ی خیابون تا اون پرورشگاه لعنتی فاصله داشت و بعد دیگه معلوم نبود کیم تهیونگ دوباره کی میتونه شاهد اون دستای زیبا باشه.
پشت چراغ قرمز ایستاد توی خلاء بود که با صدای کوک به خودش اومد
+شما واقعا مهربونید
تهیونگ مکث کرد
-اینقدر مطمئن نباش
و اما در آخر کیم تصمیم خودشو گرفت.
و به سمت خونه خودش حرکت کرد به سمت جیزی که رفت که بنظرش منطقی بود.
-از پدر مادرت بگو جونگ کوک
اینبار که انگار کوک استرس گرفته بود و شروع به کندن پست دستش کرده بود زیر لب زمزمه کرد
+خب...اونا آدمای خوبی بودن فقط پول نداشتن
تهیونگ پوزخندی زد
-از کی تاحالا دوتا معتاد شدن آدمای خوب ؟ توهم مثه پدرو مادرت میشی آخرش.
بعد از این جمله تمام مسیر سکوت توی ماشین برقرار بود.
تا اینکه تهیونگ پاشو روی ترمز گذاشت و از کوک خواست تا پیاده شه
+آقای کیم...اما..اما اینجا پرورشگاه نیست
کیم از ماشین پیاده شد و دستش رو روی سقف ماشینش گذاشت
-خیلی دلت میخواد به اون آشغال دونی برگردی نه ؟
+شاید از نظر شما آشغال دونی باشه ولی اونا خانواده منن
قبل از اینکه کلمه بعدی از دهن تهیونگ خارج بشه و تمام ارزش های کوک رو زیر سوال ببره تلفنش زنگ خورد+کیم تهیونگگ اون بچه رو کجا بردی ؟! دیگه زیاد پیشت بوده برش گردون پرورشگاه.
-هی نامجون آروم باش،فقط برای چند روز قرضش گرفتم.
+تهیونگ مسخره بازی نیست برش گردون.
-نمیشه،خودت ی دروغی سرهم کن
+تهیونگ فقط بگو چی تو سرت داری
-چرا فکر میکنی همیشه باید ی چیزی توی سرم داشته باشم؟
گوشی رو قطع کرد به جان کوک اشاره کرد
-برو تو
جونگ کوک که حالا سرشو پایین انداخت بود و به طرف داخل ساختمون میرفت با قدم های آروم اما سریعی حرکت میکرد.از همچیز شوکه بود.
اون آقای کیم که مهربون و خوش قلب بود حالا صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود.
هوا بارونی بود و ابرها جلوی خورشید رو گرفته بودن
توی پارکینگ ایستاده بود و منتظر کیم تهیونگ بود
با شنیدن صداش همون استرس قبلی برگشت
-دنبالم بیا
سرشو بالا اورد و به دنبالش راه افتاد
بلافاصله بعد از اینکه میخواست دکمه آسانسور رو فشار بده در آسانسور باز شد
مردی با طی توی دستش در حال خردج از آسانسور بود با دیدن کیم تهیونگ دستشو جلو آورد.
اما تهیونگ هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد
+سلام آقای کیم
-سلام
+راهرو ها رو تمیز کردم و همینطور پارکینگ رو
-خیلی ممنونم
مرد به پسر کنار کیم تهیونگ نگاه کرد و از اینک هیچ عکس العملی از اون دریافت نکرده بود تعجب کرده بود
تهیونگ خوب نگاه اون مرد رو میفهمید
کمی اخم کرد و سوار آسانسور شد
دکمه طبقه آخرو زد به محض پلی شدن آهنگ توی آسانسور
تهیونگ تنهایی به جونگ کوک زد..
-ببینم بهت یاد ندادن سلام کنی نه ؟
تن صداش نسبت به قبل بلندتر بود
-به من نگاه کن...اگه میخوای با من زندگی کنی باید با قوانین من زندگی کنی.
-وقتی کنار منی حتی اگه از دلدرد یا کلا در حال مرگ فرقی نمیکنه .. بودی باید سرتو بالا نگه داری و با احترام برخوردی کنی. فرقی هم نمیکنه اون کی باشه جئون جونگ کوک
هنوز هیچ چیز برای کوک روشن نبود...اون نمیخواست با کیم زندگی کنه اصلا چرا باید زندگی میکرد
+اما من نمیخوام با...
قبل از اینکه حرفشو تموم کنه در آسانسور باز شد
باهم دیگه بیرون اومدن
در خونه رو باز کرد و داخل شد
جونگ کوک نگاهی به خونه کرد برای ی وکیلی که تنها زندگی میکرد کاملا خونه مناسبی بود.
-خونِه من ، قوانین من.
جانگکوک سرشو بالا آورد و توی چشمای کیم خیره شد. رفتارش کاملا با یکساعت پیش فرق داشت. حالا تبدیل شده به ی عوضی به تمام معنا.
تهیونگ سرشو تکون داد و اشاره کرد که پسر کوکچتر دنبادش راه بیفته
-این کمد برای توعه. فعلا فقط اجازه استفاده از همینو داری.
+آقای...کیم میتونم ی سوال بپرسم؟
تهیونگ سرشو تکون داد
-اما قبلش اگه میخوای بپرسی که "چرا تو رو انتخاب کردم و دلت میخواد برگردی به اون اشغال دونی"باید در جوابت بگم مطمئن باش اگه به دردم نخوری پرتت میکنم بیرون. سوال دیگهایی میمونه؟
جانگکوک سرشو پایین انداخت
-عالیه
-خب روی اون کاناپه میخوابی ، و اگه کثیف بشه قطعا باید به روش خودم هزینشو بپردازی
نیشخندی زد و ادامه داد
- توی خونه من هیچ چیز بخشیده نمیشه ، پس به نفعته که خطایی نکنی ، اونوقت عواقبش دسته خودته ، از تکرار کردن حرفام و یا اینکه حرفام نادیده گرفته بشه متنفرم ، و در آخر احترام ، احترام از همه چیز برام مهم تره امیدوارم منظورمو از "همه چیز"به خوبی فهمیده باشی.
-برو توی حموم، بهت لباس میدم
پسر سرشو تکون داد و وارد حموم شد بعد از حدود ۲۰ دقیقه بیرون اومد.
حولهایی که توی حموم بود رو دور خودش پیچیده بود.
وقتی درد حموم رو بست و به روبه روش نگاه کرد آقای کیم دقیقا روبه روش روی تخت نشسته بود. حوله رو محکم تر دور خودش پیچید.
"از چی خجالت میکشی؟!"
"هیچی"
لباس مشکیایی توی دستش بود از روی تخت بلند شد و به سمت کوک رفت.باکسر مشکی ایی بهش سمتش گرفت
-بپوشش
+اما...آقای کیم این خیلی بزرگه
تهیونگ اخم ریزی کرد
-بپوشش
سریعا از دست تهیونگ قاپیدش و پوشید.
تهیونگ نزدیک تر شد
-دستت ببر بالا
+نه..ممنون خودم میپوشم
تهیونگ دستشو روی زانوهاش گذاشت و مماس صورت کوک ایستاد
-ببین بچه هم تو مردی هم من پس چرا خجالت میکشی؟!
حق با آقای کیم بود اونم مرد بود پس چیزی برای خجالت کشیدن وجود نداشت
بالاخره کوک راضی شد حوله دور خودشو کمی شل کرد.بلافاصله بعد از اینکه دستاشو بالا برد حوله کاملا از دورش باز شد.
کیم تهیونگ به خواستش رسیده بود به پاهاش خیره شد بود.حالا که فکر میکرد جونگکوک بیشتر شبیه ی بچه بود تا مرد.پوزخندی به افکارش زد.
+آقای..کیم
با صدای جونگکوک از خلاء بیرون اومد
جونگکوک متوجه نگاه خیره کیم به خودش شد و پاهاش رو بیشتر بهم چسبوند.
حتی با فکر اینکه اون بدنو برای خودش کنه مغزش ارضا میشد.
لباسو به کوک داد
-ی شلوارم روی تخته
و بعد از اتاق خارج شد.
خیلی جلوی خودشو گرفته بود تا بهش دست نزنه.اون هنوز آمادگی اینو نداشت.درسته اولینه اون بچه برای خودش بود ولی الان زود بود.:))
YOU ARE READING
𝘊𝘩𝘦𝘴𝘴.
Fanfiction#Chess "شطرنج" "بازی بین مهره های سفید و سیاه" •|کاپل : ویکوک ، یونمین •| ژانر :ددی کینک،رمنس ، روزمره ، bdsm ، اسمات •|'قسمتی از این داستان شامله bdsm پس اگه دوست ندارید نخونید' •|زمان آپ : مشخص نیست •~•~•~•~•~•~•~•~•~•~• جئون جانگ کوک ، نووجوون ۱۶...