Part (2)

2.3K 67 5
                                    

سلام بچه ها پارت ها با هم دیگه قاطی شده بود ترتیبش به هم ریخته بود برای همین پاکشون کردم و دوباره آپدیت می کنم.

امیدوارم لذت ببرید❤️❤️❤️

***

دان شانتی

وقتی همه چیز حل شد. من فرستاده شدم تا چمدان بسته شده ام را بردارم. برای آخرین بار به اتاقم نگاه کردم. من این واقعیت را قبول کرده بودم که آخرین باریست که این اتاق را می‌بینم و شاید برای مدت بسیار زیادی نتوانم پدر و مادرم را هم ببینم.

و این فقط در صورتی است که صاحب جدیدم اجازه ی این ملاقات ها را بدهد(منظورش ملاقات با خانواده اشه)

آهی کشیدم و در را باز کردم. من تا آنجا که ممکن است با ظرافت راه رفتم، سعی می کنم ناراحتی خود را در مقابل پدر و مادر و صاحبم نشان ندهم.

راه تا اتاق نشیمن بی پایان به نظر می رسید اما به سختی آن را طی کردم. ایستادم و ناشیانه در را باز کردم.

اتاق ساکت شد و من به چهره هایی که به من خیره شده بودند نگاه کردم. اما تنها یکی از آن چهره ها جلب توجه می‌کرد. با نگاه به او نمی‌توانستم گرمای جمع شده در گونه هایم را کنترل کنم.به خاطر اینکه چهره ام نشانگر درونم نباشد نگاهم را از او گرفتم و به زمین دوختم. غیر از آن میدانستم این خیرگی بی احترامی به حساب می‌آید.

"شانتی ، بیا بشین. ما می خواهم شما مدتی اینجا بنشینید و با آقای شوالیه آشنا شوید. "

صدای مامان آرامش بخش بود. پدر فقط غر زد ، ایستاد ، به سمت آقای شوالیه سرش را تکان داد ، من راه افتادم و یک آغوش کوتاه به پدرم دادم.

سپس به سمت مادرم رفتم. دستم را گرفت و کنار خود نشاند. دقیقا روبه روی آقای شوالیه.
شوالیه لبخندی کوتاهی به مادرم زد. بعد از دقایقی که صرف چای خوردن شد پدر و مادرم اتاق را ترک کردند و ما را برای شناختن همدیگر ترک کردند.

بعد از بسته شدن در پشت سر آن ها سکوت اتاق را فرا گرفت.

"خب خانم دیستالی"

گلوی خود را پاک کرد و دوباره به حرف آمد.

"من نمی‌دانم شما این موقعیت را چگونه می‌بینید اما من یک موقعیت خوب میبینم"

او این را گفت در حالی که یک پوزخند کوچک گوشه ی لب خود داشت. سرم را تکان دادم و سعی کردم روی حرفهایش متمرکز کنم و نه نحوه حرکت لبهایش.

به چشمانش نگاه کردم و بلافاصله پشیمان شدم. چشمانش انگار از من عبور می‌کردند و درون من را می‌دید.

زانو هایم به لرزش در آمدند. اگر ایستاده بودم قطعا می افتادم. آهی کشیدم لعنتی کردم و سرم را دوباره زیر انداختم.

{| My Master's Touch |} Where stories live. Discover now