little baby boy part 1

1.9K 229 7
                                    

JIMIN
بدو جیمین تو میتونی
همونطوری که به خودم روحیه میدادم با سرعت میدویدم
حداقل میتونستم بین بوته ها قایم شم
تا پدرم منو گم کرد وسط کلی بوته قایم شدم
دستمو جلوی دهنم گرفتم تا صدای نفسام بلند نشه
درسته تو جنگل صدا های زیادی میومد ولی من بازم از اینکه از صدای نفسام منو پیدا کنه میترسیدم
همیشه تو خونه از صدای نفسام پیام میکرد با صدایی که اون ور از بین بوته ها اومد از کنار بوته رد شد . اومدم بیرون و به دورو ور نگاه کردم داشت اون طرف بین بوته هارو میگشت مطمعن بودم میاد اینورم میگرده سریع شروع کردم به دوییدن که منو نبینه شاید بتونم از کسی کمک بگیرم ولی اگه فروخته بشم بدبخت تر میشم
.
..
...
....
.....
......
.....
....
...
..
.
چند ساعت بود داشتم راه میرفتم به غیر از اون مدتی که دویده بودم
خدا لعنتت کنه جیمین اخه چرا فکر کردی براثر تفریح میخواد ببرتت خونه جنگلی معلومه میخواد اونجا بفروشتت ... اخه اگه تلاشی که برای فروختنه من میکردو برای کار میزاشت الان حداقل یه خونه و دو تا ماشین خریده بود .... بیچاره مامانم ، چطور این همه سال با این مرد زندگی کرد اخرشم از دستش سکته کرد.. با یاداوری اون خاطرات بغض کردم ... ولی الان وقته گریه نبود
دیگه جون نداشتم راه برم... از دور چشمم به یه امارت بزرگ بر خورد .. احساس کردم دوباره پاهام جون گرفت به سمت امارت دویدم و تمام سعیم رو کردم که به درد پاهام توجه نکنم... رسیدم دم در و در زدم
.
..
...
....
.....
....
...
..
.
YOONGI
امشب بعد از اینکه بچه ها رفتن خدمتکارا خونه رو جمع کردند و بعد مرخصشون کردم ... رفتم تو تخت و سعی داشتم بخوابم که دستای هوسوک دورم حلقه شد.. جامو تو بغلش تنظیم کردم و چشمامو بستم و سرمو به سینش مالیدم خندید و بهم گفت
هوسوک :
مطمعنم اگه بقیه ببینن اربابشون انقد لوسه دیگه به حرفت گوش نکنن
داشتم دنبال جواب میگشتم که بهش بدم که صدای در توجهمو جلب کرد
یونگی :
کیه؟
جیهوپ :
حتما بچه ها چیزی جا گذاشتند
پاشدم سمت در رفتم هوسوک هم در حالی که لباسی که در اورده بودو دوباره تنش میکرد دنبالم اومد
درو باز کردیم و.... با یه جوجه مو طلایی مواجه شدم
جیهوپ که سعی میکرد مثل همیشه ترسناک و پر ابهت باشه با صدای دو رگه گفت :
اشتباه اومدی جوجه رنگی
پسره گفت :
نه.... دارم فرار میکنم... میشه کمکم کنین
اولین بار بود دلم برای کسی میسوخت دستشو گرفتم و کشیدمش داخل ... تا درو بستم یه صدای ماشین اومد... دوباره درو باز کردم یه مردی بود که اومد سمتم و گفت :
ببخشید مزاحم شدم... دنبال  یه پسر قد تقریبا کوتاه و موهای طلایی میگردم
هوسوک :
خب
مرد : این.. اینجا ندیدینش
گفتم نه و درو بستم برگشتم سمت اون جوجه رنگی ولی ندیدمش
صداش زدم :
جوجه رنگی کجایی
از زیر میز اومد بیرون و بخاطر اینکه لوش ندادیم تشکر کرد .. ازش داستان زندگیش رو پرسیدیم و اونم برامون از مرگ مادرش تا همین چند دقیقه پیش که اومد در خونمون رو تعریف کرد
یونگی :
خب... پس امشب اینجا بمون
جیمین :
نه ممنون میرم
هوسوک :
اگه میخوای غذای حیوونا بشی برو
جیمین :
نه نمیخوام بشم
هوسوک :
پس بمون
بردمش اتاقشو نشون دادم و با هوسوک سمت اتاق برگشتیم لباسمو عوض کردمو خودمو رو تخت پرت کردم
هوسوکم لباسشو عوض کرد و دوباره دستشو دور کمرم حلقه کرد و محکم فشارم داد
یونگی :
سوکی سوکی له شدم
دستاشو شل کرد و گفتم :
به نظرم اون جوجه کیوته
هوسوکم تایید کرد
یونگی :
سوکی
هوسوک :
جان
یونگی :
بیا نگهش داریم
هوسوک :
شایدم بیبیمون شد
یونگی :
اره خوب میشه
هم اون خوشبخت میشه هم من از باتم بودن راحت میشم میتونم ورس باشم هم رابطه ی سه نفره ی عاشقانه خیلی خوبه
هوسوک :
البته اگه قبول کنه
یونگی :
اگه وقتی میبینیش بهش اخم نکنی قبول میکنه خندید و یه پاشم دورم حلقه کرد... با منظم شدن نفساش فهمیدم خوابیده خودمم یکم جامو تنظیم کردم و وارد دنیا ی خواب شدن
.
..
...
....
.....
......
.......
......
.....
....
...
..
.
* صبح
با صدای کمی که از پایین میومد به زور از بقل هوسوک در اومدم و یه دوش پنج دقیقه ای برای سر حال شدنم گرفتم اومدم بیرون و یه لباس پوشیدم و موهامو شونه کردم و رفتم پایین با چیزی که دیدم دهنم باز موند
.
..
...
....
...
..
.
خب اینم از پارت اول
امیدوارم خوشتون بیاد
ووت و کامنت فراموش نشه 🥺

little baby boyWhere stories live. Discover now