1💜

94 19 0
                                    

بزن بریم😉:

جیمین:
جم:چشممو به زور باز میکنمو اولین چیزی میبینم سقفه یک دست سفیده اتاقه مشترک منو هوسوک هیونگه تکراری مثل همیشه خب البته که تکراریه اخه مگه قراره بالای سر ادم غیر سقف سفید چی باشه هوفففف از سروصدای بیرون دیگه مگه برای ادم عقلی هم میمونه اخه بگو مگه خواب ندارین تازه هوسوک هیونگم بهشون پیوسته آه واقعا که دلم ی خواب حسابی میخواد اصلا بزار ببینم ساعت چنده...در همین حین نگاش به ساعت خرسی کنار تخت میوفته ساعتی که تهیونگ بهش داده تا اونو از خوابای طولانی مدتش بیدار کنه اما خب هیچوقت بیدار نشده با اون..
جم:اوموووو چطور ساعت3ظهره من اینجام(وبا ناامیدی ادامه میده)تا الان باید ته بیدارم میکرد عجیبه منو یادش رفته..با گیجی از تخت بیرون میام به سمت دستشویی میرم تا ی ذره ویندوزم بالابیاد بعد از حدود نیم ساعت نگاهی به تیپش تو ایینه میکنه شلوار مشکی چسبون با ی بلیز ساده جیگری با دست موهایی که تازه مشکی کرده رو بالا میده تا حالت بگیره در عین حال هم فک میکنه با خودش کاش الان هوسوک هیونگیی اینجا بود تاازم تعریف کنه و بگه(صداشوعوض میکنه)اووو جیمناااا تو از هیونگتم بهتر شدی داره حسودیم میشه.اینجوری وقتی ازم تعریف میکنه حس بهتری نسبت به خودم در طول روز دارم نمیدونم اگه نبود چیکار میکردم اون ی جورایی برام مثل امیده همونطور که تو شعارش برای معرفی خودش میگه اون واقعا امیده.
بعد از ی دل سیر نگاه کردن تو ایینه به خودش اومد و اروم از اتاق بیرون رفت تا ببینه دارن چیکار میکنن با اون همه سروصدا که خونه از دستشون رو هواست.
به محض رسیدنش به اخرین پله سرشو بالا اورد و خب چیزی که نباید رودید,
جم:تهیونگگگگگگگ اون دست تو چیکار میکنهههههه.
تهیونگ که دسته بازی مخصوص جیمینو برداشته بود ی لحظه شکه به دسته بعد به جیم نگاه کرد و زود دسته رو رها کرد همه از حساس بودن جیم نسبت به اون دسته ابی رنگ چشمگیرخبر داشتن و خب اخمای در هم جیم شرایطو بد تر میکرد .ته با نگاهی متاسف به جیمین نگاه کردوتند گفت
ت:جیمینا بیانه ی لحظه حواسم فقط به بردن از هیونگ بود نفهمیدم دسته ی تورو برداشتم.
اما جیمین همچنان با اخم به دسته روی زمین نگاه میکرد اخه محض رضای خدا اون هدیه ارزشمندی براش بود چرا ته اینو متوجه نمیشد.
واما تهیونگ از اون طرف با سری پایین اون رو از زمین برداشت سرجاش گذاشت اما خب دیگه حس بازی پریده بود اخمای اونم توهم بود اصلا جیمینو درک نمیکرد چرا باید روی دسته که همش چند دلار بود حساس باشه حالا کادوهه که باشه اخه مگه اون دختر چی داشت که ی هدیه سادش انقدر ارزشمند بود که سر اون هدیه دوست نزدیکشو اینطور جلوی جمع خورد کنه.
همه سکوت کرده بودن و با نگاهشون تهیونگی رو که با اخم جمع رو ترک میکرد نگاه کردن خب راسش جیمین ی ذره زیاده روی کرده بود اما خب این بار اول نبود و همین جیمین رو وادار به فریاد کرد چون ته رسما انگار با اون هدیه سر لج داشت و جیمین از این کارش زیاد ناراضی نبود درسته ته جایگاه خاصی براش داشت به عنوان ی دوست خوب اما دلیل بر این که به سایر دوستاش بی احترامی کنه نمیشد.
بعد ازحدود یک دقیقه سکوت کوک صداشو صاف کرد و رو به هوسوک و جین گفت
ک:آآآ خب نظرتون چیه بریم برای عصرونه ی چیز اماده کنیم ؟من که حسابی گشنم شده.
جین با نگاهی خنثی سر تکون داد و همراه نامجون راهی اشپزخونه شد اما هوسوک همونجا موند و به جیمین که هنوز نگاهش به راهی که ته رفته بود بود نگاه کرد و اروم به سمتش رفت و دستشو گذاشت رو شونه جیم
ه:جیمینا میدونم چی تو فکرت میگذره اما ی کم ارومتر پیش برو ته رو که میشناسی از قصد کاری نمیکنه و البته که میدونی خیلی براش عزیزی بهتره بری باهاش حرف بزنی فک میکنم ی مقدار از دستت ناراحت شده جیمینای ما وقتی عصبانی میشه ی موچیه ترسناک میشه.اینو با ی لبخند گفت و از بغل جیمین رد شد و اما جیمین که مثل همیشه حرفای هوسوک هیونگشو قبول داشت با قدمایی سست به سمت جایی که ته رفته بود رفت.
از دیدتهیونگ:
با عصبانیت دستشو روی میز کوبیدو با حرص شروع کرد به حرف زدن با خودش.
ت:خب اره همین قدر برای جیمین ارزش دارم این هر دفعه بهم ثابت میشه اما من هی میخوام امتحان کنم افرینننن ته خیلی پیشرفت خوبی بود هردفعه این منم که پیش همه ضایع میشم فک کنم دیگه همه به جز خودش فهمیدن حس منو و خب این...خدای من دارم دیوونه میشم دیگه واقعا حس میکنم جای پیشرفتی برای من باقی نمونده(با حالت ناامید)یعنی قراره تا اخرش مثل ی برادر باهام رفتار کنه نه من طاقتشو ندارم به هیچ وجه من حتی الان از ی دختری که میدونم دوستشه هم بدم میاد و بهش حسادت میکنم نه من ندارم من طاقتشو ندارم.
همون لحظه چند ضربه به در خورد جیمین وارد شد و به محض دیدن ته که پشت بهش روی میز تقریبا خم شده سریع دوید و اون رو از پشت بغل کرد خب اره جیمین هم ی ذره پشیمون بود اون هم به ته اهمیت میداد و طاقت ناراحتی ته رو نداشت اما مشکل این بود درد ته رو نمیفهمید فک میکرد ی کم نازکنارنجی شده اما...
از اون طرف تهیونگی بود که به محض حس کردن گرمای تن جیمین پشت سرش بی طاقت شده بود برای به اغوش کشیدن اون تن نرم و خوشبو و از درد قبلش برای تحمل این موضوع چشماشو روی هم فشار میداد و سعی میکرد خوددار باشه تا مثل همیشه و البته که مثل ی دوست که از دست دوست خودش ناراحته رفتار کنه سخت بود اما باید میشد هنوز هم براش عادی نشده بود اما باید میشد چون شاید اگر جیمین میفهمید اون رو برای همیشه از دست میداد و این غیر قابل تصور بود برای تهیونگی که از سه سال پیش حسشو فهمیده.
فلش بک به سه سال پیش:
جم: خبببب بچها راستش من از ی دختری خوشم اومده و خب میخواستم ازتون راهنمایی بگیرم اخه خبببب میدونین که من تجربه ای ندارم و این ی کم...با خجالت سرشو پایین انداخت تا بقیه ی چیزی بگن فک میکرد بهش بخندن یا حداقل ته مسخرش کنه اما در کمال تعجب همه با جدیت نگاهش میکردن و به حرفش فکرمیکردن اما این وسط تهیونگ بود که با اخم به میز جلوی روش نگاه میکرد و البته یونگی هیونگش که با گیجی نگاهش میکرد.
(پایان فلش بک)
درست همونجا بود که تهیونگ حسایی که نباید بهش حمله ور شدن حسایی که رفته رفته بیشتروبیشتر شد و تلاش های تهیونگ هم نه تنها کارساز نبود بلکه شرایطو براش سخت تر میکرد مثل شبی که برای ضبط ران مسابقه ای گذاشتن که اهنگ که تموم شد باید یکی رو بغل کنن تا حذف نشن و خب ته با جیمین از قبل هماهنگ بودن که فقط همدیگرو بغل کنن اما ته برای دوری از اون بغل ارامش بخش و در واقع برای فراموشی اون افکار تازه لحظه اخر تصمیمشو عوض کرد اما درست وقتی جیم کوک رو به اغوش کشید درست همون لحظه از خودش حرصش گرفت و حسرت خورد و حتی از کوک بدش اومد حسی که باورش برای خودش هم سخت بود و خب کی غیر از خود تهیونگ میدونه که اون فقط ی مورد از حسرتایی که خورد بود و الان سه سال و خورده ای که حسرت داره حسرت ی بغل دوطرفه ی بوسه ی جمله عاشقانه ی فرصت برای ثابت کردن خودش ی عاشقانه دوطرفه...

لوتوس صحبت میکنه
امیدوارم از پارت اول خوشتون اومده باشه میدونم ی کم برای شروع کم بود و البته نقص های زیادی داشت اما امیدوارم با نظر دادن و ووت منو همراهی کنید و راهنمایی کنید تا بتونم بهترتر بنویسم و شما لذت ببرید.
و اما راجب داستان بگم ی ریزه یونگی وارد داستان کردم اما خیلی ریز بود هنوز منتظر کوک هم باشین که با قدرت وارد میشن واینوبگم من در لحظه مینویسم و خب تصمیم کلی راجب داستان ندارم برای همین هر لحظه هر اتفاقی ممکنه چون باید اتفاق به ذهنم برسه اگه دوست داشتین شماهم ایده بدین.
کلی دوستون داشت💜

Be For MeWhere stories live. Discover now