•• Part 5 ••

1K 203 306
                                    

سلام خوشگلا ^^
قبل از شروع لازمه بگم
لطفا هرچی تو پارت دیدید بهش توجه نکنید و تا آخر بخونیدش...
ممکنه یکم دردناک بنظر برسه...
پیشاپیش ممنونم ازتون بابت خوندنش ^^ ❤

•°•°•°•°•°•°•°•°•°

~فلش بک:

توی چشمای هم نگاه میکردن تهیونگ به خودش قول داد برق ستاره های این سیاه چاله رو هیچ وقت فراموش نکنه...

-قول میدم تهیونگ، رفتن من به نیویورک واسه دانشکده نظامی به این معنی نیست که قراره فراموشت کنم یا...

تهیونگ روی بینی خوش فرمشو بوسید و بهش لبخند زد

-یا چی؟

-یا کسی رو جایگزینت کنم چون من، دوست دارم!

تهیونگ حس کرد قلبش داره ذوب میشه! لباشو نزدیک لباش برد و روی لباش زمزمه کرد

-منم دوست دارم پرنسس!

و بعد لباش بود که طعم لبای پنبه ایشو واسه همیشه توی ذهنش حک می کرد...

~~پایان فلش بک!

•○•○•○•○•○•○•○•

با صدای پا از توی افکارش بیرون پرتاب شد و به پله ها نگاه کرد

-بشین!

اون دختر توی اون هودی گشاد مشکی با شلوار جین سفید، مثل فرشته ها شده بود!

تهیونگ بهش لبخند زد یک لحظه تنفرشو کنار گذاشت و دلسوزی رو جایگزین کرد. چطور جونگ‌کوک میتونه فرشته ی معصومی مثل تو رو اذیت کنه؟

دیگه براش جای تعجب نداشت چون این جونگ‌کوک رو حتی خودشم نمی شناخت!

هروئین با اون چشمای فریبندش روبروش ایستاد

صندلی رو عقب کشید و نشست...

فنجون قهوه‌اش از قبل اونجا حاضر بود و هروئین فقط متعجب شد که چه اتفاقی افتاده که تهیونگ تصمیم گرفته این طوری از گروگانش پذیرایی کنه!

-امروز رفتم پیش جونگ‌کوک...

هروئین با ضرب سرشو بالا آورد و نگاهش کرد

- ما حرف زدیم ولی این جونگ‌کوک، جونگ‌کوکی نبود که من میشناختم و بهش قول داده بودم...

هروئین سرشو پایین انداخت و از بین موهای موجدارش به صورت بی حس و جذاب تهیونگ خیره شد و وقتی نگاهشون به هم خیره شد دل هروئین لرزید!

تهیونگ اخم کرد و باعث شد دختر نگاهشو ازش بدزده!

تهیونگ! لعنتی چت شد؟

گلوش رو صاف کرد و سعی کرد به چشماش توجه نکنه...

-من بهش گفتم که تو پیش منی و...

°• I'm HeRoiNe •° || VKOOKDonde viven las historias. Descúbrelo ahora