Music: Heather
Couple: V,JKطبق معمول، اون روز صدای خنده و صحبت کل غذاخوری رو پر کرده بود. هر میز یه خاطره تعریف و پشت سرش صدای بلند خنده های دخترها و پسرا بلند میشد. شور و شوق نوجوونی حتی سخت گیر ترین معلم هارو هم به خنده مینداخت.
دور از تموم هیاهوها، گوشه ی سالن، یه میز خالی بود. جای همیشگی تهیونگ، که معمولا علاقه ی زیادی به صحبت با بقیه نداشت. نه اخلاق بدی داشت و نه ایراد خاصی.. فقط بیش از حد برای رابطه ی جدید خسته به نظر میومد. طوری که بعد از هی خوبی؟ خوبم.. هیچ حرف دیگه ای برای زدن نداشت. و با تک کلمه ای جواب دادن سرد و خشک بنظر میومد. به قول مغزش نیاز به استراحت داشت. البته وضع همیشه هم اینطوری نبود. اگه میخواست میتونست دوباره همون ته ته ی شیطون سابق بشه.. ولی باز هم خسته بود.
زیرچشمی خیره شدن به یه میز، کار همیشگیش بود. در واقع یک آدم خاص! کسی که خیلی وقت بود هوش و حواسشو برده و معنی واقعی زندگی کردن رو ازش گرفته بود. طوری که نمیدونست کی میخنده و کی گریه میکنه. وقتی به اون فکر میکرد، حتی نمیتونست اشک های مسخره شو کنترل کنه.
در طول زندگی تقریبا کوتاهی که گذرونده بود، از هیچکس جز خودش متنفر نبود! همیشه بیش از حد خیال بافی میکرد. به قول دوست هاش مظلوم نمایی برای جلب توجه.. ولی ابدا دلش نمیخواست توجه کسی جز همون فرد رو داشته باشه. همین خیال بافی های مسخره اش باعث شده بود فکر کنه جونگکوک هم، حتی شده کم، به تهیونگ حس داره.
افکارش همیشه شلوغ و درهم برهم بود. از این شاخه به اون شاخه میپرید و نمیتونست روی موضوع خاصی تمرکز کنه. یک ثانیه گریه میکرد که چرا کسی عاشقش نیست؟! و ثانیه بعد میخندید که چقدر میتونه احمق بوده باشه. ولی با دیدن جونگکوک دوباره آروم میگرفت. تمام حواسش رو جمع میکرد تا تک تک حالات صورتش رو حفظ کنه. حرکت لب هاش و خال زیرش، بهم چسبوندن لباش و نمایان شدن چال لپش، چین و چروک های ریزی که موقع خندیدن گوشه چشم هاش میفته... میتونست قسم بخوره جونگکوک رو بهتر از خودش میشناسه.
دست هاش رو دو طرف شقیقه اش گذاشت تا از شر نبض زدن های مزخرفش خلاص شه. احساس میکرد خاطرات اون روز و اتفاق نه چندان خاصش قصد کشتنش رو دارند. جونگکوک فقط دستی که یه روز دور شونه ی تهیونگ حلقه میشد رو دور گردن دوست دخترش انداخته بود. خب!؟ تهیونگ به این موضوع عادت داشت. همه چیز زیر سر اون ژاکت مسخره است!
" ژاکتم تو تن تو قشنگ تر بنظر میاد! "
لب هاش رو محکم روهم فشار داد تا جلوی اشک های مزخرفش رو بگیره. اصلا کی اجازه داده پایین بریزین؟ با حرص قلم مو رو روی صورت دختر میکشید و اصلا به خراب شدن نقاشیش اهمیت نمیداد. انگار نقاشی با تمام جزییات و سرآخر خط خطی کردن صورت دختر با رنگ های باقی مونده عادت شده بود. شاید هم آرامش بخش برای سردرد های مداومش؟!
۳ دسامبر اون ژاکت، با عطر جونگکوک، روی تن تهیونگ بود. اون خنده ها بخاطر حرف های تهیونگ بود. اون نگاه های عاشقانه، هرچند توهمی بیش نبود، برای خود خود تهیونگ بود. و حالا همه چیز یه خواب شیرین به نظر میومد.
نمیتونست خودش رو کنترل کنه. انگار هزار نفر تو سرش همزمان صحبت میکردند!
چرا باید دوست داشته باشه؟
چرا باید لب های تو رو ببوسه؟
چرا انقدر احمقی؟
چرا تمومش نمیکنی؟
چرا خودتو عوض کردی؟
از گوشه گیر شدن چی بهت میرسه؟
با اون خوشحاله، بفهم!
هیچوقت دوست نداشته. همه چیز یه دروغه!
آدما همه همینن.. تو بدتری.
گریه کن.. نه نه بخند!
اشتباه خودته...
دارم میمیرم..
دلم برات تنگ شده..
خستم!
دوست داشتن فقط درد کشیدنه!
اوه نه ته .. تو یه طرفه عاشق شدی احمق.
تو حتی نیمه زیبا هم نیستی..چشم های دختر از سرش بیرون نمیرفت. نه تنها چشم، همه ی اجزای صورت فرشته اش.. لبخند شیرین و اندام جذابی داشت. مشخصه که هیچوقت قرار نبود با وجود اون دوسش داشته باشه.. باورش نمیشد بخاطر یه تیکه پلی استر انقدر گریه کرده.
نمیدونست چند دقیقه است که از حال خودش خارج شده و روی زمین نشسته، به کف دست های رنگیش خیره شده و به حرکت قطره های اشکش روی رنگ ها نگاه میکنه. دوست داشت چشم های داغش رو ببنده و وقتی باز میکنه زمان به عقب برگشته باشه. ولی خوب میدونست این هم مثل تمام توهماتش قرار نیست اتفاق بیفته...
YOU ARE READING
Bottom Of My Heart
Fanfictionمیتونید آهنگ هارو از دیلیم دانلود کنید: @itsDevilishAngel یا آیدی بدید که براتون بفرستم. محض خالی شدن احساساتم نوشته میشن .. و اکثرا با کاپل ویکوک چون قابل درک تره براتون.