نفس عمیقی کشید و آرام قدم میزد، برگهای پاییزی زیر پایش صدا میدادند.
-این جنگل بدون تو فقط برام بوی مرگ میده..
از تپه گل های بابونه بالا رفت و به همان جای همیشگی رسید، با دیدن آنجا، خاطراتش از جلوی چشمانش رد شدند، وقت هایی که باهم میخندیدند، دردودل میکردند و بازی میکردند، زمان هایی که سوکجین ازینکه نامجون برای اینکه حرصش دهد اعتراف نمیکرد که بهترین کیمیچی هارا درست میکند، زمانی که به عشقشان اعتراف کردند و جایی که از هم جدا شدند، یادش افتاد، آن شب میخواست به نامجون درخواست ازدواج دهد، اما وقتی همه چیز بهم ریخت و برگشت، حلقه هارا کم کرده بود..
با دیدن درختی با برگ های پاییزی که هیچگاه آنجا ندیده بود، متعجب شد.
-اون.. نامجونه؟!
صدای دختری را شنید و سمتش برگشت، پری را که دید، دوباره نگاهش را به درخت داد.
-خودشه.
سوکجین سمت درخت قدم برداشت، زیبا بود، و غمگین به نظر میرسید، برگ های زردو نارنجی رنگش با باد میافتادند، برخی روی زمین مینشستند و برخی هم در رودخانه ی زیر پای درخت میافتادند و آب برگ هارا با خود میبرد.
سوکجین دستش را بر تنه درخت گذاشت، میتوانست حسش کند.. با همه وجودش حس میکرد..
-حتما خوشحالی که برگ دادی..
پری گفت:
-اونهیچوقت خوشحال نبود، و اینکه اون شکوفه نداد، اون هنوز هم توی حالت طبیعیش نیست
-منظورت چیه؟
-خشک نموند چون عاشق شد، و شکوفه نداد چون نباید عاشق میشد!
سوکجین متوجه منظورش شد. سرش را به تنه درخت تکیه داد.
-دلمبرات تنگ شده..
زیر لب زمزمه کرد.
-عاشق بی رحم!
نفس عمیق و حسرت باری کشید.
-اون زیاد فرصت نداره، فقط چند روز تا پاییز تموم بشه، اگه حرفی داری، همین الان بهش بزن.
سوکجین گفت:
-اینو توی خونمم گفتی، منظورت چیه..؟ نمیخوای بگی که قراره.. بلایی سرش بیاد مگه نه!؟
-منظورم همینه، فرصت زیادی برای زندگی نداره!
سوکجین با بهت گفت:
-چی داری میگی!؟
-اون برای دردی که بهت تحمیل کرد پشیمون بود، ازم خواست تا بهت بگم ببخشیش!
پری سمت سوکجینی که هنوز باورش نمیشد قدم برداشت و دستانش را گرفت و چیزی در دستش گذاشت.
سوکجین آرام دستش را نگاه کرد، آرام اشک ریخت، حلقه ها..
روی زمین نشست و به درخت تکیه کرد، دستش را مشت کرد و آرام روی قلبش نگهداشت و در خودش مانند جنینی جمع شد و گریه کرد.
روی گونه اش، چیزی افتاد، آرام برش داشت و نگاهش کرد، برگ.. اما.. این برگ های درخت نامجون نبود!
از جایش بلند شد و با همانچشمان اشکی ومتعجب نگاهش بین درخت و گل برگ صورتی رنگی که در دستش بود چرخید.
-گل.. برگه صورتی!؟
سرش را بالا گرفت برگ های پاییزی درخت به کل ریخته بودند، و حالا قسمت کوچکی از درخت، کمی شکوفه داده بود..شکوفه های صورتی!
جین چیزی به یاد آورد
-درختی افسانه ای با شکوفه هایی صورتی..!
متعجب ار از همیشه به درخت نگاه کرد.
-ساکورا !؟
پری نزدیکش شد و آرام دستش را روی شانه سوکجین گذاشت، و با لبخندی که به لب هایش برگشته بود گفت:
-این درخت از وقتی که به وجود اومده بود خشک بود، نامجون هیچوقت از حقیقت خودش خبر نداشت، اون درخت ساکوراست، درختی که در همه ی فصل ها، بهاری میمونه!
جین میانگریه هایش خندید.
-اون زنده میمونه؟
-نه!
سوکجین سریع چهره اش تلخ و متعجب شد و به پری نگاه کرد.
-بخاطر تو بود، تو نیمه ی ساکورایی، اون زنده نمیمونه سوکجین سان، چه درخت باشه چه انسان، هیچ موجودی جز خدا، بدون نیمش زنده نمیمونه، حتی یک درخت ساده یا حتی افسانه ای!
-پس..
-یه راهی هست..!
سوکجین سریع پرسید:
-هرچی که باشه قبوله!
پری گفت:
-وقتی که برای شکوفه دادن نامجون هم بهش پیشنهاد انسان شدن دادم، گفت هرچی باشه قبوله، و نتیجش شد همچین چیزی!
آهی کشید و ادامه داد:
- از زندگیت به عنوان انسان دست بکش، و با درخت ادغام شو، و ساکورا رو به وجود بیار، متوجه نشدی؟ اون درخته.. و تو شکوفه ی اونی!
- با د..درخت ادغام شم؟!
-انتخابش با توئه، هیچکس تورو مجبور به کاری نمیکنه!
سوکجین نگاهی به درخت کرد، باد موهای صورتی رنگ و بلندش را پخش میکرد، دستش را روی تنه درخت گذاشت و نگاهش کرد، با اینکارش، چند گل دیگر ردی شاخه ها شکوفه دادند!
سوکجین تلخ خندید.
-مثل همون موقع هاتی که موهاتو نوازش میکردم و ذوق میکردی!.. نامجونم.. نمیتونم نبودتو قبول کنم.. میدونی.. هوسوک مرد.. زیر قدرت اون بیماری دووم نیاورد و ترکم کرد.. دیگه اونم ندارم.. این دنیا زیادی ظالمه، وقتی میبینم هروز هزاران نفر توی جنگی که نمیخوان کشته میشن، وقتی میبینم پیرزنا و پیرمردای روستا از گرسنگی میمیرن، حالم ازین دنیا بهم میخوره.. میخوام پیش تو بمونم، کنارت بزرگ شم، پیر شم و شکوفه بدم، میخوام باهات یکی شم و روزای گرم و سرد سال رو باتو بگذرونم، طوری عاشقی میکنیم که همه حسرت درخت بودن رو بخورن، طوری عاشق میمونیم که عشقمون افسانه ای شه، درست مثل خودمون، درخته تو و شکوفه های من.. ما ساکورای ابدی همدیگه ایم!..
YOU ARE READING
𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.
Fanfiction(کامل شده) یه درخت خشک، بی روح و غمگین که سال های آزگار عمرشو با اندوه گذرونده.. برای شکوفه دادن درخت، روزی یک پری پیشنهادی وسوسه انگیز به اون میده.. پیشنهادی که اون نمیتونه دست رد بهش بزنه.. ژانر: FANTASY/MELODRAM/HISTORYCAL کاپل: Namjin نامجین (...