"عصبانی بود و کسل
اصلا باورشو نمیکرد که کسی بتونه از نقشش سر دربیاره
با برملا شدت رازش هرلحظه ممکن بود بگیرنش ...
خب بالاخره اون رئیس بزرگترین باند مافیای کشورش بود
البته...معلوم نبود تبهکارن یا مافیا
ولی بازم اینکه اینجوری وجهش خراب شه واقعا غیرقابل باور و غیرمنطقی بود
پس تنها راهی که به ذهنش رسید
گرفتن اون فرد...و کشتنش بود"
_پیداش کردم!
هیونجین سریعا به سمت اتاق چان دوید...بالاخره پیداش کرده بودن و این خوشحال کننده بود
_بچه هه همه بیاین به اتاق چان اون پیداش کرده!
همه اعضا به سمت اتاق چان دویدن تا ببینن کی بوده که اون راز لعنتیو فهمیده و ممکنه همه چیو خراب کنه
"لی فلیکس...22 ساله اهل استرالیا...دوتا خواهر داره یکی بزرگتر یکی کوچیکتر...درحال حاضر تو کره زندگی میکنه...رشتش عکاسیه و به دانشگاه هونیک میره...خونش تو مرکز سئول تو یه خونه ویلایی کوچولو موچولوعه...چنل یوتیوب داره و دنسره...تنها رفیقش شخصی به اسمه وویونگه...اونا از دبیرستان باهم رفیق بودن...فن هاش اونو به یه پرنس تاینی میشناسن"
_همین؟هیون گفت
_اره اینا بودن
_خب همینا به اندازه کافی بودن...هه..واقعا یه پسر کوچولو 22 ساله...چطور میتونه اطلاعات مارو کاملا بگیره
_هی هیونگ یادت نره تو 23 سالته ها. جونگین گفت
_تو که نمیخوای بمیری درسته؟
_غلط کردم
هیونجین پوزخندی زد
و صفحه لپ تاپ چان که عکس های اون پسرهی مزاحم
لی فلیکس بود رو نگاه کرد
_ولی میدونین
_اون خیلی جذابه..!
YOU ARE READING
𝐎𝐃𝐃𝐈𝐍𝐀𝐑𝐘.
Fanfiction"پایان یافته" مقدمه : اودینری.... معروف ترین باند تبهکار اون کشور بود.. رئیسشون انقدر که بدون به بیرحم ترین شکل ممکن آدم میکشته...به "دویل" معروف بوده.. با موهای قرمزش که با دویل مو نمیزد ؛ هی دارن شکست میخورن...یکی از اعضا..تمام اطلاعات اونارو لو...