_اون خیلی جذابه..!
.
.
.
بعد از چند دقیقه سکوت تازه دهناشون که مثل چی باز مونده بود بسته شد....هیچوقت همچین حرفی از هیونجین نشنیده بودن
شاید مردم هیونجین رو به یه آدم بیش از حد بیرحم میشناختن..
البته که اینطور بود ولی برای اعضای تیمخودش اینطور نبود...واسه خانواده و دوستاش اینطور نبود
ولی بزای هر بنی بشر دیکه ای اینطوری بود و این عجیب بود که همچین حرفی زده بود
اونم به کسی که "هکش کرده"
پس ینی از نظرش اون واقعا جذابه؟
_خیلی خب چانگبین و جونگین
"بله هیونگ" "بله هیون"
_شما دوتا این پسره رو زیر نظر بگیرید ببینید کجا میرا کجا میاد و همه طالاعاتش رو به دقیق ترین صورت ممکن دربیارید فهمیدید؟
"بله قربان"
_از همین الانشروعکنید
جونگین و چانگبین بله دیگه ای گفتن و اونجارو ترک کردن...و جونگینی که خیلی هیجان زده بود چون اولین ماموریتش به صورت رسمی بود
_خیلی خب فعلا باید سعی کنیماونو به سمت خودمون بکشیم....نمیتونم بکشیمش...باید عضو اودینری بشه
"هی وایسا چی داری میگی" چانگفت
_تنها راه همینه هیونگ...باید اونو وارد اودینری کنیم...همینجوری نمیتونیم بباریمش اینجا که...بگیم پاشو بیا میخوایم بکشیمت؟
"هیون معلوم هست چی داری میگی؟خب به راحتی میتونیم گولش بزنیم بیاریمش...من که اصلا راضی نیستم"
_هیونگ...ولی من رئیس این بانده جهانیم پس تصمیمات رو من میگیرم؟حله؟اون باید عضو اودینری بشه...چه خودش بخواد..چه بزور!!
چان دیگه داشت از دست این کارای ایون سر به بیابون میذاشت...ولی چه میشه کرد
هیون از چیزی که فکرشو میکرد کلهشق تر بود پس فقط باید باهاش کنار میومد تا همچی خوب پیش بره
"خیلی خب چاره ای جز قبول کردنشو ندارم...ولی خودت همه چیز رو کنترل کن و تمام مسئولیتش رو باید قبول کنی"
_هی هیونگ نمیخواد نگران چیزی باشی
هیونجین به دیوار زل میزنه و پوزخندشو بیشتر میکنه
__اون خودش با پای خودش وارد اودینری میشه ...
.
.
.
Felix pov
یه روز خسته کننده دیگه...امرزو واقعا کارمون سخت بود ولی خب یه شادی داره اینه که بعد یه پروژه خیلی سخت بالاخره راحت شدیم و تصمیم گرفتیم با اعضای گروه بریم دوری بزنیم و یکم استراحت کنیم
کلاسمون واسه یه مدت کنسل بود تا وقتی که استاد بتونه به تمام پروژه هایی که از چهارتا کلاسش گرفته نمره بده
خوبه باز کلاسارو کنسل کرده:|
با بچه ها صحبت کردیم و قرار شد که دو روزه آینده یه سر به روستای مادربزرگم بزنیم...اونجا خیلی دلباز و دوست داشتنیه
واسه همین تصمیم شد اونجا بریم
از اونجایی که خیلی خسته بودم ازشون خداحافظی کردم و به سمت خونه رفتم
نیاز داشتم کااااملا ریلکس کنم چون واقعا خسته شده بودم..سه روز کامل بخاطرش نخوابیده بودم و واقعا دوست داشتم این دو روز حال خودمو از خواب بهم بزنم
.
.
بعد یه دوش تقریبا یک ساعته از حموم بیرون اومدم به سمت اتاقم رفتم لباسم رو پوشیدم و اومدم رو کاناپه که دقیقا روبهروی تلویزیون بود دراز کشیدم
تلویزیون رو روشن کردم و سریال مورد علاقمروگذاشتم
میتونستم از گوشی یا لپ تاپ ببینم ولی اونقدری خسته بودم که طاقت نداشته باشم به یه صفحه کوچیک خیره شم
بعد از اینکه یه قسمت دیدم بیخیال شدم و فقط رفتم که بخوابم
وه با یاد آوری چیزی...دیگه خوابم نبرد..
اره درسته..
من....من....اودینری رو هک کرده بودم...پس قرار نبود بتونم با آسودگی کامل بخوابم!!!
YOU ARE READING
𝐎𝐃𝐃𝐈𝐍𝐀𝐑𝐘.
Fanfiction"پایان یافته" مقدمه : اودینری.... معروف ترین باند تبهکار اون کشور بود.. رئیسشون انقدر که بدون به بیرحم ترین شکل ممکن آدم میکشته...به "دویل" معروف بوده.. با موهای قرمزش که با دویل مو نمیزد ؛ هی دارن شکست میخورن...یکی از اعضا..تمام اطلاعات اونارو لو...