گفته بود خوششانسه؟ خب باید بگم که زود قضاوت کرد چون الان شدیدا مثل خر تو گل مونده بود.
~بیبی خوبی؟
+ عا..ا.اره خوبم
جیونگ نگاهی زیر چشمی به جنو کرد و گفت:
معرفی نمیکنی؟
نگاه مضطربی به جنو که هنوز اخم داشت،کرد.
+ عام خب..ایشون چیزن..
نفس عمیقی کشید و ایندفعه با اعتماد به نفس جواب داد.
+ دوست خانوادگیمون..مین هوان
~اهان..خوشبختم
جنو چشم غره ای به جمین رفت و در جواب جیونگ لبخندی مصنوعی زد و متقابلاً اظهار خوشبختی کرد.
~بیبی من باهاشون حرف زدم..اوکی شد بریم؟ تا چند دقیقه دیگه میخوان دور جدیدو شروع کنن.
+ عام خب او..
_ نمیشه
جنو با صدای بلند پرید وسط حرفش.
_ یعنی ام چیزه یک موضوع خانوادگی پیش اومده و منم اومدم دنبالش چون سریع باید بریم پیش خانواده هامون.
جیونگ مشکوک به جمین نگاه کرد و گفت:
مینگیا درسته؟
+ عا..اره باید برم ببخشید یهویی شد..میتونیم باز هم همو ببینیم؟
~ البته بیبی هرچی تو بخوای..بیا این کارتمه هروقت تونستی بهم زنگ بزن.
جمین لبخند مصنوعی زد و برای اینکه تابلو نباشه مجبور شد جیونگ رو بغل کنه.
ولی خب قاعدتا انتظار اینو نداشت وقتی که ازش جدا میشه،جیونگ ببوستش اونم جلوی جنو.
جنو بدون اتلاف وقت بازوشو گرفت و از بار رفت بیرون.
__________________________
نمیدونست چرا انقد عصبانی شده.
«یا خب مسلما اون بچه نمیفهمه خودشو تو چه خطری انداخته.اگر اون لو بره منم بدبخت میشم، یا کشته میشم یا اخراج میشم پس بهتره حواسم بهش باشه»
سعی کرد خودشو اینجوری توجیه کنه.
_جنویا نمیخوای چیزی بگی؟
بدون توجه به جمین داشت با سرعت زیادی حرکت میکرد.
_یا خب باشه عصبانی هستی اوکی ولی لطفا اروم تر برو وگرنه دوتامونو به کشتن میدی
نفس عمیقی کشید و سرعتشو کمتر کرد.
_ ببین اونطوری که تو فکر میکنی نیست درواقع..
+ ناجمین اگر من نبودم احتمالا شب سر از جاهای دیگه ای در میوردی.
جمین اخمی کرد و گفت:
من بچه نیستم که نتونم از پس خودم بر بیام..بعدم لطفا بزار حرفمو کامل بزنم.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
من واسه تفریح نرفتم،رفتم اونجا چون مکان دومی بود که توی پرونده ذکر شده بود. و اون جیونگ فاکی هم رفیق مین جی هان هست.
نفس عمیقی کشید . جنو سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت و همین تا حدی نگرانش میکرد.
_ هی نمیخوای چیزی بگی؟
جنو نفسشو کلافه رها کرد و انگشتشو به سمت جمین گرفت.
+ یکبار دیگه بدون هماهنگی بخوای همچین غلطی بکنی من میدونم و تو.از این به بعد قبل از اینکه بری تحقیق توی هر گورستونی اول به من خبر میدی.
جمین اخمی کرد و بیشتر توی صندلی فرو رفت.اون بچه نبود دیگه ۲۶ سالش بود و قبلا ماموریت های خطرناک تری رو توی امریکا گذرونده بود . ولی الان میترسید چیزی بگه و جنو رو بیشتر از این عصبانی کنه.
وایسا..چی؟ میترسید؟ ناجمین میترسید؟ از جنو؟ نه قطعا از جنو نمیترسید فقط...فقط از عصبانیتش کمی میترسید، فقط یکم.
________________________________
با شنیدن صدای زنگ در بی حوصله به سمت در رفت.
با باز کردن و دیدن فرد اخم غلیظی روی پیشونیش شکل گرفت.
&تو اینجا چه غلطی میکنی؟
به دختری که رو به روش وایساده بود گفت
~عاه مارکی یکم مهمان نواز باش
همزمان که دختر میخواست به داخل بره مارک دستشو گذاشت جلوش و مانع کارش شد.
& کی گفته میتونی بیای تو خونه من؟
~ بیخیال مارک باید باهات حرف بزنم.
& علاقه ای به شنیدنشون ندارم.
خواست در رو ببنده که پای دختر مانع کارش شد.
~ حتی اگر راجب جنو باشه؟
کلافه دستشو برد توی موهاش و اجازه داد دختر بیاد داخل.
بی حوصله سمت مبل های راحتی خونش رفت و نشست.
& زیاد طولش نده...سرم شلوغه
دختر لبخند مسخره ای زد و گفت:
اوه درسته
خب میرم سر اصل مطلب
مادر بزرگم داره به کره میاد.
با تعجب یکی از ابروهاشو داد بالا و گفت:
خب این چه ربطی به جنو داره؟
~ربطش اینجاست که اگر بیاد رسماً مارو مجبور به ازدواج باهم میکنه.
دختر با دیدن صورت مارک که فرقی با علامت سوال نداشت پوفی کرد و ادامه داد:
بیخیال مارک مگه سه سال پیش رو یادت رفته؟ اون همین الانشم مارو نامزد هم میدونه.
& اون وقت...چه تضمینی هست که جنو تن به این کار بده؟ خودت میدونی که عمرا همچین کاری کنه.
~ اره میدونم و ازت میخوام باهاش حرف بزنی...تماسام رو جواب نمیده و برای همین اومدم پیش تو
یادت نره که مادربزرگم جزو سهامدارای اصلی شرکت خانوادگیتونه.
و با برداشتن کیفش از اپارتمان مارک خارج شد.
مات و مبهوت به یه نقطه خیره شده بود.
الان باید چه غلطی میکردن؟ قطعا بخاطر اینکه اون پیرزن یکی از سهامدارای اصلی هست خانوادش جنو رو مجبور به ازدواج میکردن.
_________________________________
دو هفته از اون شب گذشته بود . از اون موقع تا حالا
دیگه حرفی از اون شب و اتفاقات توی بار نشده بود و جمین واقعا از این بابت خوشحال بود.
روزها بدون هیچ اتفاق خاصی میگذشتن.
صبحا مشغول بررسی پرونده و اطلاعاتی که بدست اوردن میشدن و شبها برای جمعآوری اطلاعات به مکان های مورد نظر میرفتن.
رابطش با جنو دقیقا مثل دو همکار عادی شده بود و حتی جنو به جمین پرانرژی و پرحرف عادت کرده بود و هرازگاهی همراهیش میکرد.
با شنیدن صدای در نگاهشو به جنویی داد که اومده بود داخل.
_ جمینا چیزی پیدا کردی؟
سرشو تکون داد و گفت:
نه هنوز
کمی دودل بود از حرفی که میخواست بزنه ولی به هر حال گفتنش ضرری نداشت.
+ میخوام به اون یارو زنگ بزنم...اونشب کارتشو بهم داد
جنو سریع سرشو اورد بالا به طوری که صدای مهره های گردنش رو شنید.
اخمی کرد و گفت:
نه بازم باید بگردیم...مطمئنا میشه چیزی پیدا کرد.
+ بیخیال جنو ما الان دو روزه داریم دنبال یه نشونه از اون باند مسخره میگردیم درحالی که به راحتی میتونیم یکی از مهره های اصلیو تو چنگمون داشته باشیم.
جنو چند ثانیه سکوت کرد و در اخر گفت:
باشه ولی قبلش با هچان هماهنگ کن .
+ اوکی...خب تو امشب برنامه ای داری؟ منظورم اینه قبل از اینکه به جیونگ زنگ بزنم میخوام یبار دیگه اونجا رو چک کنم .
_ امشب نمیتونم بیام ...توهم بهتره تنها نری،با توجه به تجربه قبلیت بهتره یکی از بچه هارو با خودت ببری.
سری به نشونه موافقت تکون داد.
_ من دیگه برم ..فعلا
____________________________
عطر خوش بوی کاپیتان بلکش رو زد. به خودش توی ایینه نگاه کرد.
بافت یقه اسکی خاکستری به همراه کت مشکیش رو پوشیده بود.
هیچ ایده ای نداشت که دقیقا چه اتفاقی افتاده که مادرش امشب دعوتش کرده بود و کلی بهش تذکر داد که به موقع بیاد چون قراره درباره مسئله مهمی حرف بزنن.
بیخیال سوار ماشین شد و به سمت ویلای خانوادگیشون حرکت کرد.
بعد از بیست دقیقه به ویلای بزرگی رسید که از نظرش تمام بدبختی هاش از همینجا شروع شدن.
زنگ در رو زد و مثل همیشه پیشخدمت کار مهربونی که براشون کار میکرد در رو باز کرد و با خوشحالی به جنو خوش امد گفت.
~جنویا خیلی وقت بود نیومده بودی...میدونی چقدر دلتنگت بودم؟
زن مسن رو بغل کرد و با لبخند گفت:
میدونم اجومونی... قول میدم از این به بعد بیاک بهت سر بزنم.
~دیر اومدی لی جنو.
لبخندش با صدای مادرش خشک شد و به طرف زن رو به روش برگشت.
به اجبار تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
ترافیک زیاد بود.
& هی جنو چطوری؟
با تعجب به مارکی که داشت سمتشون می امد نگاه کرد. نمیدونست عموش هم دعوت هست .پس حتما مسئله مهمی بود که ازش خواستن بیاد .
اروم طوری که مادرش نشنوه به مارک گفت:
تو دیگه اینجا چکار میکنی؟
& به همون دلیلی که تو اینجایی... امشب بدبخت شدنت تضمینیه.
با تعجب به مارک نگاه کرد. به سمت پدر و عموش رفت و تعظیم کرد.
~پسرم بیا بشین امشب شب درازیو در پیش داریم.
دروغ چرا...کم کم داشت میترسید چون هر کاری از دست خانوادش بر میومد.
_____________________________
تصمیم گرفته بود با هچان بره به بار.
قرار بود هچان کارت شناسایی و هماهنگی های لازم برای هویت جعلیش رو تا فردا انجام بده .
پیرهن خاکستریش رو به همراه کت چرم مشکی و شلوار جین مشکیش رو پوشید و مثل اون شب موهاش رو ریخت روی صورتش.
خط چشم کم رنگی کشید و بالم لبش رو به لبهاش زد.
سوار ماشین شد و به هچان زنگ زد.
+ هچان شی من دارم حرکت میکنم تو الان کجایی؟
.......
+ اوکی پس اونجا میبینمت.
ماشین رو روشن کرد و به سمت بار حرکت کرد.
طبق قرارش با هچان یک کوچه پایین تر از بار پارک کرد و منتظر هچان موند.
با تقه ای که به شیشه ماشین خورد به هچانی نگاه کرد که پیرهن سفید با شلوار جین پوشیده بود و به طرز عجیبی کیوت شده بود.
+ واااو هچان شی
طوری که فقط هچان بشنوه گفت.
# اونجا منو دونگ چان صدا بزن
+ اوکی بریم دیگه.
مثل اونشب بار شلوغ بود و همه مشغول خوش گذرونی بودن.
به طور محسوسی نگاهش و به طبقه بالا داد . خوشبختانه امشب اونجا نبودن.
به سمت بارمن رفتن و دو لیوان ودکا سفارش دادن.
اروم تو گوش هچان گفت:
حواست باشه نباید مست کنی بیشتر از این هم سفارش نده
دوباره به سمت بالا نگاه کرد. دو امید داشتن قمار بازی میکردن ولی هیچ کدوم از افرادشون رو نمیشناخت.
بعد از ده دقیقه از سر جاش بلند شد و به هچان گفت:
من میرم بالا.. توهم یا همینجا بشین یا برو یکم برقص نمیدونم.. ولی به هرحال هروقت دیدی اوضاع خیته فقط بزن به چاک.
اروم از پله ها بالا رفت.
علاوه بر سالنی که میزهای قمار توش بودن یک راه رو هم اونجا بود.
خوشبختانه بقدری شلوغ بود که جلب توجه نکنه.
بر خلاف سالن، راه رو خیلی خلوت بود و حتی هیچ بادیگاردی اونجا نبود و این از نظرش مشکوک بود.
به آخرین در راه رو که با درهای دیگه فرق داشت و بزرگتر بود نگاه کرد.
اروم به سمت در رفت و گوششو گذاشت روی در.
~ هی مرتیکه میفهمی چی بهت میگم؟ امشب امکام پذیر نیست محموله تازه اماده شده و اون پلیسهای عوضی هم همه جا مثل مورچه هستن...اگر امشب بخوایم محموله رو تحویل بدیم باید با همه دار و ندارت خدافظی کنی... فردا شب بهترین موقع هست.
کمی از در فاصله گرفت. فردا شب میخواستن محموله رو تحویل بدن؟ اگر اینجور باشه شب سختی رو در پیش داره.
~هی تو اونجا چه غلطی میکنی؟
با دیدن مرد گنده رو به روش خودشو جمع و جور کرد و مظلوم نگاهش کرد.
+ ببخشید اقا من دنبال سرویس بهداشتی میگشتم..از یه اقای دیگه هم پرسیدم ولی گمش کردم.. شما میدونید کجاست؟
مرد رو به روش مشکوک نگاهش کرد.
~ بچه جون از ایت به بعد هرجایی که بلد نیستی راه نیوفت برو....دستشویی هم طبقه اول زیر راه پله هست.
+ خیلی ممنونن
شیٔ تو دستش رو اروم و بدون جلب توجه مرد انداخت توی گلدون کنار در و بعد سریع به سمت طبقه پایین رفت.
با دیدن هچان توی پیست رقص رفت سمتش و اروم تو گوشش گفت:
وقت رفتنه...من الان میرم توهم با فاصله پنج دقیقه بیا بیرون.
از بار بیرون زد و به سمت ماشین رفت.
با دیدن هچان سریع قفل ماشین رو زد .
+ سوار شو
# تونستی چیزی پیدا کنی؟
+ اره...ببینم هچان شی میتونی ردیاب شنود رو به لپ تاپ وصل کنی؟
# بسپارش به خودم...مثل اب خوردنه.
____________________________
~جنو تو الان ۲۸ سالته وقتشه با دختری شایسته ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدی
کلافه از بحث های همیشگی به پدرش نگاه کرد.
+ پدر قبلا هم بهتون گفتم ...من نمیخوام ازدواج کنم حداقل نه فعلا...امادگیش رو ندارم.
~ دقیقا کی امادگیش رو داری؟ دیگه داره ۳۰ سالت میشه خیلی زودتر از اینها باید ازدواج میکردی
به مادرش نگاه کرد که خیلی ریلکس این حرفارو بهش گفته بود.
+ درسته ولی الان واقعا نمیتونم... شما از شغل من باخبرید و میدونید وقت کافی رو برای تشکیل خانواده ندارم.
~ به اونجاش هم فکر کردیم...استعفا میدی و میای توی شرکت خانوادگی خودمون به عنوان مدیر مالی کار میکنی..کاری از همون اول باید انجام میدادی .
+ ولی پدر ..
~ ولی و اما نداریم جنو... خیلی وقت پیش بهت گفته بودیم وقت ازدواجته و الان اون دختر شایسته رو پیدا کردیم.. نوه یکی از سرمایه گذارهای اصلی شرکت، جو جین ها
با شنیدن اسم فردی که دو سال از زندگیش رو جهنم کرده بود با تعجب به پدرش نگاه کرد.
حالا میفهمید چرا انقدر اصرار به ازدواجش دارن. اونا فقط دنبال وارث هستن .مثل همیشه منافع خودشون در اولویت قرار داره.
از جاش بلند شد و به سمت پدر و مادرش ایستاد.
+ همونطور که گفتید من ۲۸ سالمه و دیگه فردی بالغ هستم و به راحتی میتونم برای خودم تصمیم بگیرم. در حال حاظر شرایط ازدواج رو با همچین فردی ندارم و امیدوارم به نظرم احترام بزارید.
~ دیوونه شدی؟ میدونی عاقبت این کارت چیه؟
+ مادر در تمام تصمیمات زندگیم دخالت داشتید و نزاشتید به خواسته خودم پیش برم ولی الان دیگه نمیزارم باز هم در تصمیمم دخالت کنید.
~ لی جنو دارم باهات جدی حرف میزنم...اگر این وصلت صورت نگیره از ارث محرومی.
با حرف پدرش سکوت سنگینی بینشون برقرار شد و مارک با نگرانی به جنو نگاه کرد.
لبخنی زد و گفت:
درسته ولی من هم دوست دارم یادآوری کنم که درحال حاضر ۵ سال هست به طور مستقل زندگی میکنم و تا حد امکان زندگیم رو از شما جدا کردم.
بعد از حرفش تعظیمی به پدر و مادرش که از شدت خشم سرخ شده بودن کرد و از اون ویلای نفرین شده بیرون رفت.
ارزوش بود یکبار،فقط یکبار از این ویلا با خوشحالی بیاد بیرون ولی مثل اینکه تا وقتی پدر و مادرش بودن همچین اتفاقی قرار نبود بیوفته.هلووو چطورید؟
این هم از پارت سوم
مرسی واسه اونایی که ووت دادن
امیدوارم از این پارت دتکتیو هم لذت ببرید❤️✨
STAI LEGGENDO
✷ DETECTIVE ✷
Storie d'amoreزندگیش از همون جایی که سر و کله باند مافیای روسی توی کره پیدا شد،تغییر کرد. هیچ وقت فکرشو نمیکرد که دوباره بتونه از ته دل بخنده و احساس گرما وجودشو فرا بگیره. همیشه براش سوال بود که اون فرد کیه؟ چرا انقدر با بقیه فرق داره؟ چرا انقد خاصه؟ چطوری باعث...