Chapter 7

33 8 0
                                    

بیشترین حسی که وجود وی ووشِن را فرا گرفته بود، حس تعجب بود!

«واقعاً درک نمی کنم!
این همه آدم توی دهکده نشستن و دارن با حرفاشون همدیگه رو درسته قورت میدن اونوقت فقط همین چند تا بچه اومدن تا روح شبح خوار رو بگیرن!؟
چجوری چنین چیزی ممکنه؟»

آماده بود تا احتمالاتی را که به شدت ذهنش را آشفته کرده بود به زبان بیاورد که ناگهان صدای داد و فریاد شنید

«کمک!... یکی کمکمون کنه!
جون هر کی دوست دارین بیاید ما رو نجات بدین!»

شنیدن همین دو جمله کافی بود تا قوه تحلیل و بررسی در ذهنش فعال شود و به بررسی شرایط پیش رویش بپردازد

«خب، خب، خب!...
اینجور که معلومه چند تا از روحهای کوچولوی جنگل، بازیشون گرفته!
حالا که بازی کردن رو دوست دارین، بیاید بازی کنیم!»

سپس با هیجانی که آرام آرام در وجودش رخنه میکرد، خرش را به سمت صدا هدایت کرد.
واقعیت این بود که وی ووشِن علاقه شدیدی به خطر کردن و انجام کارهای خطرناک داشت و هرگز چنین موقعیتهایی را از دست نمیداد!
هر چه بیشتر به سمت صدایی که میشنید حرکت میکرد، کمتر به چیزی که در جستجویش بود، می رسید!
کلافه از پیدا نکردن چیزی که در انتظارش بود، سرش را بالا گرفت اما ناگهان تور طلایی رنگی که چند نفر در آن زندانی شده بودند، توجهش را به خود جلب کرد!
کمی که تمرکزش را بالا برد، متوجه شد افرادی که در تور زندانی شده‌اند همان گروه کوچکی هستند که چند ساعت قبل در کنار درخت تلخِ بیان دیده بود!

رهبر گروه که از پیدا شدن یک نفر برای نجات جانشان بسیار خوشحال بود، دهان باز کرد تا درخواست کمکش را دوباره تکرار کند که با شناختن همان دیوانه ی کنار درخت تلخِ بیان، از تصمیمش صرف نظر کرد

«استاد چرا درخواست کمک نمیکنین؟!»

«میخواستم این کار رو بکنم اما این دیوونه چه کمکی میتونه به ما بکنه!؟
من بعید میدونم که حتی بتونه دست چپ و راستش رو از هم تشخیص بده!
حالا ازش بخوام بیاد تا این تور رو که فقط تهذیبگرا میتونن طلسمش رو از بین ببرن، برامون باز کنه؟!»

«خب بیاین دوباره داد و فریاد کنیم شاید یه نفر دیگه هم برای نجاتمون پیدا بشه!»

همه برای یکدیگر سری به معنای موافقت تکان دادند و آماده شدند تا دوباره داد و فریاد راه بیاندازند که صدای قدم های یک نفر، مانع عملی کردن تصمیمشان شد!
به سمتی که صدا لحظه به لحظه نزدیک تر میشد، خیره شدند و در نهایت پسری با ردای کرمی را دیدند که میان دو ابرویش، خال قرمز رنگی قرار داشت!
وی ووشِن که در تمام این مدت نظاره گر ماجرا بود، به سرعت شروع به برانداز کردن پسر تازه وارد کرد

«خُب اینجوری که معلومه اینجا یه پسر خیلی جوون داریم!
خیلی جالبه!...
با وجود اینکه حتی از اون پسره سی سویی هم خیلی جوون‌تره، سلاح هایی داره که فقط آدمای خیلی پولدار یا نجیب زاده ها توانایی خریدشون رو دارن!»

ᴛʜᴇ ᴜɴᴛᴍᴀᴅᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀحيث تعيش القصص. اكتشف الآن