قسمت هفتم

211 41 4
                                    

-ولی میتونی شروع کنی و چیزای جدیدی و دوست داشته باشی.
- چی رو؟
-منو!
سوکجین نگاهش را از چشمه گرفت در چشمان نامجون نگاه کرد.
-لطفا منو دوست داشته باش!
سوکجین تک خنده ای کرد و گیج دستش را در موهای صورتی اش فرو برد.
-‌چی‌میگی تو؟
نامجون دستانش را قاب صورت سوکجین کرد و در چشم هایش خیره شد.
-زیاد نگذشته.. ولی فکر کنم دوست دارم!
فاصله صورتشان را از بین برد و لب هایش را روی لب های پسر موصورتی گذاشت و نرم می‌بوسید.
سوکجین متعجب بود، اما کم کم تسلیم شد و همراهی اش کرد.
نامجون میتوانست در دلش اعتراف کند، لب های نرم جین، بیشترین چیزی بود که عاشقش شده بود. درست بود که نامجون درک کاملا درستی از دنیای پیرامونش نداشت، اما شاید همین سادگی اش باعث شده بود دلش به این زودی برای پسر موصورتی اش بلرزد.
کمی بعد، لب هایشان از هم جدا شدند. سوکجین آرام فاصله گرفت و رویش را به رودخانه داد، آستین گشاد و بلند کیمونوی یاسی رنگش را جلوی صورتش گرفت، نامجون میتوانست گونه ها و گوش های سرخ شده جین را ببیند.
-من..‌ میرم خونه.
جین خیلی آرام این را گفت که نامجون سریع دستش را گرفت.
-بر... برمیگردی؟!..
سوکجین بدون اینکه جواب دهد، آرام دستش را از دست نامجون بیرون کشید و با قدم های آرامی از او دور شد.
نامجون‌روی زمین نشست و زانو هایش را بغل کرد.
-کار اشتباهی کردم؟ ناراحت شده؟..
روی زمین دراز کشید.
-فکر کنم ازم بدش میاد..
قطره اشکی از گوشه چشمش چکید.
-مگه تقصیر منه که بهش عادت کردم؟!
روی نیم رخش دراز کشید.
-ولی من انسان نیستم.. چطور تونستم بهش اعتراف کنم؟.. حماقت بود..
اشک هایش پی در پی در سکوت می‌افتادند و صورتش را خیس میکردند.
دستش را آرام روی قلبش گذاشت.
-ولی واقعا دوستت دارم!..
-بلند شو!
نامجون با شنیدن صدای جین، متعجب در جایش نشست.
جین سمتش آمد و روبه رویش روی زمین نشست، پارچه کوچک صورتی رنگ و مخملی‌ ای که گلدوزی شده بود را از جیبش درآورد و سمت صورت نامجون برد و اشک هایش را آرام پاک کرد.
نامجون نا باور گفت:
-جین..
-ناهار نخوردیم من گرسنمه!
-یه لحظه گوش ک..
-هنوز بهم پری هارو هم نشون ندادی، میخوای از زیرش در بری؟ یا وجود ندارن؟!
نامجون‌متوجه نبود چرا سوکجین نمیگذاشت حرف بزند، اما فقط حس کرد او اینگونه راحت تر است، پس چیزی نگفت.
ناهار در سکوت خورده شد.
-این اولی.. منظورم اینه که، این بهترین غذایی بود که توی عمرم خوردم، اسمش چیه!؟
سوکجین متعجب گفت:
-نمیدونی این چیه؟!
-نه خب.
-بهش میگن کیمچی تربچه.
-هرچی که هست زیادی خوبه.
-اره خب، خوب که هست ولی بستگی داره کی درستش کنه!
-مگه فرق داره؟
-معلومه که فرق داره!
-خب، هرکی درستش کنه یه مزه رو میده دیگه!
سوکجین با اخم رویش را گرفت.
-امیدوارم پیرزن مسافرخانه روستا واست درستش کنه تا قدر اینو بدونی!
نامجون واقعا متوجه نمیشد چرا سوکجین بهش برخورده بود.
-پری‌ها کو پس!؟
نامجون از لحن طلبکارانه جین خنده اش گرفت، بلند شد و دستش را سمتش دراز کرد. جین دستش را گرفت و بلند شد.
-بیا بریم نشونت بدم.
سوکجین دنبالش را افتاد، نگاهی به دستان قفل شده شان کرد و لبخند محوی زد..
به قسمتی از جنگل رسیدند، که به جای چمن، گل های صورتی رنگ بود و اطرافشان بوته های گل های رنگارنگ، و تنها درخته آنجا، یک درخت سیب قرمز بود که در وسط آن منطقه قرار داشت.
سوکجین حیرت زده دست نامجون را رها کرد و شروع کرد در آنجا دویدن.
خندید و گفت:
-اینجا یه تیکه از بهشته!؟
نامجون با دیدن خنده های جین و شادی اش، قلبش را گرم تر از همیشه حس کرد..
دستش را روی قلبش گذاشت و لبخند زد.
-اگه اینجا بهشت باشه پس شاید توام خدای منی.. خدا کوچولوی من..!
جین کمی از نامجون دور تر ایستاده بود، همچنان‌مشغول دید زدن اطرافش بود که با بهت به دختر بچه ای نگاه کرد که گوش هایی شبیه به الف داشت و جز آن، فرقی با یک انسان نداشت.
-تو‌کی هستی؟!
نامجون سمت جین قدم برداشت و با لبخند دستش را روی شانه جین گذاشت.
-اینجا قلمرو‌ پری هاست، اون دختر بچه به انسان نیست!
دختر بچه تعظیم کوتاهی کرد و بال هایش را باز کرد که جین چند قدم به عقب برداشت.
نامجون سریع دستش را گرفت.
-نترس جین، اون آزاری نمیرسونه.
دختر بچه که موهایی قهوه ای داشت گفت:
-متاسفم اگه ترسیدی.
جین با اینکه دیدن همچین چیزی برایش سنگین بود اما کمی سرش را خم کرد.
-نه.. نه اشکالی نداره.
دختر بچه روبه نامجون گفت:
-خواهرم این کارو باهات کرده!؟
نامجون لبخندی زد.
-اون زندگیمو عوض کرد، یروز واسش جبران میکنم.
-نامجون سان، امیدوارم از هدفت منحرف نشی، وگرنه عاقبت خوبی نداره!..

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.Where stories live. Discover now