قسمت دوم

357 57 3
                                    

چشم هایش را باز کرد، احساس میکرد که تمام تن و بدنش کوفته است و درد میکند، نگاهی به اطرافش انداخت، از جایش بلند شد، متعجب اطراف را نگاه میکرد، دست هایش را با ناباوری جلوی چشمانش گرفت و‌ مرتب پشت و رویش را نگاه میکرد، چند قدم برداشت، پا؟ دست!؟
دم چشمه نشست و سر خود را خم کرد و انعکاس خودش را در چشمه دید، پسر صورت مردانه و زیبایی بدست آورده بود، موهایی مشکی و بلند که تقریبا تا اواسط کمرش میرسید.
دستی به صورتش کشید تا لمسش کند.
-من.. آدمم!؟
از جایش بلند شد و نگاهی به بدن کاملا برهنه اش انداخت اما درست چند قدم آن ور تر درست کنار چشمه لباس هایی تا شده دید. سمتشان رفت.
-حتما کار اون پریه.
خب درست حدس میزد.
کیمونوی مردانه و مشکی رنگ زیبایی ک آنجا بود را به تن کرد، چند تکه ربان قرمز رنگ دید، اما نمیدانست به چه درد میخورند، پس فقط بیخیال شد و آنهارا همراه خودش برداشت و در جیب کیمونو گذاشت.
پسر نگاهی به اطرافش کرد، میترسید، آماده روبه رویی به دنیای جدیدی را داشت؟ اما باید انجامش میداد، او سر جانش معامله کرده بود، و تنها دوسال وقت داشت!
قدم برداشت و کم کم از جنگل خارج شد، با لمس کف پاهایش با سبزه های زیر پایش احساس خوبی دست پیدا کرد، اما بعد از خروجش از جنگل، صندل چوبی ای که همراه لباس بود را به پا کرد، برایش راه رفتن با آنها سخت بود، پس چندین بار سعی کرد بدون آنها راه برود، اما خب در کف پاهایش دردی بدی حس میکرد، پس بیخیال شد و با همان صندل ها ادامه داد. کمی بعد وارد روستا شد، تا کنون این همه آدم یکجا ندیده بود، متعجب به فضای استرس آور دور و اطرافش نگاه میکرد، انگار شورش شده بود، سربازان همه چیز را بهم‌میریختند و به زور وارد خانه های مردم میشدند، عده ای در حال فرار کردن بودند و بعضی ها هم کشته میشدند.
پسر با دیدن سربازی که با نیزه اش سینه مرد پیری را سوراخ کرد از ترس چند قدم به عقب برداشت، دلش هوای همان جنگل ارام خودش را کرده بود، درحالی که روستا را نگاه میکرد چند قدم به عقب برداشت، باید برمیگشت، در دنیای انسان ها چیزی جز‌جنگ و خونریزی و خشم وجود نداشت، پس چرا همچین ریسکی کرده بود؟ درست است او برای رسیدن به آرزویش سر جانش معامله کرده بود، اما اگر نمیشد چه؟ او حتی نمیدانست باید چکار کند تا دیگر غمگین نباشد و شکوفه دهد.
راهش را کج کرد تا برگردد اما ی یقه کیمونو اش از پشت کشیده شد و روی زمین افتاد، با ترس به سربازی که نیزه اش را سمتش گرفته بود نگاه کرد.
-از درمان خانه ای؟ زود باش و برو بگو اربابت بیاد و مالیاتشو بده تا درمان‌خانه رو به آتیش نکشیدم!
پسر اصلا نمیفهمید سرباز چه میگفت، فقط در یک تصمیم ناگهانی، مشتش را پر از خاک کرد و سمت چشم سرباز پاشید‌.
-بچه ی عوضی، آخ چشمم لعنتییی.
پسر از جایش بلند شد، گیج اطرافش را نگاه کرد تا موقعیت را هضم کند و از انجا برود، به خودش که آمد، دستش توسط کسی کشیده شد و درحالی که شخص میدوید، پسر هم دنبال خودش میکشاند، برای آن پسر راه رفتن با آن صندل ها سخت بود چه برسد به دویدن، چند باری به زمین خورد اما آن‌شخص کمکش کرد و به هر زوری شده از آنجا دور شدند و سمت کوهپایه رفتند، خانه ای بزرگ وجود داشت و کمی کنار ترش رودخانه، پسر مطمئن بود که آن رودخانه، ادامه همان رودخانه ای بود که هفده سال زیر پای خودش جریان داشت..
سمت خانه رفتند، در را باز کردند، اول پسر را به داخل راهنمایی کرد و بعد خودش وارد شد.
پسر با گیجی به آن ناجی نگاه کرد، اما خب او فقط دستش را کشید و سمت خودش اورد و با نگرانی پرسید:
-حالت خوبه؟ صدمه که ندیدی؟
-من.. نه خوبم.
ناجی نفس عمیقی کشید و لبخند زد.
-خوبه خوشحالم، دلم نمیخواد کسی بخاطر من صدمه ببینه.
-چرا... بخاطر تو؟!
پسر تازه وقت کرد چهره ناجی اش را بسنجد، هم قد خودش بود و بهش میخورد یک یا دوسال ازش بزرگتر باشد، چشمانی درشت و پوستی صاف و سفید، لب هایی قلوه ای شکل و موهای صورتی رنگ و لَختی که تا انتهای کمرش بودند، و کیمونویی مردانه یاسی رنگ به تن داشت،اگر پسر میتوانست آن را در یک کلمه توصیف کند، خیره کننده بود!
-چونکه طبیب درمان‌خانه منم، اگه بخاطر من میمردی نمیتونستم خودمو ببخشم.
طبیب سمت قفسه ای رفت و ادامه داد:
-چیزی میخوری؟
خوردن؟ خب تا کنون چیزی را نخورده بود و درکی ازش نداشت، باید چه میگفت؟
طبیب که حس کرد پسر خجالت میکشد خندید و‌گفت:
-نگران نباش نمیخوام بهت سم بدم که!
دست پسر را گرفت و گوشه ای نشاند، کمی بعد به سینی غذایی برگشت.
پسر گیج به غذاها نگاه کرد، و بعد نگاهش را به طبیب داد که خیلی عادی غذا میخورد، خب او یک درخت بود مگر چند بار در زندگی اش با انسان ها نشست و برخواست کرده بود!؟

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.Where stories live. Discover now