23 DECEMBER

435 95 7
                                    

می‌تونی احساسش کنی؟ وقتی که ترکم کردی سکوت کردم ، سعی کردم طوری زندگی کنم که انگار اصلا وجود نداشتی اما مثل این بود که بدون کپسول اکسیژن به فضا بفرستنت.

تو می‌تونی من رو هیولا صدا بزنی. می‌تونی دوستم نداشته باشی. من هم می‌تونم بدزدمت و بهت عشق بورزم.

یکم بازی کنیم ، مثلا من بی‌صبر و حوصله‌م ، مهربون هم نیستم اما می‌دونم توی وجودت حک شدم. می‌تونی آرزو کنی بمیرم تا زندگی بهتری داشته باشی اما قلبت اجازه نمی‌ده همون‌طور که تا حالا کنجکاوی توی چشمات تغییری نکرده.

تو همین الآنش هم گرفتارم شدی! مبتلا بودن دردآوره.
من توی قلبت می‌خزم. معتادت می‌کنم. قلبت رو توی دستم می‌گیرم و عشقتو می‌بلعم.

احساست رو مثل بارونی که به قلب خشکم می‌باره حس می‌کنم. هیچ جواب دیگه ای نیست ، چون تو مورد علاقه‌ی منی. کلمه ای نمی‌تونه این رو توصیف کنه!

تو راجع به من کنجکاوی و حق نداری انکارش کنی. جالبه که با وجود تمام کنجکاوی و بازیگوشیت باز هم ترجیح می‌دی بدون من زجر بکشی.

تو سعی کردی به من بفهمونی که تنهایی چه حسی داره اما من از زمانی که به یاد دارم تک‌وتنها توی این دنیا رها شده بودم. این بازی رو تو شروع کردی و خودت کیش‌و‌‌مات موندی.

می‌خوای چیکار کنی؟ من همون فضانوردیم که بدون تجهیزاتش توی فضا رها شده. آدمی که تو ساختیش. اما به‌نظرم توانایی‌های این هیولا رو نادیده گرفتی.

می‌تونیم باهم کریسمس رو توی مریخ و مشتری جشن بگیریم. حداقل تا زمانی که تو هستی نیازی به کپسول ندارم.

بلندت می‌کنم تا ستاره‌ی درخت کریسمس رو بذاری و تو می‌خندی. عجیبه اما هنوزم می‌تونم صدای خنده‌هاتو بشنوم.

من همون هیولایی هستم که تو ساختی پس وجودم نباید آزاردهنده باشه... چرا از وقتی دیدمت نمی‌تونم تپش های قلبم رو کنترل کنم؟ یه‌چیزی درونم مدام گوم‌گوم می‌کنه.

می‌گی منو نمی‌خوای اما هنوز تموم لباسات رنگ و بوی من رو می‌ده.

"هودی توی تنت... هنوزم بوی منو می‌ده؟"

لعنتی من همون چانیولم... چرا نمی‌خوای جوابم رو بدی؟

"ایـ...نجا چیکار می‌کنی؟"

حتما با خودت فکر می‌کردی اشک گوشه چشمات رو ندیدم.
ولی من همونی بودم که همه‌چیز رو همیشه می‌دید و بقیه به‌جز تو خیال می‌کردن ندیده. خدای من... نگاهم از کی این‌قدر بهت بی‌تفاوت شده بود بکهیونم؟

"من هرروز اینجام."

"چرا حرفی نزدی؟"

"اگه می‌دونستی هر روز نگاهت می‌کنم روز بعدی مسیرت رو عوض می‌کردی."

نگاهت رو پایین می‌ندازی. می‌خواستم صدات کنم اما انگار چیزی مانعم می‌شد. چرا نمی‌تونستم حرفام رو به زبون بیارم؟

"هودیت ..."

"نمی‌خوامش."

روز بعدی هرچقدر منتظر موندم نیومدی. روز بعدتر و هفته بعدی هم به همین شکل گذشت. از مسیر دیگه‌ای می‌رفتی...

بعدا فهمیدم از خونت اسباب‌کشی کردی.
حتی دیگه اجازه نمی‌دادی یواشکی نگات کنم...
انگار تا زمانی که نمی‌خواستی ، من نمی‌تونستم کاری کنم.

توی بازی با تو من بازنده بودم.
من باختم...

L O S EWhere stories live. Discover now