Part 2

108 14 43
                                    

داستان از دید سوم شخص
"هی پرنده کوچولو حالت چطوره؟"همینطور که به سمت درخت میرفت پرسید. پرنده صدایی از خودش در آورد اون سرش رو تکون داد و گفت"به نظرت امروز میتونیم ماجراجویی کنیم؟"صدای پرنده دوباره در دل جنگل پیچید"اوه پس تو گفتی دو تا انسان این اطراف بودن و رفتن قایق سواری؟"پرنده سرش رو تکون داد و دوباره شروع به حرف زدن کرد"اوه نه چرا زود تر بهم نگفتی،لطفا برو نایل رو صدا کن و بیارش پیش من!"اون گفت و سریع به سمت آبشار حرکت کرد.

وقتی به اونجا رسید ،دید که قایق با سرعت به سمت آبشار بزرگ حرکت میکنه پس چشماشو بست و دو بال بزرگ و سفید که مانند برف زیبا بودند بیرون اومدن ،شروع به پرواز کرد و خودش رو بالا رودخانه رسوند و به پسری که در حال غرق شدن بود نگاه کرد و بدون درنگ اون رو از آب بیرون کشید و به سمت تخته سنگ کنار رودخانه برد"اوه فکرشو نمیکردم اینقدر سنگین باشی!"بال هاشو بست و سپس به سمت پسر برگشت.
اون پسر خیلی زیبا بود ،زاویه فک فوق العاده،موهای ابریشمی که حالا خیس شدن ،دست های تتو شدش،قطعا اون یک فرشته الهی بود.

نگاهش رو زمانی که نایل به سرعت به سمتش میومد قطع کرد و به نایل نگاه کرد و گفت"توی رودخونه پیداش کردم فکر کنم به کمک احتیاج داره"نایل سرش رو تکون داد و فوری رفت بالا سر اون پسر، نگاه مظطربش رو به نایل دوخت،نمیدونست چرا ولی واقعا نگران اون بود ،احساس میکرد اون لیاقت مردن رو نداره،اون فوق العاده بود با اینکه چیزی ازش نمیدونست ،میتونست حس کنه چقدر مهربون و دلسوزه!

نایل پس از معاینه و خارج کردن آب از گلوش اون رو بلند کرد و به سمت زین برگشت و گفت"باید بیاریمش توی روستا چون باید مراقبش باشم"سرش رو تکون داد و سپس نایل بالهاش رو با ملایمت باز کرد ،اون بالها درخشش خاصی داشتن که به بقیه پری ها نشون میده اون جون خیلی ها رو نجات داده و به نوع انسان ها دکتره!اون رنگ کرمی که روی بالهاش پخش بود باعث میشد نایل توی اون لباس سفید زیبا و پرستیدنی باشه!

سپس زین بالهاش رو باز کرد و به سمت نایل که به سمت روستا پرواز میکرد رفت.وقتی بهش رسید لبخندی زد و گفت"فکر کنم بال هات درخشان تر شدن!"نایل از خجالت سرخ شد و گفت"خب وظیفه فرشته ای مثل من اینه و من خیلی خوشحالم که به خاطر کارم بال هام درخشان میشن!"زین لبخند بزرگی زد و سپس به اون پسر نکاه کرد!دید که چطور آروم قفسه سینش بالا و پایین میره ولی در این حال بازم هات بود!
تا آخر مسیر هر دو در سکوت بودن سپس با آرامش روی زمین فرود اومدن.زین دست هاش رو به جلو نشون گرفت که باعث شد نور زیبایی تولید بشه و بعد دستش رو جلو تر برد و گذاشت روستای پریان ظاهر بشه!اون روستا درست مثل بهشت بود ! آسمان اون آبی تر از آسمان جنگل بود.

خونه هایی که کنار هم قرار گرفته بودند و کنار هر خانه یک باغچه بزرگ از گل های رنگی و شاد،انرژی فوق العاده خوبی که هر پری ای عاشق این انرژیه طوری که اگه از جنگ هم برگشته باشن،روستاشون بهشون کلی انرژی میده!صدای خنده های کودکان زیبا،صدای گنجشکان رنگی،بوی نم خاک و... همگی اینها به علاوه پری های زیبا و فوق العاده حیرت انگیز آن روستا را شگفت انگیز کرده بود!
زین و نایل به همراه هم به سمت خانه بزرگ آن روستا حرکت کردند !

Good and Evil[Z.M]Where stories live. Discover now