فصل بیست و یکم : وقته انتقامه ، آقای کیم!

762 127 13
                                    



جیمین موهای نرم و خوش حالت جانگکوک رو شونه کرد. انقدر دلش می خواست انگشتاش رو توی اون ابریشم های مشکی فرو کنه که سر انگشتاش شروع به خارش کرده بود.

"اون دوست پسرمه ... این کار خیلی هم عادیه"

انگشت هاش رو به نرمی توی موهای جانگکوک فرو برد و نوازشش کرد. حس خوبی داشت وقتی سعی می کرد موهاش رو عقب ببره اما موهاش با لجبازی به حالت اولشون برمی گشتن و جیمین دوباره نوازششون می کرد و به عقب هُلشون می داد.

جانگکوک با لبخند، چشماش رو بست و به خودش اجازه داد از حرکت ملایم دست جیمین روی سرش نهایت لذت رو ببره.

پسر موبلوند بینیش رو روی موهای جانگکوک گذاشت و بوی خوب اون ابریشم ها رو وارد ریه هاش کرد. برای چند دقیقه یادش رفت دیشب پرخوری کرده ، یادش رفت طبق روالش امروز باید سگ اخلاق باشه و به همه گیر بده ، یادش رفت باید عذاب وجدان بگیره که هیکلش رو خراب کرده ، یادش رفت بشینه یه گوشه و بغض کنه و از ضعف به خودش بپیچه و همش هم به خاطر وجود پسر مومشکی رو به روش بود. لبخندی زد و لب هاش رو روی موهای جانگکوک گذاشت و به نرمی سرش رو بوسید. واو! لبای سرکِشش بدون هماهنگی با مغزش فعالیت کرده بودن ولی جیمین از این سرکشی راضی بود.

جانگکوک با حس بوسه جیمین ، هجوم موجی از گرما رو توی دلش حس کرد و از ته دل لبخند زد. همیشه به خودش نهیب می‌زد که توقع هیچ حرکت عاشقانه ای رو از جیمین نداشته باشه و وقتی جیمن کوچیکترین رفتار محبت آمیزی نشون می‌داد، جانگکوک بی نهایت ذوق می‌کرد.

جیمین پوف بلندی گفت و سعی کرد روی رنگ کردن موهای جانگکوک تمرکز کنه و وقتی داشت این کار رو می کرد، سعی کرد از نگاه کردن به اون چشمای مشکی که تمام مدت با شیفتگی بهش خیره شده بودن، خودداری کنه.

دل جانگکوک برای تک تک حرکات جیمین ضعف می رفت. وقتی جیمین زبونش رو لای دندوناش گذاشته بود و با اخم کمرنگی مشغول رنگ کردن موهاش بود یا وقتی عمدا بهش نگاه نمی کرد ولی وقتی چشم تو چشم می شدن، لپ های نرمش به سرعت قرمز می شدن و جانگکوک دلش می خواست تا جون داره اون گونه های رنگ گرفته رو ببوسه. تمام علاقشه اش رو از قلبش به چشماش رسوند و زیر لب گفت:

- خیلی خوشگلی

گونه های جیمین حتی از قبل هم سرخ تر شدن. پسر کوچیکتر دست آزاد جیمین رو گرفت و و با شستش مشغول نوازشش شد و انگشتاشون رو توی هم حلقه کرد. جیمین مطمئن بود دیشب اجاق گاز رو هم خورده چون این حجم از حرارتی که مرتب توی وجودش درحال گردش بود، توجیه دیگه ای نداشت.

حتی وقتی برای رنگ کردن موهای پشت سر جانگکوک، به عقب رفت ، جانگکوک دستش رو ول نکرد. چرا باید ول کنه؟ اون فعلا حتی به همین لمس های کوچیک هم راضی بود. البته فعلا. جیمین با این که یه دستی کار کردن یه کم سختش بود، اما چیزی نگفت. جانگکوک برای این که بینشون سکوتی نباشه پرسید:

- میگم چیم... تو و تهیونگ از کِی با هم دوستین؟

جیمین دست از رنگ کردن مو برداشت و با حالت متفکری گفت:

- از همون بچگی می شناختمش. خونواده هامون باهم رفت و آمد داشتن و مدرسه مون هم یکی بود

- اوه یعنی تقریبا بیست و پنج سال! چجوری تونستی این همه مدت تحملش کنی واقعا؟

جیمین خندید و جواب داد:

- نمیدونم تو کیم چول سو رو می شناسی یا نه؟ حدود 15 سال پیش وزیر امور خارجه بود.

جانگکوک هیچوقت خودش رو درگیر مسائل و اخبار سیاسی نکرده بود. درواقع هیچوقت خودش رو درگیر مسائلی که روشون کنترلی نداشت ، نمی کرد پس سرش رو به نشونه منفی تکون داد و جیمین ادامه داد:

- اون پدر تهیونگ بود. یه مرد 60 ساله که با یه دختر 19 ساله ازدواج کرده بود و یه سال بعدش هم تهیونگ رو به دنیا آورده بودن

- اوه

- آره ... خب تا اینجا هیچ مشکلی نبود. خونواده من هم مثل ته پولدار بودن و پدرامون هم همدیگه رو خیلی وقت بود که میشناختن. چون تهیه کردن غذا برای تقریبا تمام نشست های سیاسی رو از پدر من درخواست می کردن. خلاصه این که خونواده هامون هم دیگه رو خوب میشناختن اما وقتی تهیونگ 10 سالش بود، یا همین حدودا، رسوایی های اخلاقی وحشتناکی از پدرش همه جا پخش شد. از خوابیدن با رقاصه های لاس وگاس و تگزاس بگیر تا تجاوز به خدمه هتل توی یونان و چین!

جانگکوک با چشمایی گرد شده از تعجب به رو به روش نگاه می کرد و جیمین که پشت سرش بود و نمی تونست واکنشش رو ببینه، با یه ذره حرص ادامه داد:

- پدرش فرار کرد کانادا و مادرشم که هنوز خیلی جوون بود و دیگه شوگر ددی جونش رو نداشت، ول کرد یه جای دیگه و اصلا هم براش مهم نبود تهیونگ پسرشه! خیلی زن بی شرف و جنده‌ای بود از همون بچگی ازش بدم میومد.

جانگکوک که اصلا توقع نداشت جیمین یهو همچین فحشی بده، به سرفه افتاد. جیمین یه کم صبر کرد تا جانگکوک سرفه هاش تموم شه و درحالی که رنگ کردن رو متوقف کرده و به پس سر جانگکوک خیره شده بود، دوباره با حرص از خاطرات گذشته ادامه داد:

- از همون اولم مامان و بابای من و پرستارا بودن که تهیونگ رو بزرگ کردن. اون زنیکه همش دنبال عشق و حال خودش بود. بعدم که ول کرد رفت، مامان بابای من تهیونگ رو آوردن کنار خودمون و مثل پسرشون بزرگش کردن

- بیچاره ... پس یه جورایی مثل برادر میمونه برات

- مطمئنم اگه برادر خونی هم داشتم انقدر به خوبی تهیونگ نبود. اون سولمیت منه.

جانگکوک دقیقا همین رو می خواست بشنوه تا از اجرای نقشش برای کمک به جیمین مطمئن بشه. نیاز به اطلاعات داشت و تاحدودی از خود جیمین کسبشون کرده بود. دوباره پرسید:

- آهان ... راستی دانشگاه چی خونده؟ خودت چی اصلا؟

سعی کرد از بحث مسائل شخصی تهیونگ فاصله بگیره اما هنوزم از ماجرای زندگی تهیونگ خیلی متعجب بود و حتی دلش هم براش می سوخت اما از اونجایی که اون کله کاندومی قبل از خودش با جیمین آشنا شده بود، حس دلسوزیش زیاد طول نکشید و جای خودش رو به حسادت داد. جیمین نفس عمیقی کشید و جواب جوانگکوک رو داد:

- تهیونگ حسابداری خونده ... یه مدتم حسابدار یه کمپانی بزرگ تولید قطعات اتوموبیل بود اما وقتی از دوست دختر مدیرعامل شرکت جدا شد، بابای دختره با بی شرفی یه پرونده جعلی واسه ته درست کرد و آبروش رو برد. آخه دخترش خیلی عاشق تهیونگ بود ولی خیلی لوس بود و ته هم تحمل رفتاراش رو نداشت و ازش جدا شد.

جانگکوک عاشق این شده بود که جیمین چطور باحرص از تمام کسایی که نقشی منفی توی زندگی تهیونگ داشتن حرف زده و ته دلش رابطه صمیمی و جذاب این دو دوست رو تحسین کرد. با لحنی دلسوزانه گفت:

- ای بابا این بدبخت چقدر سختی کشیده

- اهوم ... برای همین تهیونگم دیگه نتونست توی یه شرکت خوب استخدام شه و بیخیالش شد.

- خودت چی؟ دانشگاه رفتی؟

جیمین کمی مکث کرد و با لحنی مردد و صدای آرومی جواب داد:

- من ... ول کردم ... پول که داشتم ... هیچوقت هم تحت فشار برای اوامه تحصیل نبودم و وقتی به بابام گفتم آشپزی رو دوست دارم، اجازه داد از دانشگاه انصراف بدم.

مطمئن بود الان جانگکوک با خودش فکر میکنه چقدر جیمین زندگی راحت و آزادی داشته؛ نمونه بارز یه بچه که با پول باباش هرکاری خواسته کرده و خب جیمین هم میدونست این حرف حداقل درمورد خودش کاملا صدق میکنه.

اما اون لحظه جانگکوک به تنها چیزی که فکر میکرد، ملاقات با پدر جیمین بود. فکر خوبی برای کمک به جیمین و رها کردنش از این بینج ایتینگ لعنتی به ذهنش رسیده بود که حتما باید با آقای پارک در میون میذاشت.

***

موهاش دیگه رنگ گرفته بودن و سرش رو هم توی سینک شسته بود اما هنوز نتونسته بود خودش رو توی آینه ببینه. جیمین حوله ای بهش داد و تا موهاش رو خشک کنه و با استرس منتظر دیدن واکنش جانگکوک بود.

درسته که جیمین توی رنگ کردن موهای خودش خیلی ماهر بود و همیشه جوری این کار رو انجام می‌داد که همه فکر می‌کردن جیمین پیش یه آرایشگر ماهر رفته. اما الان موهای دوست پسرش رو رنگ کرده بود و نمی‌خواست جانگکوک رو ناامید کنه چون اون پسر یه جورایی همیشه با تحسین به جیمین نگاه می‌کرد.
از جانگکوک خواست چشماش رو ببنده و وقتی اون رو مقابل آینه قدی اتاقش قرار داد، با لحنی که نگرانی ازش می بارید ازش خواست چشماش رو باز کنه.

اولین چیزی که جانگکوک دید، صورت رنگ پریده و کوچیک جیمین بود که پشت سرش ایستاده. یه لحظه یادش رفت چرا جلوی اون آینه ایستادن و می خواست بچرخه و جیمین رو بغل کنه تا آرومش کنه.
وقتی قیافه خودش رو دید، چشماش از تعجب و خوشحالی گرد شد. رنگ موهاش فوق العاده شده بود و اون رنگ قرمزی که جیمین با مهارت نذاشته بود خیلی پررنگ یا کمرنگ بشه، تضاد قشنگی رو با پوست روشنش درست کرده بود و قیافش رو از اون حالت معصوم بودن درآورده بود و حسابی شیطونش کرده بود. توی یه کلمه، جانگکوک عاشق موهاش شده بود. به قدری مشغول تحسین کردن خودش بود که یادش رفت جیمین منتظرشه. داشت مثل جین، قربون صدقه جذابیت های تموم نشدنیش می‌رفت که با صدای اون جوجه بلوند به خودش اومد.

- خوشت میاد ازش؟

جانگکوک که انگار اون رنگ روی خباثتش هم اثر گذاشته باشه، شونه هاش رو بالا انداخت و با لحنی گرفته جواب داد:

- اممم ... آره خوبه ... خوبه خوبه ... دستت درد نکنه به هرحال

چشمای جیمین به سرعت رنگ غم گرفت و با عذاب وجدانی که امروز صبح سراغش نیومده بود، لبش رو گزید و نالید:

- وای گند زدم ... می دونستم ... فقط واسه موهای خودم خوب میتونم ... اه لعنتی جانگکوک ببخشید واقعا ببخشید

جیمین صورتش رو با دست‌هاش پوشوند و روی تخت نشست تا از نگاه کردن به جانگکوک خودداری کنه. به نظر خودش که جانگکوک واقعا خوش قیافه‌تر شده بود اما جانگکوک این استایل رو دوست نداشت.

عذاب وجدان جیمین مثل یه بیماری مسری به جانگکوک هم سرایت کرد. وقتی قیافه ناراحت جیمین رو دید، بلافاصله از شوخیش پشیمون شد و کنار جیمین نشست، دستش رو دور شونه هاش حلقه کرد و خودش رو سرزنش کرد.

"جئون جانگکوک واقعا احمقی ... چرا اذیتش میکنی؟"

- شوخی کردم جیمین ... باور کن الکی گفتم. عاشقش شدم ... لعنتی تو محشری ... خیلی دوسش دارم

و تند تند شروع به بوسیدن دستای جیمین روی صورتش کرد.

جیمین بدون این که دستش رو برداره، با صدایی که توی دست‌هاش خفه می‌شد، پرسید:

- ج...جدی میگی؟

جانگکوک دلش برای لحن مظلومانه جیمین آب شد و محکم تر به خودش فشارش داد:

- آره عزیزم

- پس چرا اولش اونجوری گفتی؟

حالا دیگه لحن جیمین بجای مظلومیت، رگه هایی از تخسی پیدا کرده بود. جانگکوک درحالی که سعی می‌کرد دست جیمین رو از روی صورتش برداره، لب هاش رو نزدیک گوش جیمین برد و جواب داد:

- شوخی کردم ... باور کن ... تو توی همه چی عالی هستی. خالکوبی هات فوق العاده ان ، آشپزیت محشره ، رنگ کردن مو رو عین یه میکاپ آرتیست انجام میدی، توی بازی هم که دهن منو سرویس کردی و مهم تر از همه ... توی انتخاب دوست پسرت گل کاشتی

جیمین خندید و دستش رو از روی صورتش برداشت و به جانگکوک نگاه کرد. جانگکوک موهاش رو با ملایمت از روی پیشونیش کنار زد و با لبخند زمزمه  کرد:

- عزیزم

سرش رو خم کرد و گونه نرمش رو غرق بوسه کرد.

- عزیزدلم

جیمین صورتش رو بالا آورد. با هربوسه جانگکوک، داغ میشد و جای بوسه هاش، پوستش رو آتیش می زد. دستاش رو دور گردن جانگکوک حلقه کرد و لب هاش رو روی لب های پسر مو قرمز کوبید. جانگکوک بین بوسه لبخندی زد و گذاشت جیمین اختیار بوسه رو بدست بگیره و هرکاری می خواد بکنه.

جیمین با کمی خشونت، لب پایینی جانگکوک رو بارها بین دندون هاش گرفت و مکید. گاز کوچیکی از لب های جانگکوک گرفت و بعنوان بوسه آخر، محکم لب بالایی جانگکوک رو گاز گرفت.

- آخ ...

جیمین دل از لب های جانگکوک کند و درحالی که کمی نفس نفس میزد بهش خیره شد. جانگکوک با درد، لبخندی زد و بوسه ای کوتاه و سطحی روی لباش کاشت و پرسید:

- میای بریم باشگاه؟

- ها؟

- بیا با من بریم باشگاه

- چرا؟ یعنی ... چاق شدم؟

جانگکوک فقط می خواست حواس جیمین رو از بینج ایتینگش پرت کنه و کمکش کنه بدنش رو تقویت کنه اما سوال جیمین و چهره ناراحتش، اعصابش رو به هم ریخت.

با پشت انگشت‌هاش صورت جیمین رو به نرمی نوازش کرد و با حوصله ای کنار جیمین زیاد ازش استفاده می‌کرد، سانت به سانت لب های جیمین و چونه‌اش رو بوسید و با لحنی جدی اما آروم جواب داد:

- تو چاق نیستی. من گفتم تو چاقی؟ هرکی باشگاه میره چاقه؟ اصلا مگه من که باشگاه میرم چاقم؟ اگه اینجوریه که مربی های باشگاه ها باید از اضافه وزن بترکن. این چه فکریه با خودت میکنی عزیزم؟ 

جیمین با تعجب به حرفای جانگکوک گوش داد. کاملا حق با پسر مو قرمز بود اما لحن جدی و شاید دلخورش که جیمین برای اولین بار می دید، باعث شد از خودش بدش بیاد که همچین حرفی زده و جانگکوک رو اینجوری از خودش ناامید کرده.

جیمین هیچوقت پسر لوس و حساسی نبود. اما روزهای بعد از پرخوریش بشدت حساس و آسیب پذیر می شد و کوچکترین حرفی رو به عنوان ایراد یا توهین به خودش تلقی می کرد. لبش رو گزید و سرش رو چند بار تکون داد.

جانگکوک که متوجه گرفتگی جیمین شد، آهی کشید و بسرعت پسر موبلند رو روی تخت انداخت و روش خیمه زد. جیمین با چشمایی درشت شده بهش نگاه کرد. چیزی ته دل جانگکوک لرزید وقتی چشمای جیمین با حالتی سوالی و مظلومانه بهش خیره شد. دستای جیمین رو با یه دستش گرفت و لبخند شیطان مانندی زد.

انگشتاش رو روی پهلوهای جیمین فرود آورد و شروع به قلقل دادنش کرد. جیمین که خیلی خیلی قلقلکی بود، با صدای بلند می‌خندید و به خودش می‌پیچید و سعی کرد جلوی جانگکوک رو بگیره اما دستاش قفل شده بودن. از درد جیغ بلندی زد و با خنده به جانگکوک التماس می‌کرد بس کنه. جانگکوک اما با هر جیغ جیمین بیشتر تحریک می‌شد و بیشترهم قلقلکش می‌داد. جیمین ساده می‌خندید و جانگکوک هم عاشق خنده های جیمین بود.

سرش رو توی گردن جیمین فرو برد و بوسه های ریز و کوچیکی روی پوستش زد. دیگه قلقلکش نمی‌داد اما جیمین هنوز هم با بی‌حالی می‌خندید. جانگکوک نفس عمیقی توی گردنش کشید و رایحه لیمویی پوست جیمین رو نفس کشید.

- تو خیلی خوبی جیمین ... هیچ آدمی توی دنیا بی نقص و پرفکت نیست. تو هم بی نقص نیستی. بی نقص بودن خودش یه نقصه عزیزدلم. من تمام نقص های جذابت رو دوست دارم.

بوسه ای به گلوی جیمین زد و بدون این که سرش رو از گردنش بیرون بیاره ادامه داد:

- خودت رو دوست داشته باش جوجه کوچولوی من. اگه فقط اون چیزی که من می‌بینم رو ببینی، عاشق خودت میشی. تو خیلی خوبی ، هرجوری که هستی خیلی خوبی و من تو رو همه جوره می‌خوام. خودت رو دوست داشته باش عزیزدلم.

جیمین چیزی نگفت و آرزو کرد کاش جانگکوک به حرف زدنش ادامه می‌داد. قلبش با حرف های صادقانه پسر کوچیکتر، گرم شده بود و احساس بهتری داشت.

جانگکوک لب هاش رو روی پوست گردن جیمین کشید و بوسه های نرم و کوچیکی به تمام گردنش زد. سرش رو بالا آورد و بینیش رو به بینی پسر مو بلوندی کشید که داشت با لبخند نگاهش می‌کرد. با شستش گونه جیمین رو نوازش کرد.

- بیا بریم باشگاه، هوم؟ بیا باهم وقت بگذرونیم

بعد از چندین دقیقه بوسه بارون کردن صورت و گردن جیمین، بالاخره حرف زده بود و تمام سعیش بر این بود که لحنش مهربون باشه و جیمین برای اینکه بیشتر از این دوست پسرش رو اذیت نکنه، موافقت کرد.


***


سه چهار روزی از آخرین باری که جیمین رو دیده بود گذشته بود. آخرین بار باهم باشگاه رفتن و جانگکوک با حوصله، فقط و فقط به جیمین رسیدگی کرده بود و حواسش بود چجوری ورزش کنه. هرچند جیمین قبلا ورزش میکرد و باشگاه میرفت و جانگکوک فقط کمکش کرده بود یه سری چیزا رو به یاد بیاره و مراقب بود که چه دمبلی رو استفاده کنه که بهش آسیب نزنه.

البته این وسط، ماموریت "دید زدن باسن جیمین"‌ به خوبی انجام شده بود و هروقت جیمین به جانگکوک چشم غره می‌رفت، شونه ای بالا می‌انداخت و می‌گفت "من فقط مراقبم حرکت رو اشتباه نزنی".
اندروفین  بخوبی روی جیمین اثر گذاشته بود. عرق کرده بود و کمی چربی از بدنش خارج شده و بود. با سرحالی می‌خندید و کل روز حس خوبی داشت.
بعد از باشگاه هم به خونه جیمین برگشته بودن و کنار تهیونگ، سه نفری عصرونه و شام سالم و سبکی خورده بودن. جیمین بعد از مدت ها، عذاب وجدانِ بعد از پرخوری رو فراموش کرده بود.

شب هم جانگکوک وقتی به خونه برگشت، جین با دیدن موهای قرمزش بجای جانگکوک ، "گوجه فرنگی" ، "املت کوک" ، "کوکی قرمزی" و "کله خونی" صداش زده بود. جانگکوک ازش خواسته بود لقب آخر رو جایی نگه چون یاد یه فحش زشت میفته، اما جین با بی‌شرفی، جلوی چشم خود جانگکوک، اسمش رو توی گوشیش از "دونسنگ عزیزم" به "کله خونی دیک‌هد" تغییر داده بود تا بهش بفهمونه تعارف نداره و اینجا رییس کیه.

حالاهم چند روزی گذشته بود و با اینکه جیمین رو ندیده و دلتنگش شده بود، اما زیاد به هم پیام میدادن و از حال هم باخبر بودن. جانگکوک به لطف یونگی، شماره پدر جیمین رو گرفته بود و قرار بود امروز باهاش ملاقاتی داشته باشه.

کنار عمارت بزرگ خانواده پارک ایستاد و زنگ نگهبان رو زد و وارد شد. برای این که دست خالی نباشه، بطری آب جوی مرغوب و گرون قیمتی خریده بود که معادل نصف حقوق اون ماهش بود اما پشیمون نبود. جیمین ارزشش خیلی خیلی بیشتر از این ها بود.
مادر جیمین به استقبالش اومد و بعد از سلام و احوالپرسی و پذیرایی، روی مبل منتظر آقای پارک نشستند. جانگکوک زیر چشمی به اون مجسمه برهنه تزئینی عمارت، چشم غره ای رفت و نمی‌دونست چرا اما دلش می‌خواست اون رو بشکنه.

بالاخره پدر جیمین اومد و جانگکوک با دیدنش بلند شد و تعظیم بزرگی کرد. پدر جیمین خندید و گفت:

- اوه پسرم ... لازم نیست برای احترام به من به کمرت آسیب بزنی. تو از همون دیدار اول برای ما محترم و دوست داشتنی بودی

- ممنونم از محبتتون آقای پارک

پدر جیمین ، رو به روی جانگکوک ، کنار همسرش نشست و پرسید:

- خب ... چه چیزی باعث شده من و همسرم افتخار دیدنت رو داشته باشیم؟

جانگکوک از لحن صمیمانه و مهربون پدر جیمین لبخندی زد. به طرز عجیبی خیلی بابت دیدارشون استرس نداشت و احتمالا دلیل اصلیش هم، خوش رفتاری والدین جیمین و البته اراده خودش توی کمک کردن به پسر مو بلوند بود. با کمی تعلل جواب داد:

- برای جیمین اینجام ... فکر کنم بدونم چطور راضیش کنیم که پیش تراپیست بره و ... و من به کمک شما خیلی نیاز دارم.

آقای پارک سری تکون داد و بدون هیچ مکثی جواب داد:

- حتما. من هرکاری لازم باشه میکنم تا حال پسرم خوب باشه.

***

دو روز بعد

جانگکوک توی داروخونه نشسته بود و وقتی کسی داخل میشد سعی میکرد نادیدش بگیره چون داشت درس میخوند و اون مشتری بیچاره هم وقتی بی توجهی جانگکوک رو می‌دید سمت اون یکی تکنسین خوش اخلاق داروخونه، یعنی هوسوک میرفت.

My MedicineWhere stories live. Discover now