قسمتی از داستان:
«لازمه برای هرچیزی اسم بذاری؟»
«اوه آره! اگر اسم نذارم، چطوری صداشون کنم پس؟ کی میتونه این همه وقت بذاره و آدرس بده؟»
سری تکان دادم و اولین چیزی که به ذهنم آمد را پرسیدم: «خب اگه جونگوک نبودم، اسمم رو چی میذاشتی؟»
انگار توی کمد زیر قفسه، دنبال چیزی میگشت. در همان حال، پاسخ داد: «شکوفهی برف.»
خندیدم، ولی حتی نمیدانم این خنده، در واکنش به چه چیزی بود.
هیجان؟ شاید.
«شکوفهی برف؟ چرا؟»
«چون هیچ چیزی توی زمستون، به زیبایی برف نیست، ولی موقعی که درختها شکوفه میدن، زمستون حتی زیباتر میشه، با برف و شکوفه! هیچ چیزی به اندازهی این دوتا قشنگ نیست.»
میخواستم بپرسم " ولی میدونی جفت اینها، زود از دست میرن؟"***
سلام رفقا! ایمو هستم.
حالتون چطوره؟ من برگشتم با یه مینی فیک جدید. دربارهی سیزده ثانیه همین کافیه بدونید ژانرش هاناهاکیه و به زودی از همینجا آپ میشه.
امیدوارم دوستش داشته باشید و حمایتش کنید🌾
YOU ARE READING
𖧷13 SECONDS A DAY𖧷
Short Story«سیزده ثانیه در روز» دستم را توی دستِ در هوا ماندهاش گذاشتم و من تازه فهمیدم وقتی که هیچ خاک و خونی بین دستهایمان نیست، گرفتن آنها را برای مدت طولانیتری میخواهم، برای تا غروب، تا یکشنبه، تا ماه می. برای تا هر غروبِ هر روزِ یکشنبهیِ هر ماه می...