داستان از دید لیام
چشم هام رو آروم باز میکنم و با دردی که توی سرم میپیچه هیسی از روی درد میکشم . کم کم دیشب رو یادم میاد که بعد از اون شایعه ای که برام ساختن به همراه هری به کلاب رفتیم و تا میتونستیم خوردیم.
از روی تخت بلند میشم و ساعت روی پاتختی ام رو میبینم.ساعت ۷:۰۵ دقیقه است و خب میتونم به روتین روزم برسم. پس سریع رفتم داخل دستشویی و صورتم رو شستم و مسواک زدم،بعد هم یک دوش آب سرد گرفتم که برای امروز پر انرژی باشم و دیروز رو فراموش کنم،به عبارتی گندی که به بار اومده رو جمع کنم.
از حمام بیرون میام و خودمو خشک میکنم و موهام رو خشک میکنم و بهشون حالت میدم. یک پیرهن آبی کمرنگ و یک جین مشکی میپوشم و از اتاقم به سمت آشپزخانه حرکت میکنم.
آنا رو میبینم که داره پنکیک درست میکنه. متوجه حضورم میشه و بهم سلام میکنه."سلام قربان، صبحتون بخیر چی میل دارید؟"
"پنکیک و قهوه" زمزمه میکنم و آنا سرش رو به معنی فهمیدم تکون میده و میره تا ادامه پنکیک ها رو درست کنه.گوشیم رو در میارم تا ببینم امروز چه شایعه ای درست کردن.و خب خوشبختانه هیچ چیزی نیست.
آنا یک بشقاب پنکیک و ماگ قهوه ام رو جلوم میزاره و میگه"نوش جان" سرم رو تکون میدم و شروع میکنم به خوردن پنکیک ها،وقتی صبحانه تموم شد بلند میشم و گوشیم رو داخل جیبم قرار میدم و به سمت ماشینم حرکت میکنم.
سوار میشم و به سمت خونه هری راه میفتم. بعد از حدود ۱۰ دقیقه به خونه هری میرسم و ماشین رو پارک میکنم و به سمت در خونه هری قدم بر میدارم. زنگ رو میزنم و یکی از خدمتکار ها در رو برام باز میکنه و خوش آمد میگه.
"هری کجاست؟" میگم. "توی اتاق کارشون هستند"سرمو تکون میدم و به سمت اتاق کار هری راه میوفتم.بدون در زدن وارد میشم و توجه هری رو به خودم جلب میکنم. هری سرش رو بالا میاره و سوپرایز میشه .
"اوه لیام فکر نمیکردم بعد از دیشب هم دیگه رو ببینیم"روی صندلی رو به روش میشینم و شروع میکنم به صحبت کردن"هری اینا رو ولش کن مشکل دیروز بر طرف شد یا نه؟"هری سرش رو تکون میده و با یک لبخند گرم بهم نفسی که توی سینم حبس کرده بودم رو بیرون میدم
"اره حل شد، ولی واقعا نمیدونم این مارک عوضی از جون ما چی میخواد"شونه هام رو بالا میندازم و جوابش رو میدم"اره دقیقا،ولی مطمعام خودش اون دختره دیوونه رو فرستاده بود که خودشو به من بچسبونه تا خبر داغ داشته باشه"هری سرش و تکون میده و ازم میپرسه"قهوه؟""نه ممنون خوردم،بریم؟"سرش رو تکون میده و کتش رو بر میداره و هر دو از خونه میزنیم بیرون و به سمت جنگل راه میفتیم.
روتین امروزمون این بود که با هم جنگل بریم و یکم از هوای شهر فاصله بگیرم،نیویورک شهر بزرگیه و من هری لازم داریم یک هفته یک بار از این شلوغی و بزرگی فاصله بگیرم. وقتی رسیدم هر دو پیاده شدم و به سمت اعماق جنگ قدم گذاشتیم.
درسته ما جنگل رو نمیشناسیم ولی سعی میکنم توی یک راه راست بریم تا راهمون رو گم نکنیم.
همین طور که قدم میزدیم نفس عمیق میکشیدیم و از هوای پاک طبعیت لذت میبردیم . حدود های وسط جنگل بودیم که احساس کردم یک نفر از پشتم رد شد.سریع برگشتم ولی چیزی ندیدم،متوجه شدم هری هم متوجه یک چیزی شده"اون چی بود؟"اون میپرسه "نمیدونم واقعا فقط بیا امیدوار باشم حیوون وحشی ای نباشه!"
با خنده گفتم و اونم متقابلا میخنده ولی خندمون زمانی که دوباره اون موجود سریع رد شد آروم از روی لبامون محو شد،همون موقع یک گوزن زیبا با شاخ های بلند از پشت بوته ها بیرون اومد.
هردومون نفس راحتی کشیدم و به هم نگاه کردیم و بعد به اون گوزن زیبا خیره شدیم. "اون واقعا زیباست"اون گفت و منم سرم رو تکون دادم"اره خیلی قشنگه!"و دیدیم که اون گوزن با قدم های آروم از رو به رومون محو شد.
بعد از حدود ۱۰ دقیقه به جایه همیشگی مون رسیدیم ،جایی که یک رود آبی و زلال رو میشد،جایی که میشد کلکسیون سنگ های من رو کامل کنه.
به سمت قایق های کنار رود رفتم و نگاهی به هری انداختم و پرسیدم"چطوره مسابقه بدیم هوم؟""اوه پس منو داری به چالش میکشی پین "بعد از مکثی ادامه داد"باشه قبول،اگه من بردم باید برام شام بپزی ""و اگه من بردم باید اون سس فلفلی که در حد مرگ تنده رو بخوری اونم تا قطره آخر"با ملایمت گفتم و اون بعد از کمی فکردن سرش رو تکون داد"قبوله"بعد از آماده کردن قایق ها هر کدوم سوار یک قایق شدیم و مسابقه رو شروع کردیم.
هر دو پارو میزدیم و برای برنده شدن تلاش میکردم،داشتیم به آخر های راه نزدیک میشدیم که قایقم با شتاب به سمت آبشار اون رود خونه حرکت کرد. با ترس به سمت هری چرخیدم که داشت صدام میزد و من متوجه هیچ چیزی نبودم که یک دفعه به سنگی برخورد کردم و قایقم شکست و بعد از اون سیاهی مطلق.
های!
من نسترنم و خب دوست داشتم یک فف متفاوت بنویسم،پس اینو نوشتم! تو فف من قراره به یک دنیای دیگه سفر کنی و خب میتونی خودتم جزوی از این فف باشی! و اینکه قول میدم این بشه قشنگ ترین ففی که خوندید. پس خوشحال میشم اگه ازم حمایت کنید:>
منم در عوض زود اپ میکنم تا توی دنیای خیر و شر اون حس خوب و رویایی بودن رو تجربه کنید:)
با عشق نس♡
YOU ARE READING
Good and Evil[Z.M]
Kurzgeschichtenخیر در برابر شر! اون برگشته و قراره دنیا رو به نابودی بکشه! ولی اگه زین خودش رو برای خوشبختی یک دنیا فدا کنه چی میشه؟ اگه جون زین باعث اتفاقی غیر منتظره باشه، چی؟ ژانر :رویایی کاپل اصلی زیام