قسمت نهم

197 36 2
                                    

از خانه بیرون زد، شب شده بود، اطراف و حتی انباری ای که هیزم هایش را آنجا میگذاشت را نگاه کرد، اما اثری از نامجون نبود.
نا امیدانه به خانه برگشت.
-چرا نموندی..؟
نفس عمیقی کشید، تصمیم گرفت شام درست کند و به جنگل برود، حالا دیگر کمی جنگل رو بهتر میشناخت، حداقلش راه رودخانه ی بالای تپه ی گل های بابونه را بلد بود، همیشه نامجون انجا پرسه میزد‌.
شام درست کرد و در سبد گذاشت و راه جنگل را پیش گرفت، هوا تاریک بود و به خوبی نمیتوانست تشخیص دهد کجا میرود، اما خب با کمی دقت بیشتر، راه را یافت، از تپه بالا رفت و به رودخانه رسید.
دور و اطرافش را نگاه کرد.
-نامجونی؟.. اینجایی؟
سبد شام را همانجا گذاشت و کمی دورو اطراف را گشت، اما او را نیافت، کنار رودخانه نشست.
-دلم برات تنگ شد، فکر نمی‌کردم اگه بدون تو اینجا بشینم چه حس غریبی بهم دست میده، لطفا هرجا هستی بیا، الان با این جنگلی که عاشقش شدم هم غریبگی میکنم..
همانجا روی زمین دراز کشید تا راحت تر بتواند ستاره هارا بنگرد، با انگشتش بینس تاره ها خط هایی فرضی میکشید، حتی دو ستاره ی چشمک زد تا برای خودش و نامجون انتخاب کرد، موهایش را بافت، از هر چیزی برای وقت کشی استفاده کرد، نمیدانست چند ساعت همانجا مانده، اما نامجونی نبود..
سبد را آنجا برایش گذاشت. دستمال گلدوزی شده ی مخملی اش هم روی سبد گذاشت، تا درواقع نشانه ای از خودش بجا گذاشته باشد. و از آنجا رفت.
درخت بیچاره دلش برای خودش میسوخت، او که خبر نداشت وقت هایی که ماه کامل است، دوباره تبدیل به درخت میشود..
درواقع جین دنبال نامجون میگشت و چند ساعت آنجا منتظرش مانده بود، بی اینکه بداند درخت کوچولو تمام مدت نگاهش میکند و میگوید:
-هواسرده، برگرد به خونه!
*************************
فردا صبح به جای درخت، پسری آنجا خفته بود که با تکان های شدیدی بیدار شد.
چشم هایش را باز کرد و جین را بالای سرش دید، هول شد و در جایش نشست.
-ای‌‌‌.. اینجا چکار میکنی عزیزم؟
جین با عصبانیت نگاهش میکرد.
-چیزی شده؟
-جا قطعه اینجا کپیدی!؟
نامجون با خواب آلودگی نگاهی به دور و برش انداخت‌ و متوجه عمق فاجعه شد.
-م..ممن..
-تو چی!؟
عصبانیت جین را درک نمی‌کرد، اما خب دروغ نبود که ازش ترسید.
-من چیزه.. دیشب.. اومدم یه سر پیش رودخونه، بعد.. بعد آم..
-بعد؟!
-آره، بعد پام گیر کرد به یه چیزی و افتادم، سرم یه جایی خورد.. بیهوش شدم!
چند لحظه به جین نگاه کرد و بعد دستش را روی سرش گذاشت و مثل احمق ها شروع به ناله کردن کرد.
-آی سرمم..اخ..
جین دست نامجون را از سرش جدا کرد و با همان اخم گفت:
-اینجا هیچی جز چپم نیست دقیقا پات به چی گیر کرده؟!
-به اون یکی پای خودم!
-پس سرت به چی خورده وقتی هیچی اینجا نیست؟
-محکم خورد زمین دیگه!
جین سر نامجون را سمت خودش کشید.
-آخ!
-هیس شو!
شروع کرد به برسی کردن سرش.
-نه کبودی داری نه زخم، یه زمین خوردن باعث بیهوشی نمیشه، اگه هم بشه اونقدر خفیفه که ته تهش یک ساعت بیهوش باشی، کل شب چرا تو سرما کپیدی هان!؟
نامجون گیج شد، نه بلد بود دروغ بگوید تا میتوانست بگوید درخت شدم!
-اه جین بیخیال همون بود دیگه، حتما وقتی بهوش اومدم بیخیال شدمو و همونجا خوابیدم.
به خودش که آمد، در آغوش جین فرو رفته بود.
-دیشب نبودی، چرا بهم نمیگی خونت کجاست؟ نگرانت شده بودم، جایی ام جز کنار چشمه نمیشناختم که بیام و ببینمت..
نامجون کمی فاصله گرفت و با دستانش صورت جین را قاب کرد.
-متاسفم که نگرانت کردم
بوسه کوتاهی به لب هایش زد.
-دیگه انجامش نمیدم.
جین لبخندی زد و موهایش را بهم ریخت.
-به سبد شام که دستم نزدی، حتما گرسنه ای، بیا یه چیزی بخوریم.
-صبحه زوده، مگه نباید درمان ‌خانه باشی؟
-نگرانت بودم، به دوستم هوسوک گفتم امروز رو جای من بره.
کنار هم نشستند و با مسخره بازی و گاهی لاس زدن های نامجون، صبحانه خوردند، کنار هم قدم زدند، آب بازی کردند و مانند بچه ها قایم باشک بازی کردند، هرچند که نامجون اصلا در این بازی خوب نبود و مادام جین او را به دام می انداخت، ناهار خوردند، کمی به روستا رفتند و جین نامجون را به غذاخوری کنار مسافرخانه ی روستا برد تا ثابت کند کیمچی های تربچه ی او از پیرزنه مهماندار بهتر است و بد نیست نامجون کمی قدردان باشد!
نه تنها ان روز، بلکه روز های بسیاری را به این منوال میگذاراندند، جین دیگر نامجون را دوست نداشت، مطمئن بود که عاشق و دلباخته اش شده بود و زندگی با او برایش معنایی تازه پیدا کرده بود، همچو گلی نَشِکفته که بیست سال آزگار را در سرمای زمستان یخ زده بود و حالا با وجود گرمای دستان عاشقی، ذوب میشد و بهارش فرا میرسید، تا سرانجام به گلی نوشکفته تبدیل شد، گلی که بدون فصل مورد علاقه اش بهار، نمیتوانست زنده بماند، اما افسوس که بهار ابدی نیست..!

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.Where stories live. Discover now