فصل چهاردهم: نگفتم که باهام ازدواج کنی

836 135 32
                                    



پُک آخر رو به سیگارش زد و بعد از یه بازدم عمیق و پردود، خاموشش کرد. پسر مقابلش ده دقیقه بود که داشت با قیافه ای بی تفاوت نگاهش می‌کرد و منتظر بود حرفش رو بزنه. زک بالاخره شروع به حرف زدن کرد:

- گند زدم یونگی ... یه گند بد ... یه گند گُنده

یونگی چشماش رو چرخوند و به گارسون که دوستش هم بود اشاره کرد که براش قهوه بیاره و گفت:

- بنال ببینم باز چی شده زک

- جیمین رو که یادته؟

یونگی که توجهش جلب شده بود سریع جواب داد:


- آره اون رفیقمه. معلومه که یادمه احمق جون

یونگی توی اکیپشون حکم رشته ای رو داشت که همه رو به هم وصل کرده بود. دوستیش از دوران دبیرستان با زک و رفاقتش توی پیتزا فروشی با تهیونگ. کم کم زک رو با اون دو تا دوست آشنا کرد و اینجوری شد که تونستند یه اکیپ چهارنفری معمولی رو تشکیل بدن تا تنها نباشند. زک سرش رو پایین انداخت و به آرومی گفت:

- یه چیزی برات تعریف می‌کنم. فقط قول بده وسط حرفم نپری و تا آخرش بهم گوش بدی

یونگی تایید کرد و زک هم بعد از چند ثانیه مکث شروع به حرف زدن کرد:

- چند هفته پیش ، مست بودم و شبش باید می‌رفتم پیش جیمین که تتوهام رو کامل کنه. بعد یهو این احمق ...

زک اشاره ای به دیکش کرد و ادامه داد:

- تا جیمین رو دید زد بالا و ... منم تو حال خودم نبودم ... یه گوهی خوردم ... سعی کردم ... رفتم پشتش ... ولی...

یونگی دستاش رو مشت کرده بود و فقط منتظر بود زک حرفش رو کامل کنه تا مشتی روونه فکش کنه.

- ولی جیمین تونست جلوم رو بگیره. چندتا لگد بهم زد و پرتم کرد بیرون.

یونگی با صدایی بلند، نفس راحتی کشید و باعث شد زک هم یه کم از حالت معذبی که داشت خارج شه.

- دو روز بعدش ، جیمین و یه رفیقش که نمی‌شناسم کیه، منو بیهوش کردند و وقتی بیدار شدم، وسط لابی آپارتمانم بودم و این روی دستم بود ...

زک آستینش رو بالا زد و جای خالکوبی رو به یونگی نشون داد. یونگی چشماش رو ریز کرد تا جمله رو بخونه:

- من ... من یه خوک متجاوزم!

یونگی نوشته رو خوند و با صدای بلند خندید. زک بهش چشم غره رفت و آستینش رو جوری پایین کشید که انگار مقصر این اتفاقات، اون یه تیکه پارچه بوده.

یونگی هنوز داشت می‌خندید و زک انقدر پوکر نگاهش کرد تا بالاخره به خودش اومد و بین خنده هاش گفت:

- اون ... وای جیمین ... قبول کن کارش عالی بوده. اگه کلاه داشتم الان به افتخارش از سرم برمی‌داشتم.

زک ساعدش رو روی میز کوبید و گفت:

- ول کن اینا رو مین یونگی. برو باهاش حرف بزن بگو پشیمونم. من چند هفته دیگه دارم از این شهر می‌رم. نمی‌خوام با این فکر برم که جیمین ازم متنفره. خواهش می‌کنم باهاش حرف بزن

یونگی نگاهش کرد و نگاهش اونقدر جدی بود که زک برای چند ثانیه ترسید.

- یااا چته مین یونگی؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟

- اذیتش که نمی‌کنی؟

زک نفسش رو با عصبانیت بیرون داد و گفت:

- معلومه که نمی‌کنم. فکر کردی برام کاری داشت این مدت برم محل کارش یا دم خونه اش؟ می‌خوام ازش عذرخواهی کنم عوضی

یونگی هنوز با جدیت نگاهش می‌کرد و زک دیگه بیخیال ثابت کردن خودش شد.

بعد از چند دقیقه سکوت سنگین، یونگی بالاخره به حرف اومد:

- باهاش حرف می‌زنم و میگم ببینتت ولی خودمم میام

و زک هم با بی‌حوصلگی موافقت کرد.


***

My MedicineOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz