دورگه،حقارت یا مباهات؟

494 70 15
                                    

خب سایکک های خودم اینم یه سورپرایز ویژه
یه مینی فیک نامجین با موضوع جذاب😈😈😈

🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀

-نرو"
کمربند چرم درجه سه ای رو به کمربست وبا لبخند اطمینان بخشی برگشت:اتفاقی نمی افته مادر"
زن با گیسوان جوگندمی هنوز رگه هایی از زیبایی دوره ی جوانی رو دارا بود،برخلاف خودش مادرش چشمهای درشت وگرد لاجوردی رنگ داشت،از مادرش تنها قد بلند وچال گونه اش رو به ارث برده بود.
زن دست های نرم وکار نکرده اش رو بین دستهای لرزان خودش نگه داشت:اگراین یه توطئه باشه چی؟اگر ادموند بخواد از سر راه برت داره..."
اه کشید:مادر...من فقط یه همراه دیپلماتیکم،حتی قرار نیست شمشیر همراه داشته باشم!فقط هم من نیستم یه هیات از دانشمند های سلطنتی هم همراهم هستند،ادموند هرچقدر هم از این حقیقت که با یه دورگه همسفر شده خوشش نیاد نمیتونه از دایی سرپیچی کنه این بدترین موقعیت برای کشتن منه"
مادرش باز سرش رو تکون داد وگونه ی کبودش رو نوازش کرد:اونا حتی الان که پادشاه زنده است اینطوری ازارت میدن،دور از چشم من وپادشاه...اونا میتونن بکشنت!میتونن خیلی بلاهای دیگه سرت بیارن جون"
نامجون لبخند زد،دست مادرش رو نوازش کرد:مادر من یه دورگه ام...نه هر دورگه ای،بچه ی یه برده از اونطرف دریا،هر سرپیچی وهر نه گفتنم میتونه پایان زندگیم باشه،خیلی تفاوتی نمیکنه اینجا نه بگم وزندگیم رو از دست بدم یابرم واونا یه بلایی سرم بیارن"
مادرش به گریه افتاد:همش تقصیر منه...متاسفم،مادرت رو ببخش!"
جون سر تکون داد وموهای ابریشمین مادرش رو نوازش کرد:هیچوقت این رو نگو مادر...مهم نیست بقیه چی میگن من همیشه ازت ممنونم وعاشقتم،تو بهترین مادری هستی که میتونستم ارزوش رو داشته باشم"
زن دراغوش پسرش فرو رفت ونامجون سعی کرد با نوازش کمرش ارومش کنه:هیچوقت برای عاشق شدن از کسی عذرخواهی نکن...این چیزیه که خودت یادم دادی"
زن سرتکون داد:مراقب خودت باش"
ناجون لبخند زد:حتما...من برمیگردم مادر،تا زمانی که باچشمهای خودت جسدم رو ندیدی هیچ دروغی رو باور نکن!"
-اینطوری حرف نزن"
-بهم قول بده مادر"
زن تسلیم شد:قول میدم"
نامجون دوباره لبخند زد وپیشونی مادرش رو بوسید وبا برداشتن دو خورجین ویک کیف چرمی از در بیرون رفت.
اقامتگاه اونها در دورافتاده ومهجور ترین قسمت کاخ بود پس نامجون باید عجله میکرد تابه دروازه ها میرسید،جایی که هیات رسمی پادشاه اسب هاشون رو اماده میکردن در راس اونها شاهزاده ی تاجدار،پسردایی نامجون،ادموند قرار داشت که اگر بخاطر لباسهای فاخرشون نبود کسی فکر نمیکرد هردو از خاندان سلطنتی هستن.
نامجون بیشتر از اینکه به خانواده ی مادرش-خاندان سلطنتی شباهت-داشته باشه به برده های خدمتکار شبیه بود،پوست زرد بدن ظریف وبی مو وویژگی بارز برده ها یعنی چشمهای بادومی وسیاه رنگ.
اونها برده هایی از سرزمین های غیر متمدن اونطرف دریا بودن که اکثرا در مواجهه با کشتی های تجاری به بردگی گرفته میشدن،پدر نامجون با مادرش توی یکی از همین کشتی های تجاری اشنا شده بود وبعد از چند ماه سفر ومعاشقه مادرش پدرش رو فراری داده بود اما باردار شده بود.
هرچند این حقیقتی نبود که کسی بجز نامجون مادرش وشخص پادشاه کس دیگه ای ازش خبرداشته باشه.
همه ی مردم واهالی کاخ گمان میکردن پرنسس مورد تجاوز یه برده ی فراری قرار گرفته وباردار شده واز روی مهربونی خوش قلبی خودش وپادشاه بچه ارو نگه داشته وبزرگ کرده.
به زبان دیگه هرچقدر مادر نامجون بزرگ منش ومحبوب قلمداد میشد نامجون مورد تنفر ودر بهترین حالت مورد دلسوزی وتحقیر بود.
هرچند پسر دورگه خیلی هم شاکی نبود،به هرحال اون میتونست درحالی که از فشار های خاندان سلطنتی دوری میکنه از مزایاش بهره مند باشه،مزایایی مثل دسترسی به منابع وسیع مطالعاتی تحصیلات رایگان وعالیه ونداشتن دغدغه ی مالی.
ادموند با دیدن پسرعمه اش دندون قروچه ای کرد وبی معطلی سوار اسبش شد،نامجون اعتنایی به این رفتار توهین امیز نکرد ودر رکاب پرنس تاجدار قرار گرفت.
اونها قرار بود در مرز شمال غربی کشور با همتایان الف خودشون یه دیدار دیپلماتیک داشته باشن،سالها بود که الفها برتری داشتن وبا حمله های اقوام مرز نشینشون صلح رو برهم میزدن وهردو پادشاهی بالاخره بعد از قرن های جنگ های بیهوده تصمیم به صلح وساخت دژی در مرز کشورها گرفته بودن وبرای اینکار پادشاه بهترین افرادش رو برای همراهی پسرش انتخاب کرده بود وهیات دانشمندی که نامجون هم جزوشون بود رو همراه اونها به قلمرو دشمن میفرستاد.
برخلاف پایتخت هوای شمال سرد بود و نفس گرم اسبها به شکل بخاری سفید توی هوا دیده میشد،بعد از پنج روز سواری برج های دیده بانی که پای اونها الف ها اردو زده بودن پدیدار شد،تکه های برف خشک ویخزده روی زمین اینطرف واونطرف به چشم میخورد وباعث میشد نامجون احساس سرمای بیشتری بکنه وپوستینش رو بیشتر دور خودش بپیچه.
ادمونددستور داد تا با سرعت بیشتری بتازند ونامجون با اینکه از یخ زدن صورتش در مواجه با سوز سرد ناشی از شکافتن هوا متنفر بود اما فقط فرمانبردارانه اسبش رو هی کرد.
قبل از غروب کامل خورشید به اردوگاه الف ها رسیده بودن،اردوگاه کوچیکی متشکل از سه چادر بزرگ مخملین به رنگ سبز وخاکستری ونگهبان هایی دور تا دور این سه چادر خبر از نماینده ی عالی رتبه ای میداد که الف ها فرستاده بودن.
نامجون بدن خسته اش رو از اسب پایین کشید وافسار حیوون بینوا رو گرفت ادموند به همراه هیات چهار نفره ای مقابل ورودی اردوگاه ایستادن ونامجون به این حماقتشون پوزخند زد.
الف ها دست بالا رو داشتن،اگر میخواستن میتونستن هرطور دلشون میخواد رفتار کنن وبا اینحال پرنس تاجدار به امید یک استقبال دم اردوگاه اونها ایستاده بود ومشغول جر وبحث با مشاور پادشاه بود که اصرار داشت ادموند پا پیش بذاره وخودش به چادر نماینده ی الف بره،طبق انتظار پرنس تاجدار سرباز زد.
ادموند با خشم روی زمین تف انداخت:اینجا قلمرو منه،من پرنس تاجدارم،اگر احترام سرشون نمیشه پس.."حرفش رو قطع کرد وبا چشم بین افرادش دنبال کسی گشت ونگاهش روی پسر عمه ی منفورش ثابت موند وبا غلاف شمشیر بهش اشاره کرد:بذار یه حرومزاده بهشون خوش امد بگه" ورفت تا دستور برپایی چادر هارو بده،نامجون اهی کشید واسبش رو نوازش کرد میدونست احتمالا مدتها باید برای خستگی در کردن صبر کنه از اونجای که رحم اقوامش شامل حالش نشده بود باید منتظر رحم وشفقت الف ها میبود تا اون رو از سرما وانتظار نجات بدن.
نگاهی به مادیانش انداخت،بین تمام افراد این مادیان تنها کسی بود که با اون مهربون بود واگر خودش نمیتونست باید به اسبش استراحت میداد،زین ولگام رو از حیوون خسته باز کرد وپوستین اضافیش رو روی گرده وپشت مادیان وفادار انداخت از توی خورجینش سیبی بیرون اوورد وجلوی دهن خشک اسب گرفت وهمزمان با بلند شدن صدای خش خش دندان های مادیان مشکش رو باز کرد واون رو با حیوونش سهیم شد وبعد رفت تا قبل از تاریکی کامل هوا چوب خشک وعلوفه جمع کنه.
اتیش کوچیکی کنار اسبش روشن کرد وروی کیسه ی خوابش نشست حداقل سرما مثل قبل ازارش نمیداد وگوشت خشک نمک سود شده ی اهو شکمش رو سیر میکرد.
اتش های اردوگاه ادموند تبدیل به ذغال های نیم سوزی شده بودن که نامجون حرکتی از جانب چادر میانی الف ها دید با دقت نگاه کرد تا تونست هیات سه نفره ارو تشخیص بده.
همه ی اونها زیبا بودن،موهای نقره ای وپوست های رنگ پریده ی بی نقص که با وجود تاریک بودن نامجون میدونست کک ومک های طلایی روشون وجود داره گوش های نوک تیز وقرنیه های بزرگ تر از انسان ها هم چیزی از شکوه وزیباییشون کم نمیکرد.
لباس های ساده وخوش دوختی پوشیده بودن ونامجون میتونست برق زیورالاتی که اونها به موها ودست وپاشون بسته بودن رو ببینه همه ی اونها برخلاف انسان ها موهای بلندی داشتن چه زن چه مرد واونها رو با بافت ومهره ها وتزئینات دیگه مزین میکردن میتونست ببینه که پاپوش هم ندارن وبرای همچین سرمایی لباس های کمتری پوشیده بودن.
هیات الفی مستقیما به سمت کمپ کوچیک نامجون اومدن،مردی که در راس اونها بود جلو اومد،ردای بلند وسفیدش به خوبی روی بدن محکم وچهارشونه اش نشسته بودنامجون جرئت نداشت به صورتش نگاه کنه ونگاهش بین پاهای بی پاپوش وکمربند فاخرش در گردش بود:نمیدونستم فرستاده ی بلند مرتبه ی پادشاهی انقدر فروتنه"نوای اهنگینی با لهجه ای که نامجون هرگز نشنیده بود به گوش رسید،نجیب زاده ی مترود اب دهنش رو قورت داد:مفتخرم که من کسی ام که شانس اولین دیدار رو داشته سرورم اما من فرستاده نیستم...سرورم ادموند ساعات زیادی منتظر موندن تا زمانی که خستگی راه بهشون مستولی شد ومجبور شدن برای استراحت این محل رو ترک کنن اما من به نمایندگی از سرورم اینجام تا مراتب احترام رو به شما بجا بیارم"
نامجون کلماتش رو با دقت کنار هم میچید مبادا باعث ایجاد خصومتی بشه تقصیری هم نداشت بیشتر زندگیش بین دیوار های کتاب خونه وبین مردم شهر گذشته بود وظیفه ای نداشت تا اصول روابط دیپلماتیک رو فرا بگیره این وظیفه ی پرنس بود.
الف خندید،نامجون اب دهنش رو قورت داد،الف بهش نزدیک تر شد اما افرادش عقب موندن:مرد شجاعی هستی،شاید این رو ندونی ولی کسی جرئت نداره به الف ها دروغ بگه...به خصوص به من"
نامجون حریصانه سر تکون داد:من هرگز همچین جسارتی نکردم"
الف دستهاش رو مقابل اتیش کوچیک گرفت:پس شاید فقط سعی داشتی ابروی اون پرنس بی خرد رو پیش من بخری؟نگهبان های من دیدن که اون بیشتراز چندلحظه منتظر نمونده وفورا اردوگاه خودش رو سرپا کرده."
نامجون بی صدا لعنتی نثار ادموند بی خرد کرد:من رو ببخشید سرورم"
-نیازی نیست...پرنس ادموند خوش شانسه که افرادش انقدر هواش رو دارن...بهم بگو،اسم ورسم تو چیه؟"
نامجون لبش رو خیس کرد:نامجون پسر سئونا وخواهرزاده ی پادشاه"
الف سر تکون داد:ناراحت نمیشی اگر این کمپ کوچیک رو با من شریک بشی؟"
نامجون کنار رفت تا برای الف جا باز کنه:باعث افتخارمه"
الف کنارش نشست ونامجون فکر کرد احتمالا این خود فرستاده نیست وشاید این هم مثل خودش مجبور شده به نیابت از فرستاده ی الف ها اونجا باشه.
-درباره ی تو شنیدم،حرامزاده ی یه برده...متعجبم که انقدر بزرگ منشی...الان شک دارم حرامزاده بودنت درست باشه"
نامجون زبونش رو توی دهنش چرخوند:شنیده هاتون درست هستن سرورم...میرم پرنس ادموند رو از حضورتون مطلع کنم"
الف ممانعت کرد:با تو بیشتر خوش میگذره دورگه"
واینطوری شد که نامجون تمام شب رو به مصاحبت الفی که هرگز قبلا ملاقات نکرده بود گذروند.
با طلوع خورشید از سرو صدای دو اردوگاهی که بینشون خوابیده بود بیدار شد،مردها اینطرف واون طرف میدویدن و با فریاد باهم حرف میزدن واز بین این هیایو پسر داییش رو دید که به سمت چادرهای الفی در حرکته،سربازی از اون جدا شد وبه سمت نامجون اومد:قربان اماده بشید باید به چادر پرنس الف ها بریم"
نامجون سریع بند وبساطش رو توی خورجینش چپوند وروی گرده ی اسبش گذاشت وبعد از صاف کردن لباسش راه افتاد.
زمزمه های توهین امیز رو میشنید وسعی میکرد از ترسش کم کنه،بخاطر خدا!اونها وسط یک مشت الف بودن که در یک چشم به هم زدن میتونستن سر از تنشون جدا کنن!
ادموند با راهنمایی یک الف وارد چادر پرنس همتای خودش شد ومنتظر موندن.
ظاهرا پرنس الف برای صرف صبحانه به افرادش ملحق شده بود و کمی معطل میشدن،ادموند کلافه وخشمگین بودو به همه چشم غره میرفت وتوهین میکرد،همیشه همینطور بود پرنس تاجدار علی رغم همه ی توانایی هاش مشخصا هنوز یک نجیب زاده ی لوس واز خود راضی بود.
والبته که نامجون هم ازاین کج خلقی بی نصیب نموند:اگر اینهمه سال ندیده بودمت فکر میکردم پهن اون اسب زنده شده وداره دنبالم میاد...البته..از یه حرومزاده ی دورگه چه انتظاری میشه داشت؟دورگه هام مثل همون برده ها پهن هستن حتی اگر بین نجیب زاده ها بدنیا بیان وبزرگ بشن"
نامجون چیزی نگفت،ادموند رو میشناخت ومیدونست اون الان میتونه به همه فحاشی کنه اما صدای دیگه ای پرنس تاجدار رو خطاب کرد،صدایی که نامجون از شب قبل به خوبی به یاد داشت:این توهینتون رو به حساب نادانیتون میذارم پرنس همقطارم"
نامجون بالاخره جرئت کرد به صورت صاحب اون صدا نگاهی بندازه ونفسش توی سینه اش حبس شد.
این بخاطر زیبایی اون الف نبود،یا حتی شکوهش یا حتی ظاهر برازنده اش...بلکه چشمهاش بودن...چشمهای بادومی وتیره رنگ،درست مثل یک برده!
ادموند خشکش زد وبعد نامجون سرخ شدن صورتش از خشم رو دید وطوری که به دسته ی شمشیرش چنگ زد،پرنس الف جلو اومد:خشمگین نشید والا حضرت...نادان بودن از کشته شدن به جرم هتک حرمت پرنس مهمان خیلی بهتره"
ادموند جلوی خودش رو گرفت:از دیدارتون خوشوقتم،من ادموند پسر الفرد وپرنس تاجدار گوتنهام هستم پدر تاجدارم شخصا من رو فرستاده که این پیمان صلح با استحکام هرچه تمام تر به اجرا دربیاد"
الف لبخند زد:از جایی که از سرزمین های اون طرف دریا خوشتون نمیاد پرنس بهتره خودم رو با نیمه ی خوش ایندتون معرفی کنم،من پرنس اِبونیا هستم میتونید من رو آلبیون خطاب کنید..از دیدارتون خوشوقتم"

Half bloodWhere stories live. Discover now