با هر بار جلو رفتن عقربه های ساعت، سنگینی بیشتری رو روی قلبش احساس میکرد ؛ دست هاش عرق کرده و گلوش خشک شده بود
ولی همه این ها چیزهایی بود که مدت ها با خودش تمرین کرده که پشت لبخند مصنوعی اش پنهان کنه .
نمیدونست به چند نفر از مهمون ها که برای عرض تبریک بهش نزدیک میشدن خوش امد گفته، حتی اگر اون لحظه اسم و مشخصات خودش رو ازش میپرسیدن قطعا برای جواب دادن بهش کمی مکث مبکرد .
خودش رو توی اینه قدی سالن نگاه کرد؛ کت و شلوار مشکی با پیرهن طوسی رنگی تن کرده بود ، با به یاد اوردن خاطره روز خرید این لباس ها لبخند تلخی زد .
《 _ خیلی زیبا شدی ..》
تحسینش کرده بود و نمیدونست همین یک جمله باعث چه لرزشی توی قلب تهیونگِ بیچاره شده .
نفس های عمیق و پشت سر همی رو مهمون ریه هاش کرد و لبخند احمقانه اش رو روی صورتش نشوند .
باید فراموش میکرد .. تمام خاطره های توی ذهنش که مثل یه فیلم هر ثانیه از جلوی چشماش رد میشدن .
دستی روی شونه اش قرار گرفت و باعث شد مرور خاطراتش جایی حدودا بین ۱۰ تا ۱۱ سالگی متوقف بشه .
یونگی بود که با نگاهی پر از حسرت بهش نگاه میکرد ؛ میدونست لبخند زدن کنار تنها رفیقش کار بی فایده ایه
_ نجنگیدی
دوباره همون حرف های تکراری ... و توضیح دادن دلیل های پشت سرهمی که نه خودش رو قانع میکرد نه یونگی رو ..
ولی امشب حوصله هیچ چیزی رو نداشت
دستش رو از روی شونه اش برداشت و بی حوصله لب زد
_ دیگه حرف زدن راجبش فایده ای نداره
_ به از اینجا به بعدش فکر کردی؟؟
موهای پخش شده توی صورتش رو که پیشنهاد ارایشگر برای زیباتر شدن درست کرده بود بهم ریخت
_ زندگی میکنم
_ نمیتونی ..
عصبانی سمتش برگشت
_ میخوای چیکار کنم؟؟ گند بزنم به همه چیز و بعدش ...
کمی مکث کرد و پوزخند تلخش رو روی لب هاش اورد
_ حتی اونموقع شاید تو هم تنهام بزاری .
یونگی سری به نشونه تاسف تکون داد .. چطور میتونست ادم رو به روش رو سرزنش کنه ؟
تهیونگ بغضش رو که باعث لرزش صداش میشد قورت داد
_ عشقم رو با حرفام ، کارام ، نگاهم هر لحظه بهش ثابت کردم .. ولی اون هیچوقت یادش نمیرفت که اخر هر لبخندش بهم یاداوری کنه که فقط برادرشم
YOU ARE READING
DAN |Kookv|
Fanfiction_ من برای خوشحالی تو اینکارو کردم .. تهیونگ قلبش از حرفی که شنید لرزید .. پاهاش شل شد و سنگینی اش رو روی زانوش انداخت _ چ..چی؟ _ بهم گفتی لایق خوشبخت شدنم .. نفس عمیقی کشید و دوباره صورتش رو نوازش کرد _ ولی من هیچوقت لیاقت داشتن تو رو ندارم کاپل:...