قسمت دوازدهم( قسمت آخر)

316 51 27
                                    

نفس عمیقی کشید و آرام قدم میزد، برگ‌های پاییزی زیر پایش صدا می‌دادند.
-این جنگل بدون تو فقط برام بوی مرگ میده..
از تپه گل های بابونه بالا رفت و به همان جای همیشگی رسید، با دیدن آنجا، خاطراتش از جلوی چشمانش رد شدند، وقت هایی که باهم می‌خندیدند، دردودل می‌کردند و بازی می‌کردند، زمان هایی که سوکجین ازینکه نامجون برای اینکه حرصش دهد اعتراف نمیکرد که بهترین کیمیچی هارا درست می‌کند، زمانی که به عشقشان اعتراف کردند و جایی که از هم جدا شدند، یادش افتاد، آن شب می‌خواست به نامجون درخواست ازدواج دهد، اما وقتی همه چیز بهم ریخت و برگشت، حلقه هارا کم کرده بود..
با دیدن درختی با برگ های پاییزی که هیچگاه آنجا ندیده بود، متعجب شد.
-اون.. نامجونه؟!
صدای دختری را شنید و سمتش برگشت، پری را که دید، دوباره نگاهش را به درخت داد.
-خودشه.
سوکجین سمت درخت قدم برداشت، زیبا بود، و غمگین به نظر می‌رسید، برگ های زردو نارنجی رنگش با باد می‌افتادند، برخی روی زمین می‌نشستند و برخی هم در رودخانه ی زیر پای درخت می‌افتادند و آب برگ هارا با خود می‌برد.
سوکجین دستش را بر تنه درخت گذاشت، می‌توانست حسش کند.. با همه وجودش حس میکرد..
-حتما خوشحالی که برگ دادی..
پری گفت:
-اون‌هیچوقت خوشحال نبود، و اینکه اون شکوفه نداد، اون هنوز هم توی حالت طبیعیش نیست
-منظورت چیه؟
-خشک نموند چون عاشق شد، و شکوفه نداد چون نباید عاشق می‌شد!
سوکجین متوجه منظورش شد. سرش را به تنه درخت تکیه داد.
-دلم‌برات تنگ شده..
زیر لب زمزمه کرد.
-عاشق بی رحم!
نفس عمیق و حسرت باری کشید.
-اون زیاد فرصت نداره، فقط چند روز تا پاییز تموم بشه، اگه حرفی داری، همین الان بهش بزن.
سوکجین گفت:
-اینو توی خونمم گفتی، منظورت چیه..؟ نمیخوای بگی که قراره.. بلایی سرش بیاد مگه نه!؟
-منظورم همینه، فرصت زیادی برای زندگی نداره!
سوکجین با بهت گفت:
-چی داری میگی!؟
-اون برای دردی که بهت تحمیل کرد پشیمون بود، ازم خواست تا بهت بگم ببخشیش!
پری سمت سوکجینی که هنوز باورش نمیشد قدم برداشت و دستانش را گرفت و چیزی در دستش گذاشت.
سوکجین آرام دستش را نگاه کرد، آرام اشک ریخت، حلقه ها..
روی زمین نشست و به درخت تکیه کرد، دستش را مشت کرد و آرام روی قلبش نگهداشت و در خودش مانند جنینی جمع شد و گریه کرد.
روی گونه اش، چیزی افتاد، آرام برش داشت و نگاهش کرد، برگ.. اما.. این برگ های درخت نامجون نبود!
از جایش بلند شد و با همان‌چشمان اشکی و‌متعجب نگاهش بین درخت و گل برگ صورتی رنگی که در دستش بود چرخید.
-گل.. برگه صورتی!؟
سرش را بالا گرفت برگ های پاییزی درخت به کل ریخته بودند، و حالا  قسمت کوچکی از درخت، کمی شکوفه داده بود..شکوفه های صورتی!
جین چیزی به یاد آورد
-درختی افسانه ای با شکوفه هایی صورتی..!
متعجب ار از همیشه به درخت نگاه کرد.
-ساکورا !؟
پری نزدیکش شد و آرام دستش را روی شانه سوکجین گذاشت، و با لبخندی که به لب هایش برگشته بود گفت:
-این درخت از وقتی که به وجود اومده بود خشک بود، نامجون هیچوقت از حقیقت خودش خبر نداشت، اون درخت ساکوراست، درختی که در همه ی فصل ها، بهاری میمونه!
جین میان‌گریه هایش خندید.
-اون زنده میمونه؟
-نه!
سوکجین سریع چهره اش تلخ و متعجب شد و به پری نگاه کرد.
-بخاطر تو بود، تو نیمه ی ساکورایی، اون زنده نمیمونه سوکجین سان، چه درخت باشه چه انسان، هیچ موجودی جز خدا، بدون نیمش زنده نمی‌مونه، حتی یک درخت ساده یا حتی افسانه ای!
-پس..
-یه راهی هست..!
سوکجین سریع پرسید:
-هرچی که باشه قبوله!
پری گفت:
-وقتی که برای شکوفه دادن نامجون هم بهش پیشنهاد انسان شدن دادم،  گفت هرچی باشه قبوله، و نتیجش شد همچین چیزی!
آهی کشید و ادامه داد:
- از زندگیت به عنوان انسان دست بکش، و با درخت ادغام شو، و ساکورا رو به وجود بیار، متوجه نشدی؟ اون درخته.. و تو شکوفه ی اونی!
- با د..درخت ادغام شم؟!
-انتخابش با توئه، هیچکس تورو مجبور به کاری نمی‌کنه!
سوکجین نگاهی به درخت کرد، باد موهای صورتی رنگ و بلندش را پخش می‌کرد، دستش را روی تنه درخت گذاشت و نگاهش کرد، با اینکارش، چند گل دیگر ردی شاخه ها شکوفه دادند!
سوکجین تلخ خندید.
-مثل همون موقع هاتی که موهاتو نوازش میکردم و ذوق می‌کردی!.. نامجونم.. نمی‌تونم نبودتو قبول کنم.. می‌دونی.. هوسوک مرد.. زیر قدرت اون بیماری دووم نیاورد و ترکم کرد.. دیگه اونم ندارم.. این دنیا زیادی ظالمه، وقتی می‌بینم هروز هزاران نفر توی جنگی که نمیخوان کشته میشن، وقتی میبینم پیرزنا و پیرمردای روستا از گرسنگی میمیرن، حالم ازین دنیا بهم میخوره.. میخوام پیش تو بمونم، کنارت بزرگ شم، پیر شم و شکوفه بدم، میخوام باهات یکی شم و روزای گرم و سرد سال رو باتو بگذرونم، طوری عاشقی می‌کنیم که همه حسرت درخت بودن رو بخورن، طوری عاشق می‌مونیم که عشقمون افسانه ای شه، درست مثل خودمون، درخته تو و شکوفه های من.. ما ساکورای ابدی همدیگه ایم!..

🎉 You've finished reading 𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿. 🎉
𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.Where stories live. Discover now