست لباس راحتی برام بیاری؟.. کلید توی گلدون سمت چپ در هست.
# اوکی من الان راه میوفتم..میبینمت
_ لباس راحتی برای چی؟
+ چونن..قراره یه مدت اینجا بمونم
_ بیخیال جمینا..من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم
+ اره مثلا خودتم میتونی غذا بخوری...حرف اضافه نزن و بیا صبحونه بخور
_ یاا..من ازت بزرگترما..احترامت کجاست پس؟
خیلی پوکر انگشت وسطش رو به سمت جنو گرفت و لقمه ای که برای خودش اماده کرده بود رو چپوند توی دهنش
+ بسه دیگه غذاتو بخور
***********
حدود سه روز بود که پیش جنو مونده بود ...جنو هرروز وضع دستش بهتر میشد و مارکهیوک هم هرروز بعد از کار بهشون سر میزدن.
در حال فیلم دیدن با جنو بود که صدای زنگ در اومد.
با تعجب رو به جنو گفت:
وا .. کیه؟ مارک و هچان که این موقع نمیان معمولا
_ نمیدونم..در رو باز کن ببینیم کیه.
به سمت در رفت و بازش کرد..یک زن میانسال با تیپی شدیدا لاکچری و با صورتی بی احساس جلوش وایساده بود.
تا اومد بپرسه اون زن کیه صدای جنو از پشت سرش اومد.
_ مادر.؟
سریع تعظیمی کرد و گفت:
خوش اومدید بفرمایید داخل
از جلو در کنار رفت و زن با ژست خاص خودش وارد خونه شد.
_ خوش اومدی مادر
~معرفی نمیکنی؟
_ عا..ایشون همکارم جمین هست
+ خوشبختم
زن سری تکون داد و روی کاناپه نشست.چه سرد.
_ چی شده اومدین اینجا؟
~ اومدم حال پسرمو بپرسم
_ بنظرتون برای این کار کمی دیر نیست؟
~توقع نداری که بعد از ابرو ریزی اون شبت همون روز خودمو برسونم؟
با تعجب به جنو نگاه کرد.. با حس نگاه زن دستپاچه شد و گفت:
چیزی میخورید براتون بیارم؟
~ نیازی نیست..فقط اومدم با پسرم خصوصی حرف بزنم.
اخم کمرنگی روی پیشونیش پدیدار شد. سری تکون داد و به سمت اتاق جنو رفت.
لای در رو کمی باز کرد تا حرفاشونو بشنوه
زیر لب زمزمه کرد:
+ اومدم با پسرم خصوصی حرف بزنم..چه فیسی ام میاد
~ اگر الان ازدواج کرده بودی بجای اینکه همکارت بیاد در رو روی من باز کنه و کارات رو انجام بده، عروسم این کارا رو میکرد.
_ مادر لطفا یه امروز حرف از ازدواج نزنید
~ اتفاقا واسه همین اومدم...با پدرت تصمیم گرفتیم فردا شب خانواده دختری که برات در نظر گرفتیم رو برای شام دعوت کنیم.
_ میدونید که قرار نیست بیام
~ لی جنو آنقدر احمق نباش و یکم به فکر ایندت باش
_ من خودم بلدم برای خودم تصمیم بگیرم.
~ اره بلدی..یه نمونش شغلت..یه نگاه به وضعیتت بنداز..خودت خسته نشدی از اینهمه کارآگاه بازی و زخمی شدن؟
_ اتفاقا کار من بهترین تصمیم توی زندگیم بود چون شما توش دخالتی نداشتین و هیچ ربطی به شما نداره..نمیزارم ایندفعه هم زندگیم رو جهنم کنید..من هروقت بخوام ازدواج میکنم و این چیزیه که خودم براش تصمیم میگیرم..اینکه کی اماده ازدواج هستم...حالا هم لطفاً برید بیرون ،فکر کردم واقعا نگران حال پسرتون شدید ولی انگار هنوزم چشمتون فقط مال و منال میبینه.
با صدای بلند جنو از اتاق بیرون رفت. و با ترس بهشون نگاه کرد.
~ میدونی که با این کارت از هرچی ارث و میراث هست محروم میشی؟
_ یه نگاه به این خونه بندازین... شما برام خریدینش؟ ماشینم رو چی؟ شما خریدین؟ نه..من همه اینهارو از حقوق و زحمت خودم خریدم...من همین الانش هم زندگیمو از شما جدا کردم پس لطفاً بفهمید
به سمت در اشاره کرد و ادامه داد:
لطفاً نمیخوام بیشتر از این بی احترامی بهتون بکنم پس لطفاً برید بیرون.
زن نگاه حرصی ای بهشون کرد و رفت بیرون و در رو هم محکم بست.
با افتادن جنو کف زمین سریع به سمتش رفت.
+ جنویا.. خوبی؟
جنو محکم سرش رو گرفته بود و چشماش رو بسته بود.
_ لطفا بسته قرصمو از کشوی کنار تخت بیار.
سریع بع اتاق رفت و قرص رن برداشت ،به همراه یک لیوان اب به سمت جنو رفت و جلوش زانو زد.
+ ا.این قرصا برای چین؟
_ سردردای عصبی..هروقت با خانوادم بحثم میشه سردرد عصبی میگیرم.
سری تکون داد و با به یاد اوردن موضوع ازدواج جنو بغض کرد و پرسید:
قراره ازدواج کنی؟
با نشنیدن جوابی از جنو سرش رو بلند کرد و نگاهش کرد.
_ به هیچ وجه قرار نیست دیگه تن به خواسته هاشون بدم.سلام به شما قشنگا❤️
چطورید؟ امیدوارم اوضاع براتون به خوبی پیش بره و حالتون خوب باشه.
ببخشید اگر این پارت کمی دیر شد راستش از قبل اماده کرده بودمش ولی متاسفانه حالم مساعد نبود و از طرفی هم مدرسه دقیقا بعد از امتحانات و بدون هیچ وقفه ای شروع شد و من باز هم مشغول شدم.
امیدوارم از این پارت هم لذت ببرید. خیلی خوشحال میشم نظراتتون رو درباره این پارت بگید ❤️✨
و اینکه لطفاً ووت فراموش نشه🦋
YOU ARE READING
✷ DETECTIVE ✷
Romanceزندگیش از همون جایی که سر و کله باند مافیای روسی توی کره پیدا شد،تغییر کرد. هیچ وقت فکرشو نمیکرد که دوباره بتونه از ته دل بخنده و احساس گرما وجودشو فرا بگیره. همیشه براش سوال بود که اون فرد کیه؟ چرا انقدر با بقیه فرق داره؟ چرا انقد خاصه؟ چطوری باعث...