پارت سوم، شکوفهی برف
چیزی که از اواخر دسامبر آن سال به خاطر دارم، صدای بلند پاهایم است که به سرعت، پلههای چوبی را طی میکردند. گویا تمام هیجان وجودم، دویده بود توی پاهایم و به تندتر دویدن، تحریکشان میکرد.
پدر، زیر بغل مادر را گرفته و همانطور که او را به سمت درِ خروج میبرد، گفت: «جونگوک به آقای کیم خبر میدم، امشب برو خونهی اونها بمون.»لبخندی زدم و با صدای بلندی که حاصل هیجان بیش از حدم بود، گفتم: «وقتی برگردید، اونجونگ رو هم با خودتون میارید؟»
پدر خم شد و به مادر در پوشیدن کفشهایش کمک کرد. در همان حال گفت: «آره پسرم. اونجونگ رو هم میاریم! ولی فقط به این شرط که مواظب خودت باشی!»
«خداحافظ مامان! خداحافظ بابا! لطفاً مواظب اونجونگ باشید.»
با سرزندگی بالا و پایین میپریدم و رفتنشان را تماشا میکردم. باور اینکه بالأخره، خواهر کوچکم تصمیم گرفته بود خانهی امنش را ترک کند و به دنیای واقعی قدم بگذارد، سخت بود و در عین حال شیرین!قرار نبود دیگر توی خانه تنها باشم و این برای من، کافی بود. برنامههای زیادی داشتم، بیشتر از همه دلم میخواست کاری کنم تا حتی یک درصد هم شبیه من نباشد.
نباید مثل من، تنهایی را تجربه میکرد. باید یادش میدادم، برای زندگی و آزادیاش، بجنگد؛ همانطور که تهیونگ یادم داده بود. دیگر نمیخواستم کسی مثل من باشد. تنها، گوشهگیر، تنها.پنجره را نگاه کردم، پردهها کنار رفته بودند تا رقص برفهای ریزِ شب کریسمس در هوا را به نمایش بگذارند.
حوالی هشت شب بود و من هم گرسنه. چیزی نخورده بودم و صداهای عجیب و غریب شکمم، روی اعصابم میرفت. نمیتوانم بگویم منتظر آمدن تهیونگ نبودم، حتی برعکس. کم مانده بود به جان عقربهها بیافتم تا فقط کمی پا تند کنند و آمدن او را، تسریع بخشند.
میخواستم ببینمش، میدانستم آخرین باری که دیدمش، ظهر همان امروز بود. قریب چهار پنج ساعت پیش...
کسی نبودم که زود دلش تنگ شود. اما برای تهیونگ، هیچگاه خودم نبودم. برای او، یک پوستهی جدید از من، بر وجودم سایه میانداخت که حتی خودم هم نمیشناختمش. من برای او همیشه دلم تنگ بود و این تنگنا، نفسم را میبرید، جانم را... میدرید.
طولی نکشید که دیدمش. تنها، با همان کاپشن بادی قرمز رنگش که بدجور به هوای برفی آن شب میآمد، بدجور در چشمهای منتظرم دل میبرد.جلوی در خانه ایستاد، قبل از اینکه زنگ در را بزند، نگاهش که به من افتاد. دستش را در هوا برایم تکان داد و اشاره کرد که بروم پایین.
عجیب بود که انگار او هم به اندازهی من، برای دیدنم مشتاق بود. برق آن چشمها را میشد حتی توی تاریکی و از راه دور هم دید.
آنقدر سریع از راه رسیده بود که انگار به محض شنیدن درخواست پدرم، کاپشنش را برداشته، پلهها را یکی دوتا طی کرده و تا رسیدن به در خانه، متوقف نشده است.
دویدم. من هم کاپشنم را برداشتم، پلهها را یکی دو تا طی کردم و تا رسیدن به در خانه، اجازهی توقف به پاهام ندادم.
![](https://img.wattpad.com/cover/298533294-288-k568791.jpg)
YOU ARE READING
𖧷13 SECONDS A DAY𖧷
Short Story«سیزده ثانیه در روز» دستم را توی دستِ در هوا ماندهاش گذاشتم و من تازه فهمیدم وقتی که هیچ خاک و خونی بین دستهایمان نیست، گرفتن آنها را برای مدت طولانیتری میخواهم، برای تا غروب، تا یکشنبه، تا ماه می. برای تا هر غروبِ هر روزِ یکشنبهیِ هر ماه می...