19 SEPTEMBER

252 77 10
                                    

دیگه از فرار کردن خسته‌ای. این‌بار جلو اومدم و تو حتی متوجه حضور من نشدی. سرت توی کتابه و طبق دیروز ، چرخش پنکه رشته موهای روی پیشونیت رو به بازی می‌گیره.

شاید ندونی اما به‌خاطر وجود تو احساس زنده بودن می‌کنم. وقتی انگشت‌هاتو روی صفحه کتاب حرکت می‌دی. وقتی موهات روی پیشونیت می‌رقصن. وقتی لبخند می‌زنی و وقتی حرف می‌زنی. جلوی روم نشستی اما چشمام رو می‌بندم.

بهت فکر می‌کنم. سرت بالا میاد. از دیدن دوباره‌م هیچ متعجب نیستی.

دستم حرکت می‌کنه. انگار حاضره برای نوازشت زانو بزنه اما مشتش می‌کنم. می‌خوام راجع به دلتنگیام بهت بگم. می‌خوام راجع به دنیای تاریک بدون تو بگم. دنیای تاریک این هیولا. اما سکوت می‌کنم.

توی دلم اعتراف می‌کنم که همیشه به فکر توام. انگار قلبم تبدیل به یه خونه‌ی متروکه شده. خونه‌ای که صاحبش مدت‌ها پیش خرابش کرد و بعد رفت...
ماهیچه‌ی سرکش فقط به‌خاطر حس تعلق داشتن به تو بی‌قراری می‌کنه!

دلم می‌خواد توی جیبم بذارمت و فرار کنم. شاید اون‌موقع صدای قلبم آروم بگیره. چشمام رو می‌بندم اما فیلم قدیمی پشت پلکام پخش می‌شه. آروم بودم. آروم بودی. به تپش‌های قلبت گوش می‌دادم. صدای نفس کشیدنت توی گوشم بود. نگاهم کردی. اشکات رو دیدم اما وانمود کردم که ندیدم. می‌دونم که فهمیدی دیدمشون. ازم ناراحت بودی. از روی تخت بلند شدم. لباس‌هام‌ رو پوشیدم و بدون توجه به لرزی که توی بدنت افتاده بود از خونه بیرون رفتم...

چشمام رو باز می‌کنم. تو رو دوباره روبه‌روم می‌بینم. بهم توجه نمی‌کنی. دارم تقاص تمام کم‌توجهی‌هام رو پس می‌دم. اشکالی نداره چون اگه الآن جا بزنم دیگه نمی‌تونم ماه زندگیم رو پس بگیرم. اما من خسته‌م. دوباره چشمام رو می‌بندم و بهت فکر می‌کنم. دستت رو از روی گونه‌ت تکون نمی‌دی. نگاهم رو پایین میارم. خدای من! من چیکار کردم؟؟ دستم رو عقب بردم. بهم لبخند می‌زنی. حتی دیگه گریه هم نمی‌کنی.

نگاهت پر از درده و لبخندت پر از جنون. کدوم یکیش کار منه؟ درد اعماق وجودت یا لبخند دیوونه‌وارت؟

نفسم بند میاد.
چشمام رو باز می‌کنم. بازم همون صحنه قبلی... دژاوو تکرار می‌شه... سکوت. سکوتت وحشتناکه بکهیون. سکوتت من رو توی خاطرات غرق می‌کنه بکهیون. چرا این‌قدر آرومی؟ دلم می‌خواد دستت رو بگیرم و ببرمت یه‌جایی. هردوتامون به سمت مقصدی که نمی‌دونم کجاست بدوییم. جایی که فقط من باشم و تو. قول می‌دم این‌قدر قلقلکت بدم که دیگه از دستم عصبانی نباشی. اما اصلا همچین جایی وجود داره؟

شاید بهتره هردوتامون رو توی مثلث برمودا غرق کنم! شاید هم بهتره داوطلب های بعدی فضاپیما به سمت مریخ شیم.

متوجه می‌شم مدتیه دیگه کتاب رو ورق نمی‌زنی.
سعی می‌کنم محکم بگم اما صدام از اون چیزی که تصور می‌کردم شکننده‌تر شکل می‌گیره:

"بکهیون."

فشار دندونات روی هم عصبیم می‌کنه. جمله بعدیم رو طوری بی‌اختیار می‌گم که انگار عمل به حرفم آسون‌ترین کار دنیاست...

"برگرد. دنیام رو روشن کن."

رو دور تندیم. اما کند می‌گذره. می‌خوام بهت بگم همه چیزمی.

تمام چیزهایی که قبلا داشتم یا نداشتم ، همه‌شون توی وجود تو خلاصه می‌شه بکهیونم.

تو همون تفنگ اسباب‌بازی توی ویترین اسباب‌بازی فروشی روبه‌روی خونه‌مونی که نداشتمش ، اما هر روز عصر به شوق دیدنش از خونه بیرون می‌رفتم. تو همون ماشین اسباب بازی هستی که داشتمش اما وقتی گم‌ شد متوجه شدم چقدر دلتنگش هستم ، ولی بازم سکوت می‌کنم.

نگاهم می‌کنی و می‌خندی. بلند‌بلند می‌خندی. اینکه دنیای من با تو کامل‌تره این‌قدر خنده داره؟
نگرانی و ترس‌هات رو بذار کنار و از دردی که قابل تحمله لذت ببر بکهیون. عمیق‌تر ، عمیق‌تر شو.

"خوبه که بهم وفاداری. اما می‌خوام یه خواهشی کنم. از ذهنم خارج شو دیگه هم اینجا نیا."

"اشک گوشه‌ی چشمات ، مطمئنم از خنده نیست."

"باورم نمی‌شه! بیناییتو به دست اوردی؟"

با تمسخر می‌پرسی ، اما باز هم کسی جز خودت نمی‌خنده. معلومه که سعی می‌کنی قوی باشی.

انگار وجود این هیولا واقعا آزاردهنده‌ست...

"می‌دونی چانیول. دیگه اهمیت نمی‌دم کی هست ، کی نیست. من فقط می‌دونم تا زمانی که خودم هستم ، تا زمانی که خودم وجود دارم ، تا زمانی که خودم ، خودم رو درک می‌کنم حالم خوبه!"

گریه می‌کنی. این‌بار بلند. سعی می‌کنم آرومت کنم. سمتت میام اما به عقب هل داده می‌شم. دیگه خبری از اشک نیست و در مغازه رو باز می‌کنی.

"خداحافظ."

تقریبا قانع شدم حالت بدون من بهتره.
آخر کوچه می‌ایستم و بهت نگاه می‌کنم که چطور سعی داری اشکات رو کنترل کنی...

L O S EWhere stories live. Discover now