18 SEPTEMBER

295 74 10
                                    

پشت میز نشستی و کتاب می‌خونی. دلم می‌خواد برای اون تار موهات که با هر گردش پنکه روی پیشونیت سر می‌خوره بمیرم.

اخمت نشون می‌ده داری متن مهمی رو می‌خونی. انگشتای باریکت مدام روی صفحه کتاب بازی می‌کنن.
من همین الآنش هم به‌خاطر زیباییت کور شدم. سرت رو بالا میاری و به اطرافت نگاه می‌کنی. نه بکهیون. من نمی‌خوام از این رویا بیدار شم. لطفا ریتم رو حفظ کن...

این‌دفعه خبری از هودی‌های من نیست. هنوز هم نگه‌شون داشتی؟ ناخودآگاه جلو می‌رم.

چه انتظاری دارم؟ پاهام محکم می‌شه. انگار دیگه نمی‌تونم تکون بخورم. چند ساعته دارم نگات می‌کنم.

کتابت رو کنار می‌ذاری و به مشتری لبخند می‌زنی. به حال اون زن غبطه می‌خورم. تمام لبخندهات برای منه. من خودخواهانه می‌خوام فقط برای خودم باشی.

نگاهت به بیرون می‌چرخه. خم می‌شینم تا منو نبینی.
یه سوال توی ذهنم بالا و پایین می‌شه.
حالت چطوره؟

نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. پاهام راه کتاب‌فروشی رو خوب بلدن.
دیوونه شدم. قلبم تند می‌زنه. زیباییت چند برابر می‌شه. تو زیبایی الهه‌ی من.

اما یه چیزی درست به‌نظر نمی‌رسه. تو خودت رو محدود کردی. زیر چشمات گود افتاده. نمی‌خوام به این فکر کنم که به‌خاطر هیولاست. من تو رو به‌هم می‌ریزم.

یکم عجولم ، خیلی به کتاب‌فروشی نزدیک شدم. بابت رها کردنم ازت عصبانیم اما بازهم تو رو می‌خوام. درسته ، این منم. یه هیولا. هرچه‌قدر بهت نزدیک‌تر می‌شم قلبم تندتر می‌زنه. قلبم بهم دروغ نمی‌گه. درونم به آتیش کشیده شده و شک دارم بتونم فاصلم رو باهات کم‌تر کنم.

وقتی دوباره لبخند می‌زنی آژیر خطر به صدا در میاد ، قلبم آروم نمی‌گیره. دارم می‌لرزم زندگیتو زیرورو کردم. متاسفم اما تو منو دیوونه می‌کنی.

بالاخره نگاهت به بیرون برخورد می‌کنه. قایم می‌شی و نگاهت رو از من می‌دزدی. بعدش شوکه می‌شی. نگرانی‌های ترسناکت رو دور بریز.

من بهت آسیب نمی‌زنم. هنوز مردد به نظر می‌رسی. طوری رفتار می‌کنی که انگار اصلا وجود ندارم.
از آخرین باری که دیدمت چند ماهی گذشته. وارد کتاب‌فروشی می‌شم. سعی می‌کنم به کتاب‌ها نگاه کنم. تو بی‌توجه به من ، به زن لبخند می‌زنی. به کتابت نگاه می‌کنم.

نگاهت به نگاهم برخورد می‌کنه. سکوت می‌کنی ، اما می‌شنوم چی می‌گی. من سکوتت رو می‌شنوم. ازم می‌خوای جلوی اون زن حرفی نزنم. سر تکون می‌دم. دلم می‌خواد بهت بگم فقط به امید دیدن چشمات اینجا ایستادم اما منتظر می‌مونم.

وقتی زن از مغازه بیرون می‌ره با انگشتات بازی می‌کنی.

"گمت کردم."

یکباره به حرف میام.

"آرامشت باید از احساساتت قوی‌تر باشه. "

قاطع حرف می‌زنی. دیگه لکنتی نداری.

انگار بدون من زندگی راحت‌تری داری که راجع بهش این‌طور  مصمم حرف می‌زنی. حداقل آرامش داری. دوست دارم بهت بگم چقدر شغل جدیدت بهت میاد.

اما سکوت می‌کنم. پشت پیشخوان می‌شینی و دوباره مشغول خوندن کتابت می‌شی. سکوت بینمون تبدیل به حرف‌هایی شد که دوست داشتم به‌ همدیگه بزنیم...

L O S EWhere stories live. Discover now