Chapter 3

53 13 1
                                    

آب اولین چیزی بود که وی ووشِن اکنون به آن فکر می کرد؛ در این لحظات تنها مقداری آب می توانست تنش هایی را که فقط در چند ساعت متحمل شده بود را کم کند.
سراسر اتاق را گشت اما حتی یک قطره آب هم پیدا نکرد! فقط یک تشت کثیف و چرک آلود در گوشه اتاق وجود داشت که او میدانست قطعاً از آن تشت برای امر دیگری (منظور همون دستشویی) استفاده میشده!
کمی دیگر که به اطراف نگاه کرد و چیزی پیدا نکرد، به سمت درب اتاق رفت تا لااقل بیرون از این مکان بهم ریخته مقداری آب برای نوشیدن پیدا کند اما هر چقدر درب اتاق را حرکت داد باز نشد.

«تا آخر این ماه این پسره ی دیوونه حق اینکه از اتاق بیاد بیرون رو نداره!»

جمله ای که آن پسرک نخود مغز پشت درب اتاق گفته بود را به یاد آورد و دوباره گوشه ای از اتاق نشست و به فکر فرو رفت:

«با اینکه مو شِنگ یو قدرت روحی نداره اما بازم نمیتونم این بدن رو درست کنترل کنم!
***نکته: دیگه صاحب قبلی بدن دیگه کنترلی رو بدن نداره و روحش رو کاملاً به وی ووشِن داده***
حس می کنم حتی وقتی که تونستم با پاهام راه برم هم یه معجزه بوده!»

هنوز به جمله های بعدی ذهنش سامان نداده بود که ناگهان صدای قار و قور از شکمش بلند شد!

«پس دلیلش این بود! ضعفی که حس می کردم به خاطر ضعف روحم نبوده، به خاطر این بوده که غذا نخوردم!
واقعاً یادم رفته بود که آدما گرسنه میشن!»

دوباره تمام قدرتی که داشت را جمع کرد و به سمت درب اتاق رفت تا درخواست کند که برایش غذا بیاورند؛ هنوز یک قدم مانده بود به درب اتاق برسد که صدای یک نفر از بیرون آمد:

«وقت غذاست!»

وی ووشِن منتظر بود تا درب باز شود و غذا را تحویل بگیرد اما ظرف غذا از یک درب کوچک مینیاتوری که پایین درب درست شده بود به داخل اتاق هُل داده شد. این بار کسی که پشت درب بود؛ فریاد زد:

«کوفت کن دیگه! نکنه منتظری بیام لقمه بذارم دهنت؟!
هر وقتم غذاتو کوفت کردی، ظرفش رو بفرست بیرون!»

وی ووشِن تا چند لحظه به کاسه برنجی که برایش آورده بودند نگاه کرد و سپس چاپستیک (چوب غذاخوری چینی) کنار کاسه را برداشت و نزدیک درب اتاق نشست و مشغول خوردن شد اما در این میان افکار مختلف مثل موریانه در حال خوردن مغزش بودند:

«من بزرگترین استاد تهذیبگری توی دنیام و اونوقت وقتی بهوش میام، اولین چیزی که باهاش رو به رو میشم کتک خوردن و بد و بیراه شنیدنه؟!
دیگه لازم نیست بگم که پس مونده های غذاشون رو به عنوان وعده غذایی به من میدن؟!
الان دیگه کی باور می کنه من همون کسیم که خون هزاران نفر رو ریختم و شیاطین زیادی رو نابود کردم؟!»

واقعیت این بود که وی ووشِن خود را مثل یک ققنوس بی بال و پر می دید که چون دیگر نمی تواند پرواز کند و اوج بگیرد؛ دیگران خود را لایق می دانند تا او را تحقیر کنند!
افکارش در حال اوج گرفتن بود که دوباره صدای کسی که برایش غذا آورده بود را شنید که با خنده گفت:

ᴛʜᴇ ᴜɴᴛᴍᴀᴅᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀWhere stories live. Discover now