قسمت سوم

296 49 6
                                    

طبیب وقتی دید پسر چیزی نمیخورد متعجب گفت:
-چرا نمیخوری؟
ادامه داد:
-اگه دوستش نداری متاسفم، میدونی که الان جنگه، مگر اینکه اشراف زاده باشی که به این غذاها عادت نداشته باشی!
پسر تند گفت:
-نه نیستم!
طبیب چاپستیکش را کنار گذاشت و با لبخند دلنشینی پرسید:
-اسمت چیه؟
سکوت پسر را که دید خندید.
-خیل خب، اگه میخوای نگو، اسم من سوکجینه، بیست سالمه.
پسر گیج گفت:
-و یه طبیبی!؟
-بخاطر اینه که مادرم طبیب دربار بود، وقتی توطئه کردن و شاهزاده خانم‌رو کشتن، به مادرم تهمت زدن و اون رو از قصرو پایتخت، به روستا تبعید کردن، اونم توی روستا ازدواج کرد و هوممم و منم پسرشم دیگه، از بچگی بهم طبابت یاد میداد، واسه ی همینه که طبیبم.
-خب، مامان بابات کجان؟
-هردوشون توی جنگ مردن.
خندید و ادامه داد:
-کل زندگیمو دراوردی که! نگفتی اسمت چیه؟
پسر سکوت کرد، چه میگفت، میگفت اسمم درخت است!!؟
-من.. نا..نامجون.. آره اسمم اینه!
-اوو، قشنگه، خب، فکر نمیکنم تفاوت سنی داشته باشیم، البته به تو‌میخوره بزرگ تر از من باشی!
نامجون خندید و گفت:
-اشتباه کردی، من ۱۸ سالمه.
-اوه، بهت نمیخوره!
نامجون شانه هایش را بالا انداخت.
-وسط اون شورش چکار میکردی نامجون سان؟
-نمیدونم، فقط داشتم گشت میزدم.
سوکجین با تعجب گفت:
-گشت میزدی؟! هروز کلی ادم دارن میمیرن، چطور جرات کردی بیای بیرون و بخوای گشت بزنی؟ نترسیدی!؟
-خودت چی؟ تو اونجا چکار میکردی؟
-من داخل درمان‌خانه بودم، اونجا وسط روستاست.
نامجون کمی فکر کرد کرد و بی ربط پرسید:
-به عنوان‌یه انسان، تا حالا احساس خوشحالی ‌داشتی؟
سوکجین کمی از سوال بی ربطش جا خورد اما سرش را تکان داد.
-معلومه که داشتم.
-ولی آخه اینجا هیچی برای خوشحالی وجود نداره، همه میمیرن، جنگ پایانی نداره، همه جا بوی خشم میاد..
به خودش امد و دید سوکجین با لبخند خیره نگاهش میکند.
-چیه؟
-سختیا زیادن، ولی ادما از کوه هم محکم ترن‌.. یا اگه نباشن قابلیت اینو دارن که بشن، لحظه های زیبا و شاد هم برای هرکسی پیش میاد.. واسه ی چی اینو پرسیدی؟
-میخوام احساسات رو درک کنم، احساساتی جز غم و ترس!
-یعنی میخوای بگی توی زندگیت شادی رو تجربه نکردی؟
-میتونی تصور کنی که مثل یک درخت خشک و بی شکوفه بی مصرف بودم!
-جالبه!
برای هردوشان کمی دمنوش ریخت خودش لیوان را سر کشید.
-آدم جالبی هستی، اهل روستایی؟
-من توی جنگل زندگی میکنم، جنگل شرقی.
سوکجین متعجب گفت:
-ولی هیچکس تاحالا پاشو اونجا نزاشته!
نامجون لبخندی زد.
-من اونجا بزرگ شدم، این اولین باره پا به روستا میزارم.
-یعنی اونجا هم خانواده و زن و بچه زندگی میکنه؟!
-نه، اونجا هیچ انسانی نیست، البته حالا بجز من.
سوکجین ذوق زده گفت:
-واقعا اونجا بزرگ شدی؟ چه شکلیه؟ ترسناک نیست؟ همه میگن زیبایی اون جنگل فقط یه فریبندگیه، میگن هرکسی نزدیک اونجا بشه، سیاه بخت میشه!
نامجون خندید و گفت:
-اینطوری نیست، نمیدونم چرا این شایعاتی که میگی هست، ولی اونجا آرامش و صلحی داره که هیچ جای این سرزمین پیدا نمیشه.
-اگه اینطوریه، پس چرا رهاش کردی و میگی دنبال درک احساسات خوبی؟!
نامجون از سوال سوکجین جا خورد، حق با سوکجین بود، مگر نه؟!
-من رهاش نکردم سوکجین سان، اونجا خونه ی منه.. ولی نمیتونستم اینطوری ادامه بدم، من سر زندگیم قمار کردم، باید بتونم به هدفم برسم تا زندگی کنم، میخوام‌بدونم زندگی کردن چطوریه.
-میدونی، هم متوجه حرفات نمیشم و هم میشم، ولی اگه این ارامشی که ازش حرف میرنی واقعا توی اون‌جنگل وجود داره، اشتباه کردی که ترکش کردی حتی به موقت، اینجا هیچی جز جنگ و نفرت وجود نداره، حداقل نه برای کسی که هیچکس رو نمیشناسه.. تو  کسی رو میشناسی؟
-اولین کسی هستی که باهاش حرف میزنم!..
-با این وضع، میخواستم بهت بگم که بیخیال شو، ولی از طرفی درکت میکنم که نخوای پا پس بکشی.
جرعه ای از لیوانش نوشید و ادامه داد:
-پس بجاش بهت میگم تلاش کن، یه ضرب المثل چینی هست که میگه، توی نا امیدی هم میشه امید رو‌پیدا کرد.
نامجون لبخندی زد و پرسید:
-چرا موهات صورتیه؟
سوکجین خندید و دستش را در موهایش فرو برد‌.
-نمیدونم از وقتی به دنیا اومدم اینطوری بود.
-خیلی زیباست، راستش تا حالا آدمی به زیبایی تو ندیدم، نه هیچ ادمی، و نه هیچ گل و گیاهی از جنگل به زیبایی تو نیست!
سوکجین خجالت سرش را پایین انداخت.
-میدونم!
نامجون از تضاد اعتماد به نفس و خجالت سوکجین خندید.
سوکجین نگاهش کرد.
-چرا موهاتو باز گذاشتی؟ صبر کن تا ربان بیارم و پشتت جمعشون کنم.
نامجون دست سوکجین را گرفت و مانعش شد، از جیبش ربان قرمز رنگی که پری برایش گذاشته بود را دراورد به سوکجین داد.

𝗧𝗵𝗲 𝗟𝗲𝗴𝗲𝗻𝗱 𝗢𝗳 𝗦𝗮𝗸𝘂𝗿𝗮 |𝗡𝗮𝗺𝗷𝗶𝗻 𝗩𝗿.Where stories live. Discover now