از وقتی جیمین بهش چراغ سبز نشون داده بود انقدر خوشحال بود که دلش میخواست همه رو تو خیابون ماچ کنه واگه جین جلوش رو نمیگرفت تا الان دو سه نفری رو "از شدت خوشحالی" حامله کرده بود.
امروز صبح هوسوک بجای جین سر کار بود چون جین باید میرفت مرکز شهر و بار داروهای جدید رو تحویل میگرفت. جانگکوک تایم ناهار چیزی نخورد و باشگاه رفت تا استرس و هیجانش بخاطر اولین دیتش با جیمین رو خالی کنه و وقتی برگشت، جیمین رو روی صندلی های سالن انتظار توی داروخونه دید. قلبش با شدت زیادی تپید و با لبخند سمتش رفت.
- هی ... خوبی؟ اینجا چیکار میکنی؟
جیمین ژاکت طوسی گشاد و شلوار جین تنگی پوشیده بود. به نظر جانگکوک، جیمین دقیقا از اون آدمایی بود که حتی اگه گونی هم بپوشن بهشون میاد. با هم دست دادند و جیمین گفت:
- خوبم. خب راستش ... میدونم عصر قرار بود همو ببینیم ولی ... میشه الان با من بیای یه جایی؟
جانگکوک ناخودآگاه به هوسوک که تنها بود نگاه کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:
- آم ... آره چرا نشه؟ مطمئنی خوبی؟
جانگکوک با نگرانی پرسید و خیلی آروم با نوک انگشتاش، چند تار موی روی پیشونی جیمین رو کنار زد. جیمین از این حرکت ملایم جانگکوک لبخندی زد و سری تکون داد و مطمئنش کرد که مشکلی نیست.
جانگکوک وسایل باشگاهش رو پشت پیشخوان پرت کرد و بعد از اینکه هوسوک با مهربونی تمام ، بهش گفت که میتونه تنها بمونه ، با کمی عذاب وجدان داروخونه رو ترک کرد.
سوار ماشین شدن و جانگکوک درحالی که کمربندش رو میبست پرسید:
- خب خوشتیپ ، کجا میریم؟
- میریم محل کارم. زک و یکی از رفیقامون میان اونجا
جانگکوک با شنیدن اسم زک یه کم عصبانی شد و میخواست بیشتر بدونه ولی ترجیح داد جیمین رو تحت فشار نذاره.
وقتی رسیدن، زک و پسر رنگ پریده دیگه ای هم زودتر رسیده بودن. جیمین نفس عمیقی کشید که لرزش خفیف توی اون، از چشم جانگکوک دور نموند.
جیمین با هر دوی اون ها دست داد و پسر رنگ پریده ی کنار زک رو هم خیلی کوتاه بغل کرد. با لبخند کنارشون ایستاد و رو به جانگکوک گفت:
- جانگکوک ، یونگی ، یونگی جانگکوک
به هم دست دادن و وقتی زک هم دستش رو دراز کرد، جانگکوک با اخم بهش نگاه کرد و بدون هیچ حرفی و خیلی کوتاه، بهش دست داد.
سکوت مطلقی توی زیرزمین محل کار جیمین برقرار بود. سکوتی که به نظر جیمین گوش آدم رو اذیت میکرد. جانگکوک نزدیکش شد و دستش رو پشت کمر جیمین گذاشت و گفت:
- برم چای درست کنم هوم؟
جیمین لبخندی زد و تایید کرد. بالاخره هر چهار نفر روی صندلی نشستند. جیمین و جانگکوک رو به روی اون دو نفر بودن و فاصله بینشون تقریبا زیاد بود.
جانگکوک تمام مدت زبونش رو توی دهنش به لپش فشار میداد و دست به سینه و با اخم به زک نگاه میکرد.
زک که از نگاه خیره جانگکوک عصبانی شده بود با لحن سردی گفت:
- تو همونی که الکی اومدی چرت و پرت گفتی و بیهوشم کردی. شانس آوردی ازت شکایت نکردم که دهنت رو سرویس کنن.
جانگکوک پوزخندی زد و خودش رو جلو کشید و با لحنی سردتر از زک جواب داد:
- تو هم شانس آوردی وقتی بیهوش بودی، من نکردمت ... آشغال
یونگی که از لحن رک جانگکوک خندش گرفته بود وسط بحثشون پرید و گفت:
- ما برای این حرفا اینجا نیومدیم. جیمین همونطور که پشت تلفنم بهت گفتم، زک پشیمونه و اومده ازت عذرخواهی کنه ... زک
یونگی نگاهی به زک کرد که یعنی حرفی بزنه. زک آب دهنش رو قورت داد و با صدای آرومی که برخلاف لحنش با جانگکوک، گرم و شرمنده بود گفت:
- جیمین ... من واقعا متاسفم. اون شب مست بودم نمیفهمیدم دارم چه غلطی میکنم ... واقعا شرمندتم رفیق ... اونقدری که حتی وقتی خالکوبیت رو روی ساعدم دیدم، بجای عصبانی شدن، شرمنده ترم شدم ... من دارم برمیگردم کانادا و نمیخوام با یادآوری اینکه تو رو رنجوندم برم ... خواهش میکنم ...ولی آخه تو هم... واقعا جذابی
جیمین پوفی کرد و درحالی که لباش رو جلو آورده بود با لحن متعجبی گفت:
- چتونه شماها؟ چرا انقدر همه گِی شدن؟
جانگکوک لباش رو نزدیک گوش جیمین آورد و به آرومی زمزمه کرد:
- تو همه رو گی میکنی عزیزم
جیمین زبونش رو روی لباش کشید و لبخند خجالت زده ای زد. با خودش فکر کرد هیچکس تاحالا توی عمرش انقدر ازش عذرخواهی و ابراز شرمندگی نکرده و از اخلاق گوه زک هم خبرداشت. پس مطمئن بود زک واقعا پشیمونه و گفت:
- باشه زک باشه ... اشکال نداره ... تو هم اون شب واقعا کاری نکردی ... این خالکوبی هم موقته و راحت میتونی پاکش کنی چون توی پوستت تزریقش نکردم ... بیخیال
- پس ازم ناراحت نیستی؟
جیمین لبخندی زد و سرش رو به چپ و راست تکون داد:
- نه فکرش رو نکن ... میدونی که زیاد به دل نمیگیرم
زک بلند شد و سمت جیمین اومد. جانگکوکم همون موقع از روی صندلیش بلند شد و با صدای بلندی گفت:
- هوی کجا؟
جیمین خندید، بلند شد و زک رو بغل کرد. جانگکوک پشت چشمی نازک کرد و رو به یونگی گفت:
- میخوای ماهم همو بغل کنیم؟
***
جانگکوک مثل همیشه تیپی سرتا پا اسپرت و مشکی زد. عطر تلخ و اسپرتش رو به مچ دستش زد و روی گردنش پخش کرد.
شب بود ولی کلاه لبه دار مشکیش رو سرش کرد و شال قرمزی هم دور گردنش پیچید و از اتاق خارج شد.
جین با دید جانگکوک سوتی زد و گفت:
- اوف اینجا رو ... میشه اگه با جیمین به نتیجه نرسیدین بیای با خودم رل بزنی؟
جانگکوک که اعتماد به نفسش بیشتر شده بود، لبخندی زد و گفت:
- اگه تهیونگ رو ول کنی ... با کمال میل
چشمکی به جین زد و جین هم دستش رو تو هوا جوری تکون داد که انگار داره مگس میپرونه.
از خونه خارج شد و با ماشین جین دنبال جیمین رفت.
جیمین رو از دور دید و جانگکوک مطمئن بود صورت اون پسر داره توی تاریکی میدرخشه. تیپش همون تیپ بعدازظهرش بود ولی به نظر جانگکوک حتی بهترم شده بود. زیر لب با خودش ناله کرد:
- انقدر جذاب نباش لعنتی
جیمین با لبخند سوار ماشین شد و درحالی که دستاشو به هم میمالید گفت:
- هیع یخ زدم چقدر بیرون سرده. خوبی؟
جانگکوک با لبخند بهش نگاه کرد. سمتش خم شد و درحالی که چشم از جیمین بر نمیداشت، کمربند جیمین رو براش بست.
صورتش انقدر به جیمین نزدیک بود که اگه جیمین یه ذره جلوتر میومد، نوک بینیشون به هم میخورد. گونه جیمین رو بوسید و خیره توی چشماش، صادقانه گفت:
- الان که با تو ام خیلی خوبم
وقتی از جیمین فاصله گرفت و ماشین رو به حرکت داد، جیمین تازه حس کرد میتونه نفس بکشه و واقعا خوشحال بود. اولین بار بود که توی یه رابطه نیازی نبود اون ابراز علاقه کنه، بلکه بهش ابراز علاقه میشد! جانگکوک میخواست براش تلاش کنه و جیمین زیاد نگران این نبود که پس زده بشه.
- کجا میریم؟
جیمین دعا میکرد که جانگکوک اون رو رستوران یا کافه نبره.
- میریم فوتبال ببینیم
جیمین دهنش از خوشحالی باز شد و تقریبا داد زد:
- فوتبااال؟ وای جانگکوک ... کدوم بازی؟
- بازی اولسان... دوست داری؟
- وای من از بچگی دیوونه این تیمم
جیمین با خوشحالی توی صندلیش فرو رفت و جانگکوک لبخند زد. به لطف تهیونگ، از علاقه جیمین به فوتبال باخبر شده بود و با اینکه خودش از اون تیم متنفر بود ولی برای تحت تاثیر قرار دادن جیمین دو تا بلیط ردیف اول خریده بود.
به استادیوم رسیدن به سمت گیت راه افتادن. جیمین با چشمایی درشت شده به دور و برش نگاه میکرد و جانگکوک زیرچشمی تک تک واکنش های جیمین رو نگاه میکرد.
- وای ... دو سالی بود نیومده بودم استادیوم. چقدر دلم تنگش شده بود.
جانگکوک چیزی نگفت و دستش رو پشت کمر جیمین قرار داد تا به سمت صندلی هاشون ببرتش و خوشحال بود که جیمین با این لمس های کوچیک و سطحی مشکلی نداره.
بازی شروع شد و جانگکوک بین دوراهی مزخرفی مونده بود. از اولسان بدش میومد ولی جیمین طرفدار اون تیم مزخرف زشت و ریغو بود و با هر موقعیت گلشون از جاش میپرید و داد میزد یا فحش میداد.
بازیکن تیم حریف موقعیتی رو خراب کرد و جانگکوک زیر لب فحش داد:
- ای مادرت رو ...
جیمین با تعجب و البته به تندی برگشت سمتش و پرسید:
- ببینم ... تو طرفدار اونایی؟
جانگکوک اصلا یادش نبود جیمین صداش رو میشنوه! آب دهنش رو با استرس قورت داد و انگار که مخالف تیم جیمین بودن، گناه باشه گفت:
- نه ... نه با دروازه بان خودمون بودم بابا
جیمین خوبه ای گفت که تن و بدن جانگکوک رو لرزوند. انگار اگه تایید میکرد از اولسان بدش میاد، جیمین شروع نشده باهاش به هم میزد! نفس راحتی کشید و با شنیدن صدای سوت داور که نشون میداد نیمه اول تموم شده، بلند شد و پرسید:
- میرم یه کم خوراکی بگیرم. چی میخوری؟
- چیزی نمیخورم
جانگکوک پوفی گفت و با سرخوردگی سمت بوفه رفت. خیلی ضدحال بود براش که جیمین به نود و نه درصد پیشنهاد های خوراکیش نه میگفت.
یادش افتاد که از صبح تقریبا هیچی نخورده و باشگاهم رفته ولی تنهایی غذا خوردن واقعا حس خوبی بهش نمیداد پس فقط یه آب میوه کوچیک گرفت و همون جا خورد.
وقتی برگشت 5 دقیقه ای از نیمه دوم گذشته بود و جیمین با استرس توی جاش وول میخورد. کنارش نشست و شونه جیمین رو ماساژ داد تا شاید آرومش کنه.
گه گاهی وقتی موقعیت حساسی پیش میومد جیمین با حواس پرتی دست جانگکوک رو میگرفتو فشار میداد و زودهم ول میکرد.
جانگکوک حتی با همون دو ثانیه تماس هم صورتش رنگ به رنگ میشد. لعنت! خیلی زود جیمین روش تاثیر گذاشته بود.
دقیقا یک دقیقه قبل از اینکه داور سوت پایان رو بزنه اولسان گل زد و ...
جیمین چنان محکم از روی خوشحالی جانگکوک رو بغل کرد که جانگکوک حتی یادش رفت از اون تیم بدش میاد و ته دلش حتی از اون بازیکنی که گل زد، ممنون بود. مگه میتونست خوشحال نباشه؟
از استادیوم خارج شدن و جیمین تمام مدت توی راه داشت درمورد بازی حرف میزد. جانگکوکم با کمال میل به صدای قشنگش گوش میداد و بدون این که دقیقا بفهمه جیمین چی میگه، سر تکون میداد.
یعنی واقعا جیمین فکر میکرد وقتی کنار جانگکوکه، جانگکوک میتونه روی چیز دیگه ای تمرکز کنه؟ جانگکوک حاضر بود قسم بخوره دقایقی که زیر چشمی جیمین رو نگاه میکرد خیلی بیشتر از فوتبال دیدنش بود.
جانگکوک در ماشین رو برای جیمین باز کرد. جیمین وارد ماشین شد و جانگکوک قبل از این که در رو ببنده، خم شد و پرسید:
- بریم شام بخوریم؟
بلافاصله از سوالش پشیمون شد و لعنتی به خودش فرستاد چون فهمید جیمین از سوالش اضطراب گرفته.
جانگکوک سریع اضافه کرد:
- نه اصلا میدونی ... من تو استادیوم چیز میز خوردم. واسه تو میگم. گرسنه نیستی؟
انگار که آب سردی روی آتیش درونی جیمین ریخته باشه، متوجه شل شدن جیمین شد. جیمین با خیالی راحت تر جواب داد:
- نه منم تو خونه غذا خوردم. بیا بریم یه جایی قدم بزنیم.
![](https://img.wattpad.com/cover/293277981-288-k273372.jpg)
ESTÁS LEYENDO
My Medicine
Fanfic■کامل شده■ زندگی جانگکوک و جین، هم خونه و هم دانشگاهی با ورود کیم تهیونگ معروف به کله کاندومی البته فقط واسه جانگکوک، به داروخونشون ، به کلی عوض میشه. جیمین به اختلال پرخوری (Binge Eating) مبتلاست و این برای جانگکوک مهم نیست چون تنها چیزی که میخوا...