هق.... موچی گریه نکن
جیمین از حموم خارج شد و بعد از پوشیدن لباساش وارد پذیرایی شد و به سینه ی یونگی تکیه داد و برای هزارمین باز در روز همون فیلمی که هر روز میدید و نگاه کرد( فیلم خاصی رو نمیگم چون شاید فیلمی که بخوام بزارم شما باهاش حال نکنین یا حتی ازش بدتون بیاد برای همین فیلمی که دوست دارید رو تصور کنید )
یونگی :
جیمینا.... عزیزم شبیه این فیلمه شدیم انقد نگاش کردیم
جیمین :
یه لحظه صبر کن ببینم اینجاش چی میشه
یونگی ادای گریه در اورد :
جیمین.... این فیلمو صد بار در روز میبینی الان میخوای ببینی چی میشه... خداااا
جیمین خنده ی شیرینی کرد و یونگی رو بوسید
جیمین :
یون یونی
یونگی :
چی میخوای... وقتی اینجوری صدام میزنه یه کاسه ای زیر نیم کاسته
جیمین نخودی خندید و دوباره یونگی رو بوسید
جیمین :
میشه بریم بیرون
یونگی :
همین..
جیمین مظلومانه سر تکون داد
یونگی :
باشه زندگیم هرچی تو...
صدای گوشی جیمین صحبت یونگی رو قطع کرد
جیمین گوشی رو برداشت و با دیدن اسم خالش متعجب گوشی رو جواب داد و صدای نگران شوهر خالش رو شنید که ازش میخواست بیاد پیششون تا خاله ی مریضش رو ببینه بعد از چند دقیقه حرف زدن جیمین قبول کرد بره خالشو ببینه
یونگی :
کجا میخوای بری
جیمین :
خالم مریضه باید برم پیشش میشه... برم پیش....
یونگی :
معلومه که میشه به چند شرط
جیمین :
چی
یونگی :
1 خوب غذا بخوری
2 تند تند بهمون زنگ بزنی
3 نظر هوسوک هم بپرسیم
4 امممم...... اگه مشکلی مالی چیزی داشتی حتما بهمون بگی
همین اگه یادم اومد بازم بهت میگم
جیمین خندید و سر تکون داد
بعد از حرف زدن با هوسوک و گرفتن رضایتش قرار شد جیمین پس فردا شب بره به خاله ی مهربونش سر بزنه
.
..
...
....
.....
....
...
..
.
بعد از اینکه باید سوار هواپیما میشد برگشت و ددی هاش رو و بقل کرد و بوسید شون
یونگی :
موچی یادت نره زنگ بزنی و زود برگردی
هوسوک :
قوانین رو یادت نره بیبی دال
جیمین :
چشم یادم نمیره
خدافظ
یونگی :
خدافظ لاو
هوسوک :
خدافظ بیبی
.
..
...
..
.
بعد از یه پرواز کوتاه به مقصدش رسید
نفسی تازه کرد و بعد از گرفتن چمدونشو برداشت و بعد از گرفتن تاکسی به خونه ی متوسط خالش رسید
با فشار دادن زنگ دختر خالش هایون که همیشه مثل کنه بهش میچسبید درو باز کرد
انتظار داشت تا الان ازدواج کرده باشه و رفته باشه یه شهر دیگه به زور سلام کرد و وارد خونه شد
ولی با دیدن پدرش ترس همیشگی به سراغش اومد
پدر جیمین :
ببین قبل از اینکه چیزی بگی باید بگم نیومدم بفروشمت پس نترس
به خالش و شوهر خالش سلام کرد و یه گوشه نشست
پدر جیمین :
ببین دو راه داری
یا با هایون( کیبوردم مینویسه همایون 😐 ) ازدواج کنی
یا با اقای جانگ ازدواج کنی( هوسوک نه 😂 ( فامیل یه نفر که بابا جیمین میخواست جیمین بهش بفروشه 😂 ))
جیمین :
برای چی باید اینکارو کنم
پدر جیمین :
چون اگه با هایون ازدواج کنی بخاطر شرکت شوهر خالت پول خوبی گیرم میاد
و اگه با آقای جانگ ازدواج کنی بازم پول خوبی بهم میده
جیمین میتونست از سپ پول بگیره و به بابام بده ولی یه چیزی به اسم غرور داشت
تنها کاری که میتونست بکنه فرار بود
طی یک حرکت ناگهانی چمدونش رو برداشت و سمت در دوید و از در خارج شد و از شانس خوبش یه تاکسی اونجا بود سوار تاکسی شد و سریع بهش ادرس فرودگاه رو داد
.
..
...
....
...
..
.
..
...
....
...
..
.
به نظرت چقدر میمونه
بونگی گفت در حالی که سرش رو به شونه ی هوسوک تکیه داد
هوسوک شات دیگه ای خورد و غمگین به یونگیه تو بقلش نگاه کرد
هوسوک( بمیرم براش ):
نمیدونم بیب
.........
دوتاشون تا خرخره مست بودن و حتی همدیگه رو تشخیص نمیدادن
.
..
...
....
...
..
.
جیمین تو فرودگاه سئول پیاده شد به زور تونسته بود بلیط برگشت برای همون روز رو پیدا کنه
دلش میخواست الان تنها باشه ادرس باری که دوستش بارمنش بود رو یه راننده تاکسی داد و بعد از رسیدن پیاده شد و وارد بار شد
با ندیدن دوستش اخمی کرد و سمت یکی از اتاقای بار رفت تا یکم بخابه
درو باز کرد ولی با چیزی که دید یه لحظه قلبشو حس نکرد
یونگی و هوسوک کسایی که عاشقش بودن الان داشتن یه پسر دیگه رو بفاک میدادن
با چشمایی که نمیدونست برای چندمین بار تو این روز تر شدن از بار خارج شد و سمت خونه ی تهجین رفت چون میدونست نامکوک خونه نیستن مگرنه توی صحبت در مورد این موضوعات با نامکوک راحت تر بود
اصلا نفهمید کی رسید پیاده شد پول تاکسی رو حساب کرد و در خونه رو در
کوک درو باز کرد و انتظار هر چی یا هر کسی رو داشت به غیر یه جیمین که با چشای پف کرده جلوی در ایستاده
.
..
...
..
.
بعد از چند ساعت صحبت با نامکوک و تهجین تصمیم گرفتن جیمین رو تا جایی که میتونن جیمین رو از سپ فراری بدن
جیمین کوک و تهیونگ تصمیم گرفتن برن خونه ی نامکوک و نامجینو با هم تنها بزارن
( میخواستن جمع مجردی باشه بدون تاپاشون سه تا باتم با هم باشن 😐 )
تقریبا دو ماه گذشته بود و جیمین گوشیشو خاموش کرده بود و خودشو با چیزای دیگه سرگرم میکرد
با صدای زنگ در به خودش اومد و کوک و ته سمت در دویدن و بازش کردن جیمین هم یواشکی از پشت دیوار نگاه کرد و با دیدن سپ خاطرات اون شب یادش اومد
هردوشون با صورت خسته پشت در بود
کوک :
سلام خوش اومدین... عا.... جیمینی رو نیوردین
کوک ادم باهوشی بود به هر حال این همه مدت نامجون یه تاثیری روش گذاشته بود
یونگی نگاه عاجزش رو به تهکوک داد و گفت :
شما هم نمیدونین کجاست
ته :
مگه شما نمیدونین
هوسوک :
نه... دوماهه نه گوشیشو جواب میده نه جواب پیامامون رو میده
بعد از صحبت کوتاهی جلوس در سپ رفتن
تهکوک وارد پذیرایی شد و دیدن جیمین یه گوشه رو زمین نشسته و به یه جا زل زده
سمتش رفتن و حالشو پرسیدن
جیمین :
من حالم خوبه ولی اونا خوب نبودن چهره هاشون خسته بود هوسوکی انگار جونی نداشت یونگیا داشت پر پر میشد همش تقصیر منه لعنتیه
سرشو روی زانوهاش گذاشت و گریه هاشو شروع کرد تهیونگ جیمینو توی بقلش کشید و کمرشو نوازش کرد
جیمین :
بچه ها.. میتونین کمکم کنین از کره برم
کوک بشکنی زد و گفت :
چرا که موچی توت فرنگی حتما من یه دوستی دارم لندن زندگی میکنه و عاشق اینه که یه هم خونه داشته باشه دختر خوبی هم هست اسمش جیسوعه میخوای بری پیشش
جیمین مظلوم سر تکون داد و تشکر کرد
.
..
...
....
.....
......
.....
....
...
..
.
..
...
....
.....
......
.....
....
...
..
.
تقریبا چهار سال از اون موضوع گذشته بود
جیمین تونسته بود یکم خودشو جمع جور کنه و به کمک جیسو نوناش یه شغل هم پیدا کنه
امشب مسعولیت مدیریت کارکنا رو به عهده داشت هر چی نباشه یه مهمونی بزرگ بود جیمین باید حواسش باشه که همه چیز درست پیش بره
.
.
.
.
سپ هم دیگه مثل قبل نشدن خیلی شکسته بودن یونگی دیگه با همه مهربون نبود و شده بود مثل هوسوک فقط به بقیه اخم میکرد
هوسوک دیگه مثل قبل نبود
واقعا شکسته شده بود
مثلا جزوه بهترین مافیاها بودن ولی نتونسته بودن بیبی شونو پیدا کنن
حتی وقتی پدر جیمینو پیدا کردن بعد از کلی شکنجه فهمیدن راست میگه و واقعا نمیدونه جیمین کجاست
حتی جانگ هم تا لب گور بردن ولی واقعا اونم نمیدوسنت موچیشون کجاست
امشب برای که کار فوری به لندن اومده بودن و داشتن از خیابون رد میشدن یونگی به بیرون نگاه میکرد و هوسوک هم با تلفن حرف میزد
یونگی :
هوسوکاا نگاه جیمین
هوسوک :
یه لحظه
یونگی :
هوسوک دارم میگم نگاه کن
هوسوک :
بعدا باهاتون تماس میگیرم
نگاشو به یونگی داد و گفت :
چیه
یونگی :
جیمینو دیدم
هوسوک :
شوخی بی مزه ای بود
یونگی :
هوسوکا باور کننن
هوسوک نفس عمیقی کشید صورت یونگی رو گرفت و لباشو طولانی بوسید
هوسوک :
عزیزم.... جیمین اینجا نیست... به نظرت تو لندن میخواد چیکار کنه
یونگی :
سوکی تروخدا بریم نگاه کنیم
هوسوک اومد جواب بده ولی اشکای یونگی جونشو ازش گرفت واقعا تحمل اشکای یونگی رو نداشت هر کدوم مثل یه تیر تو قلبش بود
هوسوک :
چشم عزیزم... تو فقط گریه نکن
با هم از ماشین پیاده شدن
هوسوک دست یونگی رو گرفت و وارد باغ شدن و درو ورو نگاه کردن
هوسوک :
دیدی زندگیم... فقط یه خطای دید بوده
یونگی :
اونجاست
انگشت یونگی رو دنبال کرد و با دیدن جیمین که داشت چیزی یادداشت میکرد اشک تو چشماش جمع شد
با هم سمتش رفتن هوسوک با صدای پر بغضش نالید :
جیمینی
جیمین که تا ثانیه پیش یهو پشتش رو کرده بود تا چیزی رو نگاه کنه با تعجب برگشت و سریع خودشو بی تفاوت نشون داد :
بله...امری داشتید
هوسوک :
کجا بودی
جیمین که حالا بغض کرده بود :
اینجا پیش جیسو نونا
هوسوک :
چرا اینکارو باهامون کردی میدونی چقد بهمون اسیب زدی
جیمین :
بخاطر خیانت شما
ایندفعه یونگی پرسید :
چی میگی جیمین کدوم خیانت
جیمین نفسی تازه کرد و کل ماجرا رو تعریف کرد
..
هوسوک :
جیمین بیخشید عزیزم... باور کن غیر عمد بود منو یونگی از روی ناراحتی
جیمین :
از روی ناراحتی؟
یونگی :
رفتیم مست کنیم باور کن تا صبح هنوزم کنترل خودمونو نداشتیم
سپ :
جیمین
جیمین :
بله
هوسوک :
میش.. میشه برگردی
یونگی : میدونم خاسته ی زیادیه ولی فقط برگرد باور کن جبرانش میکنیم
جیمین لبخندی زد و با سر تایید کرد :
باشه
سپ جیمینو تو اغوششون کشیدن چقدر دلشون برای بقل کرده تو پنبه تنگ شده بود
بعد از چند روز با هم به سئول برگشتن..
شاید ایندفعه زندگی خوبی بسازن
.
.
.
.
.
پایانننننننننن
مصنضنتضتصتذصذ
1553 کلمههههههههه شد
ولی خب بد نشد فیک بعدی قراره بهتر باشه
ESTÁS LEYENDO
little baby boy
Fanficجیمین یه بیبی پاک معصوم و مهربونه که سعی داره از دست پدرش فرار کنه و زندگی خوبی داشته باشه ولی چی میشه اگه یه شب جیمین در حالی که از پدرش فرار میکنه به امارات جانگ برسه و از دو مردی که اونجا میبینه کمک بخواد کاپل : سپمین کاپل بسی فرعی : سوکیونگ ،...