پارت دوم، آبی، دریا، آبی
پدرم هنوز هم توی به خاطر سپردن اسم بزرگش مشکل داشت.
و هنوز هم در نظر مادر، او یک غریبه بود. غریبهای که هر چقدر هم از آشناییاش بگذرد، باز هم نباید به راحتی به او اعتماد کرد.
ولی من این بار را با مادر موافق نبودم؛ من یاد گرفته بودم خودم باشم و غریبهها هیچوقت این را به آدم یاد نمیدهند.غریبهها هیچوقت باعث نمیشوند اعتمادت به خودت بیشتر شود، غریبهها فقط کاری میکنند که با همه غریبه باشی و تهیونگ... این کار را نکرد.
تهیونگ، یادم داده بود تا خودم باشم. یادم داده بود کمی هم به خودم فرصت آزاد بودن بدهم و هر از گاهی از قفس بپرم، حتی با اینکه میدانستم هیچجای این دنیا امنتر از قفس من نیست.
تهیونگ غریبه نبود؛ هیچوقت نبود.قسم میخورم که آشناتر از او را در این دنیا نمییافتم. من در کنار او آرامش میگرفتم، کدام غریبه با آدم چنین میکند؟
هیچ غریبهای، مثل یک هالهی پررنگ، مدام دور سرت نمیچرخد و افکارت را به هم نمیزند. مادر سخت در اشتباه بود.
حال انگار خودش از همه غریبتر بود، کمرنگتر بود، فقط از کنارم میگذشت...
حالا پنج ماه از آشنایی ما میگذشت.اکتبر بود و کوچه این بار، تمام خود را باخته بود به نارنجی، زرد، سرخ پاییز.
هر بعد از ظهر که با هم از مدرسه به خانه باز میگشتیم، پاییز هم پشت سرمان خرامان میدوید و برگها، آرام در هوا تاب میخوردند تا به ما برسند. من دستهایش را میگرفتم، من دوست داشتم دست آنهایی که لبخندشان، به تمام دنیا میارزد را بگیرم و پز داشتنشان را به تمام دنیا بدهم.من دوست داشتم پز داشتن او را، به تمام دنیا بدهم.
به خانه که باز میگشتیم، هر روز، از دور، دریا و ساحلش پیدا بود؛ آبی، دریا، آبی.
میدیدیم که چطور پاییز، در آب دریا هم سنگ انداخته و احوالش را پریشان کرده؛ امان از پاییز! از این نارنجی غمگین...
دستهایش را محکمتر میگرفتم.
اگر بین دستهای ما هم سنگ میانداخت، چه؟آن وقت باید روزهایم را دو دستی تقدیم غروب دلگیر فصل میکردم، به تختخوابم تبعید، به گریه محکوم و به بیخوابی دچار میشدم.
من دستهای او را محکمتر میگرفتم. لبخندهایش را با تمام وجود تماشا میکردم. بودنش را به تنم گره میزدم و هیچوقت، اجازهی رنگ باختن به وجودش نمیدادم.
تمام راه را یک ریز حرف میزد، از ریز و درشت کارهای روزانهاش.
من هم گوش میدادم، چشم میدوختم و خودم را بین گرمای دستهایش دار میزدم. گاهی میترسیدم. آن هنگام که تمام حواس پنجگانهام پشت سر هم صف میکشیدند و بر سر و صورت هم میکوبیدند تا بر یکدیگر غالب شوند، مغزم آژیر میداد و غوغا را به خاموشی مبدل میکرد تا بپرسد: "حواس اون هم، برای تو، انقدر با هم دشمن میشن و به جون هم میافتن؟"
و همانجا بود که میترسیدم؛ چون او فقط حرف میزد.
او نگاهم نمیکرد. دستهایم را محکمتر نمیگرفت.
مثل من، دلش برایم تنگ نمیشد.

ESTÁS LEYENDO
𖧷13 SECONDS A DAY𖧷
Historia Corta«سیزده ثانیه در روز» دستم را توی دستِ در هوا ماندهاش گذاشتم و من تازه فهمیدم وقتی که هیچ خاک و خونی بین دستهایمان نیست، گرفتن آنها را برای مدت طولانیتری میخواهم، برای تا غروب، تا یکشنبه، تا ماه می. برای تا هر غروبِ هر روزِ یکشنبهیِ هر ماه می...