[Snow Kiss][TodoBaku]

570 56 85
                                    

نگاهی به خیابون پشت سرش انداخت و به دونه های ریز برف که حالا روی زمین و بام خونه ها مینشست، خیره شد. با قدم های آهسته به جلو حرکت کرد و دستش رو توی جیب کاپشن قرمز رنگش فرو برد تا از سرمایی که انگشت هاشو بی حس کرده بود،فرار کنه. هیچ چیز توی این محله تغییر نکرده بود. چهره های آشنایی که به سمت خونه هاشون حرکت میکردن،هنوز هم با دیدن شوتو لبخند میزدن و براش دست تکون میدادن.

سرش رو پایین تر آورد تا بینی و گونه هاش رو که از سرما قرمز شده بودن، توی شال‌گردنی که دور گردنش بسته بود،مخفی کنه. چرا ماشینش رو نیاورده بود؟ لبخند ملیحی زد که تنها شاهدش، شال‌گردن نرمی بود که لب هاشو پوشونده بود. درسته، اون به خوبی به خاطر داشت که حیاط خونه نمیتونست بیشتر از دو ماشین رو داخل خودش جا بده، پس شوتو فقط ماشینش رو توی نزدیک ترین پارکینگ پارک کرده بود و حالا داشت بدون توجه به سرمایی که بدنش رو به لرزه مینداخت، به سمت اون خونه‌ی قدیمی میرفت.

با دیدن خونه‌ی آشنایی که جلوش دوتا ماشین پارک شده بود، نفسش رو حبس کرد و سرش رو از بالا اورد. ماشین مادرش مثل همیشه سر جای خودش پارک شده بود و حاظر بود قسم بخوره که میدونست ماشین مشکی رنگی که کنارش پارک شده بود، مال کی میتونه باشه.

جلوی در ایستاد و نفس عمیقی کشید، استرس عجیبی داشت و میتونست صدای قلبش رو توی گوش‌های خودش به خوبی بشنوه. این قرار بود یه شام ساده بین افراد خانواده‌ای باشه که سال ها بود کنار هم جمع نشده بودن. البته، شوتو تنها کسی بود که توی این سه سال، ترجیه داده بود تا سال نو رو تنها باشه و به این خونه نیاد.

حضور داشتنش برای امسال به خاطر خواهش های مداوم مادرش بود که میخواست دوباره مثل یه خانواده ی خوشبخت کنار هم جمع بشن. درسته، این مسخره بود و شوتو حتی میتونست به این حرف مادرش بخنده ولی ترجیه میداد برای تموم کردن این بحث، فقط باهاش موافقت کنه و شام رو کنارشون باشه. به هر حال، به نظر میومد شوتو تنها کسی باشه که به خاطر تمام اون اتفاقات، دوری رو ترجیه بده.

انگشتش رو روی زنگ گذاشت و بعد از چند ثانیه، در به آرومی باز شد و چهره ی ناپدریش اولین چیزی بود که میدید. مثل همیشه لبخند آرومی داشت و شوتو مطمعن بود که اون توی این چندسال مدل موهاشو عوض نکرده "شوتو!" . شوتو لبخند زد و بهش دست داد. ماسارو باکوگو، مرد مهربون و خوش برخوردی بود و مسلما مادرش خوشحال بود که بعد از جداییش از پدر شوتو، مردی به خوبی اون رو توی زندگیش داشت. "ممنونم."

بطری مشروبی که توی دست داشت رو به ماسورو داد و بعد از اون وارد خونه شد. "خودتو گرم کن پسر، شبیه یه آدم برفی با گونه های قرمز شدی." شوتو سرش رو تکون داد و به مادرش که میز رو تمیز میکرد نگاه کرد " شوتو! آه پسر عزیزم."

شوتو میتونست بالا بیاره. اون کلمات انقدر مسخره به نظر میرسیدن که شوتو حتی از همین حالا میدونست قرار نیست شب خوبی رو کنارشون بگذرونه. آخرین باری که مادرش، رو در رو باهاش حرف زده بود، با چیزی که حالا می‌دید تفاوت زیادی داشت. ولی شوتو به هر حال اجازه داد که مادرش اونو برای چند لحظه بغل کنه.

[One Shots]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora