قسمت پنجم

231 47 2
                                    

نامجون لبخندی زد و درحالی که دستش را گرفته بود به سمت جنگل شرقی قدم میزد و سوکجین هم در سکوت همراهی اش می‌کرد.
کمی بعد به جنگل رسیدند، نامجون متوجه دو دلی سوکجین شد و دستش را فشرد.
-اینجا اونطوری ک بقیه میگن نیست، یکم دیگه خودت متوجه میشی، پس نترس.
-نمی‌ترسم، فقط دو دلم.
-خودت خواستی بیای ببینیش که.
-میدونم.. بریم، چیزی واسه دو دلی وجود نداره.
با نامجون به جنگل رفتند، سوکجین با چشم های گرد شده اطراف را نگاه میکرد، در سرزمینی که چیزی جزتم  خونریزی ندیده بود همچین جایی هم وجود داشت!؟
-خدایا.. اینجا واقعیه؟ خواب نمیبینم!؟
نامجون روی چمن ها نشست.
-کاملا واقعیه، باید روز هاشو ببینی، الان که چیزی‌مشخص نیست.
-شوخی میکنی؟ اینجا فوق العادست! تو واقعا اینجا زندگی میکنی؟ چطوری میگن هیچکس باش به اینجا باز نشده ولی تو اینو میگی؟
-راست میگن، بهت که‌گفتم من اینجا بزرگ شدم، اهل روستا نیستم پس تو اولین کسی هستی که اومدی به اینجا!
-هنوزم نمیتونم درک‌ کنم، بدون خانواده؟ اصلا چطوری، خب با گرده افشانی که به دنیا نیومدی!
نامجون شروع کرد به خندیدن.
-یروز که دوباره ببینمت بهت میگم.
دست جین را گرفت و بلند شد و با ذوق گفت:
-ییا بریم یه جارو نشونت بدم
سوکجین بلند شد و دنبالش رفت، نگاهی به دست های گره شده شان انداخت و لبخند زد.
محو آنجا شده بود، به توصیه نامجون، صندل هایش را دراورد با برخورد پایش چمن نم دار ذوق کرد. نامجون به ذوق بچگانه اش خندید.
از تپه گل های بابونه رد شدند و به چشمه رسیدند، نامجون نگاهی به جای خالی خودش وقتی که درخت بود کرد و گفت:
-من این قسمت از جنگل زندگی میکنم.
برگشت و سوکجین را دید که کنار چشمه نشسته بود، نور مهتابی ماه به چشمه انعاکس داشت و سوکجین با ذوق به تصویر خودش در چشمه نگاه میکرد.
نامجون کنارش نشست. سوکجین کمی کیمونو اش را بالا زد و پاهایش را در چشمه گذاشت و شروع کرد به خندیدن.
-اینجا زیادی خوبهه، امتحانش کن مونی!
-مونی!؟
-چیه؟ مگه تو‌ جین صدام نکردی؟
نامجون لبخند زد و پاهایش را مثل سوکجین در آب فرو کرد، حق با او بود، حالا احساس بسیار خوبی داشت. هردو در همین حال روی زمین دراز کشیدند و ستاره هارا تماشا میکردند. نامجون صورتش را از آسمان گرفت و به نیم رخ سوکجین خیره شد.
-پشیمون شدم، میشه یه چیز دیگه صدات کنم؟
سوکجین هم رویش را از آسمان‌گرفت و به او نگاه کرد، فاصله چندانی نداشتند.
-چی؟
-ساکورا..
-ساکورا؟!
-بخاطر موهات میگم. شنیدم توی افسانه ها اومده، درختی وجود داشته که پر از شکوفه های صورتی رنگ بوده، موهات منو یاد اون افسانه انداخت.
جین لبخند زد.
-قشنگه..مشکلی باهاش ندارم.
-اهوم.
نامجون این را گفت و اما چشمانش را از سوکجین نگرفت.
-مونی؟
-جانم؟
-جایی که زندگی میکنی پر از حس خوبه، تو نیاز نداری برای تجربه احساسات خوب از اینجا خارج شی، قدر اینجارو بدون.
-تو‌مطمئنی؟
-اهوم، بیای به اون دنیای کثیف بیرون که چی بشه؟
نامجون در فکر فرو رفت، حق‌با سوکجین بود، حتی تجربه های اولش هم در دنیای بیرون واقعا ظالمانه و‌ بد بود، ولی حالا که اینجاست واقعا احساس خیلی خوبی داشت، او داشت آن آرامش را تجربه میکرد، حس شادی و خندیدنی که لحظه‌به لحظه یخ قلبش را بیشتر ذوب میکرد.
-حق با توئه، فکر کنم بهتره اینجا بمونم..
سوکجین با لبخند سرش را تکان داد.
-بهترین کارو میکنی.
-اما..
دست سوکجین را گرفت که او هم دوباره نگاهش را از آسمان گرفت و به چشمان نامجون دوخت.
-اما.. الان تو اینجایی.. نمیدونم وقتی که بری همین احساسو داشته باشم یا نه..
سوکجین با لبخند دستش را قاب صورت نامجون کرد.
-هروقت که بخوای من میام تا کنارت بمونم!..
نامجون هم دستش را روی دست سوکجین که روی صورتش بود گذاشت و لبخند زد، لبخندی شیرین که سوکجین حس میکرد با دیدن چال گونه های با نمکش در دلش قند آب میکردند.
-فردا بیا، پری ها فقط روز ها توی جنگل میگردن، بیا تا نشونت بدم.
-ببینم تو منظورت از پری دقیقا چیه؟
-دوتا نژاد پری داریم، یکیشون پری های کوچیکی ان که کارشون کنترل فصل هاست و اون یکی نژاد، شبیه به انسان هان، و رویا هارو براورده میکنن.
-نه جدی میگم.
-وایسا وایسا، یعنی اینجا‌موجوداتی مثل خوناشام و گر..
-نه!
ادامه داد:
-اینجا فقط پری ها هستن.
-بال دارن؟!
-فردا بهت نشونشون‌میدم.
سوکجین لبخندی دندون نما زد.
-باشه، خیلی واسه دیدنشون ذوق دارم، فکر نمیکردم‌واقعی باشن.
-هر افسانه ای پشتش یه حقیقت پنهانه جین سان.
سوکجین لبخند دلنشینی زد.
-پس امیدوارم افسانه ساکورا هم واقعیت باشه، دلم میخواد اون درخت رو یروزی ببینم!

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.Where stories live. Discover now