پارت نهم

1.8K 301 89
                                    

سوالی که همیشه ذهن جونگکوک رو به خودش مشغول میکرد، همزمان با زیر و رو کردن طبقه ادویه جات، جان تازه ای به خودش گرفت!

جیمین: هیونگ؟!

جونگکوک قوطی حاوی پودر فلفل رو به سمت عقب هل داد و دستمالی زیرش کشید تا گرد و خاک هاش رو پاک کنه

جونگکوک: هوم؟!

جیمین: پس کی قرار غذاخوری رو باز کنیم؟!

جونگکوک با شدت بیشتری دستمال رو روی سطح کثیف کابینت کشید

جونگکوک: هر زمان موفق شدم تا کلاهم رو پیدا کنم!

جیمین آهی کشید و به غذاخوری خلوتشون با حسرت خیره شد که باید این موقع از روز، به رسم همیشگی با حضور مشتری ها با صفا میشد

جیمین: حداقل میتونی تلاش کنی!

جونگکوک: مگه کوری؟! دارم زمانی که تو فقط روی صندلی لش کردی و آه میکشی، تلاشم رو میکنم!

جیمین با انگشتای دستش بازی کرد و شمرده شمرده گفت:

جیمین: منظورم... منظورم اینه که...آشپزی کنی!

چشمای جونگکوک در ثانیه ای سیاه شد و دنیای جیمین رو به تونل وحشتی تبدیل کرد که راه گریزی ازش وجود نداره

جونگکوک: بدون کلاه؟! دیوونه شدی؟! بدون وجود کلاهم تنها غذایی که میتونم بپزم، خوراک مغزه!

چشمای جیمین در ثانیه ای درخشید و با اشتیاق چشماش رو درشت کرد و با ذوق وصف ناپذیری گفت:

جیمین: خوبه! برای شروع عالیه هیونگ! من خودم داوطلب میشم تا ازش مزه کنم! مطمئنم که بی نظیر میشه!

جونگکوک دستمال رو تا آخر قفسه حرکت داد و در همون حین به شکل مرموزی غرید

جونگکوک: متاسفم داداش کوچولو! اما تو اون موقع دیگه وجود نداری تا بتونی چیزی رو مزه کنی!

جیمین: چرا؟!

جونگکوک: برو ماشین اصلاح رو بیار تا بهت بگم!

جیمینی ساده لوح نیم خیز شد تا به سمت اتاقش بره و دستورات برادرش رو اجرا کنه اما پیش از هر کاری متعجبانه پرسید

جیمین: چرا ماشین اصلاح؟!

جونگکوک: مگه خوراک مغز نمیخوای!؟

جیمین: میخوام!

جونگکوک: باید موهات بتراشم و جمجمه ات رو با ساطور عزیزم بشکافم تا بتونم ازش خوراک مغز درست کنم! البته ببخشید که غذا کم میاد چون مغز برادر من خیلی کوچیکه! آره تنها غذایی که فعلا میتونم بپزم همینه!... چون مطمئنم قرار نیست توسط کسی خورده بشه و جاش فقط ته همین سطل زبالست!

جیمین دوباره خودش رو روی صندلی پینه بسته ی چوبی ای رها کرد که بارها شکسته و دوباره به یاری جونگکوک و میخ هاش به هم متصل شده بود!

جیمین: هیونگ! همیشه کاری میکنی تا بخوام گریه کنم!

جونگکوک که برخلاف ظاهر عصبی و خودخواهش، همیشه برادر کوچیکترش رو از اعماق قلبش دیوانه وار دوست داشت، این بار با سکوت کردن در برابر پسرک، در حقش لطف کرد و صورتی که دوباره عمیقا به فکر فرو رفت و باعث شد تا جیمین متعجب بشه!

جیمین: هیونگ؟!

جونگکوک: سوالات تو تمومی نداره؟!

جیمین: خب داری به چی فکر میکنی؟!

جونگکوک قدش رو کمی بالاتر کشید تا دسترسی بهتری به مکان مورد علاقه ی جدید حشرات موذی پیدا کنه و همونطور که مشتی از سوسک های ریز مرده رو کف دستش جا میداد، گفت:

جونگکوک: چطور؟!

جیمین: آخه صورتت مثل مواقعی که داری به چیز مهمی فکر میکنی، کج و کوله و پس از دست انداز شده!

Ginger | VkooK | DaddykinkDonde viven las historias. Descúbrelo ahora