Chapter 6

34 9 0
                                    

با وجود اینکه سفر وی ووشِن چند ساعتی بود که آغاز شده بود اما او به هیچ وجه از همسفرش راضی نبود!

«آخه من نمیفهمم مگه خر هم ناز کردن بلده؟!
من که خودم آدمم اینقدر توی خوردن غذا ناز نمیکنم که توی گوش مخملی ناز میکنی!
والا تا جایی که من دیده بودم به یه خر وقتی یونجه میدادن، نه تنها ذوق می کرد تازه کلی هم ازش کار میکشیدن!
حالا من با این قد و هیکلم علاف یه خر شدم و باید بهش التماس کنم که یونجه ای براش خریدم رو بخوره!
وقتی میگم شانس ندارم یعنی همین دیگه!»

جملات بعدی در ذهن وی ووشِن آماده شده بود تا به زبان بیایند که ناگهان صدای عرعر گوش خراشی بلند شد!
وی ووشِن به شدت گیج شده بود و باور نمی کرد این صدایی که روحش را خراش می دهد متعلق به خر مقابلش است!
با لحن ملتمسی گفت:

«جون هر کی دوست داری ساکت شو! دِ ساکت شو خرِ نفهم»

شنیدن همین یک جمله کافی بود تا صدای عرعر خر دو برابر شود!
به هر حال خری که وی ووشِن پیدا کرده بود و با خودش همراه کرده بود، خر عادی نبود! این خر توسط یک مرد میانسال بزرگ شده بود که به علت تنهایی اش، خَرَش را در ناز و نعمت بزرگ کرده بود!
به همین دلیل به قدری این خر لوس شده بود که غذای روزانه‌اش علف های تازه و سبزرنگ بود که حتی وجود یک لکه زرد رنگ بر روی یک علف باعث میشد صدای خر بلند شود!
وی ووشِن که دیگر طاقتش به سر آمده بود، گفت:

«باشه!... باشه بابا، غلط کردم!
حالا جون هر کی دوست داری دست از عر زدن بردار، گوشام کر شد!»

خر که از منت کشی وی ووشِن به شدت سرحال شده بود، دندان هایش را به نمایش گذاشت و با ناز و عشوه از کنار وی ووشِن رد شد و ادامه مسیری را که چند ساعتی بود در آن حرکت می کردند، طی کرد!

«همینم مونده بود با این مقام و منزلتی که دارم، ناز یه خر رو بکشم!
تنها چیزی که باعث میشه کمی از فشار این قضیه برام کم بشه اینه که من الان با یه جسم دیگه دارم زندگی میکنم!»

وی ووشِن بعد از نفس عمیقی که کشید، با شانه های افتاده و حس ناخوشایند شکست در برابر یک خر به راهش ادامه داد.
مدت زیادی نگذشته بود که وی ووشِن متوجه زیاد شدن سرعت خر شد و سپس با چشمانش مسیری را که خر طی می کرد، دنبال کرد و در نهایت به یک تپه رسید که پوشیده از علف های سبزرنگ بود و یک درخت بزرگ تلخِ بیان روی بخش عظیمی از تپه سایه انداخته بود و کمی آن طرف تر یک چاه آب خودنمایی می کرد.

وی ووشِن که به شدت احساس نیاز به آب را در خودش حس می کرد، هم مسیر با خر شد و با هم به سمت هدفشان حرکت کردند؛ به محض رسیدن به زیر درخت، خر به سمت علف ها هجوم برد و مشغول چرا شد.
وی ووشِن هم بعد از نوشیدن کمی آب به سمت درخت رفت و به آن تکیه داد و در افکارش غرق شد

«یعنی الان شمشیرم دست کیه؟!
کدوم یکی از رئیسای اون چهار قبیله ممکنه شمشیرم رو مال خودشون کرده باشن؟!
البته قطعاً از اون شمشیر استفاده نمی کنن و فقط برای اینکه نشون بدن یه زمانی چه کار بزرگی انجام دادن، اون رو به دیوار مَقَرّهای تهذیبگریشون وصل کردن!»

ᴛʜᴇ ᴜɴᴛᴍᴀᴅᴇ | ᴘᴇʀꜱɪᴀɴ ᴛʀDonde viven las historias. Descúbrelo ahora