ملاقات شبانه

111 24 9
                                    

سلام سلام....
این پارت برای اونایی که فصل امتحاناتش مثل من به فاکداپ ترین حالت ممکن گذشته...
ریلکس کنین سایکک های قشنگم🫠🩵💙🖤
________________________

دورگه که حسابی دستپاچه شده بود،بدون اینکه رسم ادب در همکلامی با ولیعهد رو در نظر بگیره فقط سر تکون داد.
واقعا هم مدتی میشد،آخرین بار کی با ولیعهد همکلام شده بود؟!
به یاد نمی اوورد...
آلبیون لبخندش رو عمیق تر کرد:بیا...لازم نیست معذب بشی"
نامجون مطیعانه درجای قبلی خودش نشست:داشتی چیکار میکردی؟"آلبیون پرسید،دورگه ی انسان قبل از جواب دادن به آلبیون خیره شد تا مطمئن بشه اون فقط برای شکستن سکوت این سوال رو نپرسیده و وقتی مطمئن شد که شاهزاده ی الف واقعا میخواد بدونه اون به چه کاری مشغول بوده گلوش رو صاف کرد:داشتم ستاره هارو نگاه میکردم"ابروهای البیون بالارفت:ستاره ها؟"
نامجون سر تکون داد و با چشمهایی مملو از اشتیاق دوباره به آسمون خیره شد:اینجا صورت فلکی ها متفاوته با اینکه فقط ۸ روز با قصر فاصله داره...این صور فلکی رو فقط توی کتاب ها راجبش خونده بودم."
ولیعهد نگاهش رو با آدم کوچولو همسو کرد:از ستاره شناسی خوشت میاد؟"
نامجون شونه بالا انداخت:تقریبا از تمام
علوم خوشم میاد"
البیون با تعجب پرسید:تمامشون؟!"
نامجون کمی مکث کرد:خب بجز ریاضیات"
_ولی توکه به عنوان محقق برای انجام محاسبات ساخت قلعه اعزام شدی!"
_خیر اعلی حضرت من برای بررسی های جغرافیایی اونجا بودم نه محاسبات ریاضی"
البیون قانع شد:که اینطور"
و بعد توجهش به سمت ستون به نسبت بلندی از کتاب قطور و ملال اوری که با عشق روی هم چیده شده بودند جلب شد:این چندوقت حسابی راه خودت رو به کتابخونه یاد گرفتی"
دورگه سرخ شد:اونجا واقعا کتاب های جالبی هست و خب من قبلا هیچوقت به هما ی بخش های یک کتابخونه ی سلطنتی سر نزده بودم"
البیون لبخند زد:پس محققی هستی که به یک بخش خاص علاقه نشون میدی؟"
نامجون اهی کشید:درواقع خود خواسته نبوده...من اجازه ی آزادانه گشتن در کتابخونه ی سلطنتی رو نداشتم."
چهره ی ولیعهد درهم رفت:برای چی؟"
_خیلی دلایل براش هست ولی مهم ترینش این بود که می‌ترسیدن به اطلاعاتی که باعث بشه به فکر شورش یا جانشینی بیوفتم دسترسی پیدا کنم."
البیون نیشخند خشمناکی زد:فکر نمیکردم حکومت آنقدر سست باشه که از کتاب خوندن یک محقق هم بترسه."
نامجون خندید:باید همینطور باشه...ولی همه میدونن که این چیزیه که دربار میخواد مردم فکر کنن"
_منظورت چیه؟"
نامجون سرخ شد:مهم نیست عالیجناب...به هرحال من دیگه اونجا نیستم"
البیون اخم کرد:چرا از گفتنش اجتناب میکنی؟!"
_چون ممکنه اعلی حضرت رو ناراحت کنه"
_حتی اگر این اتفاق هم بیوفته مسئولیتی متوجه تو نیست...پس برام بگو"
دورگه اه کشید:سالهاست که انسان ها مردم اونطرف آبها رو به بردگی میگیرن و اونها رو پست میدونن و حکومت هم کاملا از این دیدگاه حمایت میکنه هم به دلایل اقتصادی و هم به دلایل سیاسی...اما زمانی که مادر من یعنی خواهر پادشاه و تنها شاهدخت خاندان سلطنتی یک دورگه ی برده ارو باردار شد افکاری بوجود اومد مبنی بر اینکه شاید به بردگی گرفتن یکسری آدم فقط براساس تفاوت ظاهر و فرهنگ بسیار صلح طلبسون اونقدرها هم مایه ی مباهات نباشه این افکار ابدا به مذاق درباری ها به خصوص ملکه که خودش هم تازه فارق شده بود خوش نیومد به هرحال جیب خودش و خانواده اش رو بیشتر همین تجارت برده پر میکرد به علاوه ی اینکه حداقل یک سوم جمعیت کشور رو برده ها تشکیل میدن و اگر اونها به فکر شورش می افتادن سرکوبشون ابدا آسون نبود."
آلبیون دندون قروچه کرد:و اینها به تو چه ارتباطی پیدا میکرد؟"
_من بهترین ابزار برای سرکوب این افکار تازه بودم...با تحقیر من به همه یاد اوری میشد جای یک برده کجاست ولو اینکه خون سلطنتی هم داشته باشه"
البیون پلک زد،در واقع هزاران ایده و جمله ی مختلف بود که می‌خواست بیانشون کنه اما اکثرشون بیش از اندازه برای این آدم کوچولو خشونت آمیز بودن.
البته نامجون مرد نازک و نارنجی ای نبود و برعکس سختی هایی کشیده بود که اون رو آبدیده کرده بود اما مشکل این بود که اون به شکل کسی شده بود که تنها هدفش زنده مونده ولو اینکه این زنده موندن در گرو حقارت باشه.
و البیون از این متنفر بود.
درسته، نامجون توجه پرنس تاجدار رو جلب کرده بود و الف مصمم بود به این توجه کردن ادامه بده چون به نظرش دورگه لایقش بود.
_اینجا مشکلی نداری؟"البیون بحث رو عوض کرد،دورگه پلک زد:نه سرورم...همه چیز فوق العاده ست"
و بعد سکوت ناخوشایندی اتاق رو پر کرد.
پرنس تاجدار سوالات زیادی درباره ی دورگه ی مقابلش داشت اما برای پرسیدنش مردد بود،آیا اونقدر نزدیک شده بودن که اونهارو بپرسه؟
ممکن بود سوالاتی که به نظرش ساده میومدن دورگه ارو آزار بده؟
و با توجه به چیزهایی که جسته گریخته فهمیده بود خودش آمادگی شنیدن جواب هاش رو داشت؟
البیون به ستاره ها خیره شد،انگار که میتونست جواب و راهنمایی هایی که نیاز داشت رو ازبین اون نقاط نورانی بیرون بکشه:شنیدم گاتنهام درخواست یه معاهده ی دیگه ارو داده،"دورگه با لحن دوبه شکی پرسید....به شکل واضحی اون نمیدونست چطور با پرنس الف رفتار کنه،درسته که در حضور اون مضطرب و دستپاچه نمیشد اما هنوز هم مطمئن نبود چطور خوشایند اون خون اشرافی برخورد کنه‌.
برای همین همیشه به نظر میرسید که نامجون اطراف پرنس تاجدار گیج و بهت زده است.
البیون لبخند زد:با وجود همه ی محدودیت ها مثل اینکه خوب اطلاعاتت رو بروز نگه میداری."
دورگه دست پاش رو گم کرد و سعی کرد توضیح بده:اینا چیزایی بودن که برادرتون جسته گریخته برام تعریف کردن...من قصد نداشتم از حدم تجاوز کنم"
البیون اه کشید،دوباره ازبین رفتن اون ذرات کوچیک اعتماد به نفس رو درون مرد جوون میدید و نمیتونست به راهی برای تغییر این وضعیت فکر کنه.
_قصد نداشتم سرزنشت کنم..فقط برام جالبه که هنوز به اون آدما اهمیت میدی."نامجون اهی کشید:به طورکلی اهمتی نمیدم اما هنوز بینشون کسانی هستن که برام عزیز باشن،مثل مادرم و داییم"
_فکر نکنم بتونم درکت کنم"دورگه به صورت البیون نگاه گذرایی کرد،نگاهی که چند ثانیه بیشتر طول نکشید ‌و دورگه سریع دوباره به آسمون خیره شد:منظورتون رو متوجه نمیشم"
_اگر بگم هم شاید نتونی درکش کنی،فقط این رو به خاطر بسپار،خیلی از اوقات ما از چیزی به عنوان عشق یاد میکنیم و بهش دل میبندیم که در واقع خودخواهی محض دیگرانه و این تقصیر خودمون هم نیست به هرحال درخت خشکیده حتی گنداب رو هم مینوشه."






Half bloodOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz